11ساله ای که40ساله بود!

طناز دختر همسایه پایینی ماست.همانی که مامانش وقتی کسی را می بیند سریع در خانه شان را می بندد تا یک وقت سلام ندهد،مانتو و دامن می پوشد و از توی اتاق خواب عینک دودی اش را می زند به چشمش تا افتاب چشم هایش را قرمز نکند.
طناز، 11ساله ی 40ساله ایست که عاشق شوهر، ازدواج و دعوا کردن با شوهر اینده اش است، البته گاهی نظرش راجع به ازدواج و شوهر تغییر می کند و از ازدواج کردن صرف نظر می کند و ترجیج می دهد مستقل زندگی کند و دستش توی جیب خودش باشد.طناز از درس خواندن خسته شده و اصلا مثل بقیه بچه ها از امدن مهر خوشحال نیست.طناز نفس عمیق می کشد و می گوید:" خسته شدم از بس درس خوندم!" با این حال او نگران امتحان های نهایی پنجم ابتدایی است و اضطراب این را دارد که نمره هایش خوب بشوند.
طناز از مشکلات زندگی برایم می گوید،اینکه زندگی خرج دارد و کسی که ازدواج می کند مسولیت های زیادی دارد، این که خانم هایی که کار می کنند و به شوهرشان محل نمی گذارند خانم های خیلی خوب و موفقی اند! او بدون اجازه وارد اتاقم می شود و به تمام وسایلم دست می زند.عروسک هایم را بر می دارد و تماشایشان می کند و از من می خواهد راجع به پرده ی اتاقم توضیح بدهم.اینکه چرا این گل های صورتی درشت را انتخاب کرده ام و چرا قفسه هایم پر از کتاب و عروسک است.
طناز کتاب شعری را از روی زمین بر می دارد و شروع می کند به نصیحت کردنم:" واسه چی اینقدر کتاب می خونی؟!" و من فقط نگاهش می کنم.او همچنان ادامه می دهد:" به جای این همه کتاب خوندن بخواب(!)" من باز هم فقط نگاهش می کنم و او ادامه می دهد:" جدی می گم، خواب خیلی کیف داره، که چی بشه این همه کتاب می خونی؟!" و بعد همین طور که دفترم را ورق می زند می گوید:" شعر می نویسی؟!" من فقط نگاهش می کنم، و او همین طور که در چشم هایم نگاه می کند می گوید:" اخه چرا اینقدر خیال پردازی می کنی؟! واقعا یعنی چی که اینقدر تو دنیای خودت غرقی؟! که چی بشه این قدر شعر می نویسی؟! هدفت چیه؟! دختر تو این سن باید به شوهر فکر کنه!(!!!!!!!)اصلا درست نیست که اینقدر خیال پردازی می کنی و شعر می نویسی ها!" و من باز هم فقط نگاهش می کنم.بعد دست هایش را می گذارد روی گلویم ، فشار می دهد و با تمام نفرتش می گوید:"دلم می خواد خفه ات کنم فریبا! اخه چرا همش این مدلی نیگام می کنی؟!" و من باز هم فقط نگاهش می کنم، بدون لبخند یا اخم، و او ارام ارام دست هایش را از روی گلویم بر می دارد و می گوید:" یه تیکه کاغذ بده برات یادگاری بنویسم." پشتش را می کند بهم و با همان دستخط خرچنگ قورباغه اش، درشت می نویسد:" دوستت ندارم!" و می دهد بهم.بعد کله اش را می کند توی سطلی که کنار قفسه هایم است و کاغذ های مچاله شده و خرده کاغذ ها را در می اورد بیرون و همین طور که چشم هایش برق می زند، می خندد:" اهان! مچت رو گرفتم! چی نوشته بودی که پاره کردی؟!" و من باز فقط نگاهش می کنم. او حرص می خورد، تمام نفرتش از من را می ریزد توی چشم هایی که 11ساله نیستند و نگاهم می کند.بعد توی دفتری که روی زمین است دو تا دایره می کشد و یک دماغ بزرگ، با دست های کوچکی که انگشت هایش غیب شده اند، بلند بلند می خندد، نشانم می دهد:" این تویی ها!" لبخند می زنم.بعد بلافاصله می گوید:" ناراحت شدی؟!" و من سرم را تکان می دهم.
طناز می چسبد بهم.لم می دهد روی پاهایم و همین طور که به سقف خیره شده است می گوید:" فریبا یه سوال بپرسم راستش رو می گی؟!" سرم را تکان می دهم، یعنی که باشه راست می گویم. و او خیلی جدی می گوید:" تو دوست داری کی شوهرت بشه؟! " موهای تنم سیخ می شود.با چشم های گرد نگاهش می کنم، و خیلی محترمانه می گویم:" خیلی عذر می خوام، اما فکر می کنم این سوال متناسب سنت نباشه!" و او خیلی جدی توی چشم هایم نگاه می کند:" چه اشکالی داره؟! دختر که درسش تموم شه باید شوهر کنه، درس چیه؟!" و من به این فکر می کنم طناز چقدر از یازده سالگی دور است، چقدر زود با بزرگی در امیخته، چقدر زود خاکستری شده...سعی می کنم بحث را عوض کنم، سعی می کنم نفرتم را پنهان کنم و مهربان تر باشم، مهربان تر نگاهش کنم، مهربان تر جواب سوال هایش را بدهم:" کتاب خیلی خوبه طناز، کتاب می خونی؟!" هنوز حرفم تمام نشده که یک" اَه" بلند می گوید و لب هایش را کج و ماوج می کند:" من اونقدر کتاب خوندم که دیگه کتاب حالش از من بهم می خوره!" چشم هایم را گرد می کنم. همین طور که کتابی را ورق می زند می گوید:" باور نمی کنی؟!"
محلش نمی گذارم.می ترسم طاهای دوساله ی دوست داشتنی ام هم شبیه خواهرش طناز بشود.می ترسم قبل از اینکه خیلی زیبایی ها را لمس کند وارد دنیای بزرگ ترها بشود.می ترسم هیچ وقت از نوجوانی اش لذت نبرد.از حس هایی که ناخوانده می روند سراغش، می ترسم حرف هایی نداشته باشد که از گفتنشان خجالت بکشد، می ترسم یک وقت زود تر از طناز بزرگ شود، زود تر از طناز کودکی اش را و نوجوانی اش را فراموش کند.طناز از ارزو هایش برایم می گوید ، اینکه دلش می خواهد زودی درسش تمام بشود و برود توی بانک کار کند، و پول در بیاورد، دلش می خواهد هیچ وقت شوهر نکند، شوهر پول ادم را خرج می کند، نمی گذارد برود سر کار، نمی گذارد از زندگی اش لذت ببرد، طناز عاشق اهنگ های رپ مزخرف و مبتذلی ست که تازگی های گوش دادنشان مد شده است.همه اهنگ ها را حفظ است، حتی جاهای سخت اهنگ را، جاهای زشت اهنگ را...
طناز می گوید و می گوید، مسخره ام می کند، می گوید که چقدر از من بدش می اید، درباره رتبه کنکورم سوال می کند، درباره رشته ای که قبول شده ام، و گاه دروغ هایی می بافد که توی دهانش جا نمی شوند...
طناز چشم هایش را پر از اشک می کند و می رود،لابد یک درصد هم احتمال نمی داد که اگر دفتر شعرم را بردارد و اصرار کند که بخواندشان و بعد مسخره ام کند اصلا خنده ام نمی گیرد،لابد احتمال نمی داد که اگر عصبانی بشوم نه داد می زنم نه فحش می دهم، لابد نمی دانست که پشت این چهره مهربان و خونسرد یک دیو چند سر پنهان شده است که نه داد می زند، نه اخم می کند، فقط با بزرگ ترین چشم ها، با هزار تُن نفرت نگاهش می کند ...
من نه دعوایش کردم، نه حرفی زدم،نه اخم کردم، فقط به وحشتناک ترین شکل ممکن نگاهش کردم و یکنواخت تکرار می کردم:" دفترم رو بده، اصلا کارت درست نیست!" و وقتی ارام ارام دفترم را از پشتش بیرون اورد و گذاشت توی دستم، محکم گفتم:" کارت خیلی زشت بود، دیگه تکرار نشه! "او از چشم هایم بغض کرد، گریه اش گرفت، کمی کنار پنجره ایستاد و نفس های عمیق کشید، بعد دوام نیاورد، و همین طور که با طاها بازی می کردم و برایش شعر می خواندم از کنار پنجره این طرف تر امد و رفت خانه شان!
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.