نادیا دختری مثل هیچ کس!

نوشتن درباره کسی که تقریبا خوب می شناسی اش انقدر سخت است که نمی دانی از کجا شروع کنی.از خنده های بی مقدمه و نخودی اش بنویسی یا از گریه های بی وقفه اش که خیلی وقت ها به کارت می اید و می توانی برای کباب کردن جگر مردم از اشک هایی که دم مشکش است کمک بگیری!
هی! صبر کنید! من می خواهم همه "او" را بنویسم. و نوشتن درباره اش ، حالا حالا ها ادامه دارد،به گمانم!
فرض می کنم یک میکروفون داده اند دستم و قرار است عجیب ترین دوست دنیا را توصیف کنم:
او نادیا است.نادیا تقی پور.دختری با ابروهای پیوندی مشکی .
نادیا همانی ست که هر وقت مرا می بیند دستش را دور گردنم می اندازد و انقد ر حرف می زند که سرم را می خورد و هی می گوید:" از من بنویس از من بنوییس " و من دارم او را به ارزویش می رسانم! عجب دوست خوبی هستم ها ! اما اعتراف می کنم که نادیا اولین کسی ست که نوشتن درباره اش اینقدر برایم سخت است.
نادیا همان دختری ست که خیلی قبل تر ها ازش متنفر بودم ،او هم از من! و من حالا او را انقدر دوستش دارم که حاضر نیستم یک لحظه خندیدن با او را با یک دنیا عوض کنم. نادیا همانی ست که با قبولی در المپیاد ریاضی بچه معروف مدرسه مان شد و چقدر کیف کردم که بعد ها رویش را کم کردم و خودم شدم گل سر سبد مدرسه مان!
او با جنبه ترین ادمی ست که تا به حال دیده ام.انقدر وسیع است که اقیانوس ها مقابلش زانو می زنند و انقدر پروانه ای ست که ابر های بهار پیشش کم می اورند.چه اهمیتی دارد که سال ها از هم متنفر بودیم؟! حالا که دوست جون شده ایم و یک پنج ضلعی فریبا ،فریده،نسیم ،نادیا،عسل تشکیل داده ایم.
او عجیب ترین و جالب ترین دوستی ست که تا به حال داشته ام.هر کسی هر چی دوست دارد، صدایش می کند و هیچ کس انگار حواسش نیست که او از اسم شناسنامه ایش_ازیتا_ متنفر است.دبیر هندسه گاهی "تقی زاده " خطابش می کند وگاهی "تقی"، دبیر دیفرانسیل "خرسی" ، "سوسیس"،"ازیتا" و "ستار" خطابش می کند و من "قاجاری" و "پت و مت"...او فقط لبخند تحویلت می دهد،با خنده هایت همصدا می شود و اصلا حرص نمی خورد که دیگران نصف فامیلی اش را قورت می دهند و گاهی با اسم شناسنامه ای صدایش می کنند.
نادیا که کنارم می نشیند به طور رسمی دور درس و تست را خط قرمز می کشیم و فقط می خندیم و می خندیم و می خندیم...
من به او قول داده ام که اگر در زمینه شعر به جایی رسیدم حتما بگویم که یکی از مشوقان اصلی ام نادیا بوده است و خودش می گوید اگر او نباشد کسی شعر ها و نوشته های مرا نمی خواند و برای خوانده شدن شعر هایم باید پول پرداخت کنم!!! و گاهی فکر می کنم چقدر راست می گوید.خواندن شعرهایم برای نادیا همان قدردوست داشتنی و زیبا است که یک شعر جدید روی سطر های دفترم متولد می شود! و این ها را خودش بهتر از من می داند.
زنگ های دین و زندگی،ادبیات و زبان انگلیسی و هندسه(!)کتاب هایش را به من می دهد و من تمام شعر های جدیدم را گوشه کنار صفحات برایش می نویسم و گاهی فکر می کنم اگر نادیا و نسیم نبودند من از ذوق وشوق نوشتن شعر جدیدم حتما می مردم!!!
او شعر هایم را می خواند،راز های صورتی ام را گوش می کند،همصدای خنده هایم می شود،تشویقم می کند،ضد حال می زند ،توی چشم هایم نگاه می کند و با تمام جدیتش می گوید:"بی مزه!"اما خیلی سریع پخ(!) می زند زیر خنده و تو نمی دانی او جدی گفته یا به شوخی...
نادیا شاید تنها کسی باشد که هیچ وقت نمی توانی احتمال بدهی که عکس العملش در مقابل کاری که انجام داده ای چیست،گاهی به کاری که در نظرت بی اندازه مسخره می اید یک ساعت تمام می خندد و گاهی وقتی فکر می کنی در نهایت خوشمزگی ایستاده ای ،چند ثانیه نگاهت می کند و بعد می فهمی که چقدر بی مزه بوده ای!
او عکس بچگی هایش را به ما نشان داده است، او شبیه "خانم کلم" توی کارتن "دنیای اجیل ها" بوده،باصورتی گرد و لپ های گلی.
اگر نادیا انسان نمی شد به احتمال زیاد خرگوش می شد.با اینکه اکثر اوقات درس نخوانده سر کلاس می شیند ،گاهی چنان سوال هایی می پرسد که چشم های معلم هایمان را گرد و انها را وادار به تشویق می کند و بماند که خودش هم نمی داند که چقدر می فهمد و می داند!
نمی دانم چرا با اینکه چشم های نادیا ،گردی صورتش،بینی و لب هایش درست شبیه مامانش است،او همچنان اصرار دارد که اصلا شبیه مامانش نیست و مثل عمه اش می ماند!!!! و ما گاهی سر قیافه اش دعوایمان می شود و هیچ وقت،هیچ کدام حرف هم را قبول نمی کنیم که نادیا شبیه چه کسی است!!!!!!!!
نادیا گاهی اوقات هذیون هم می گوید.مثلا معتقد است که می شود بدون اینکه توی قوری اب بریزی چای درست کنی و بعد فلسفه چای درست کردن بدون اب را برایمان شرح می دهد و انقدر مطمئن می گوید:"اگر به دونه های سیا ه چای حرارت بخوره خودش اب می شه و چای درست می شه!" که انگار راستی راستی این اتفاق می افتد.البته شاید هم بیفتد ،غیر ممکن که وجود ندارد! البته نا گفته نماند که نادیا از خانواده نابغه ها است.وقتی مادر بزرگش برنج را بدون دمکنی بپزد می توان از نادیا هم توقع داشت که چای را بدون اب درست کند!!!!!!
نمی دانم همه چیز را گفته ام یا نه!فکر کنم اگر از بستی خریدن هایش هم بگویم همه چیز را گفته باشم.او، من ونسیم را مهمان می کند و همیشه خدا یک چیز سفارش می دهد،به خاطر تجربه های شیرینی که در بستنی اوردن داشته هیچ وقت سینی سفارشات را به او نمی دهیم.البته بماند که هر از گاهی موقع نشستن صندلی از زیرش در می رود واو همین طور که می خندد بدون اینکه به روی خودش بیاورد صندلی اش را صاف می کند و می نشیند و او می داند، ما هم،که ما به کارها و خنده هایش عادت کرده ایم.
می دانم وقتی این نوشته را بخواند فردا که از دور می بینتم ،همانطور که دست هایش را باز کرده ،کشدار می گوید:"فریبااااااااا" طرفم می دود و کلی به من افتخار خواهد کرد.می دانم! و از الان خودم را برای اغوش تنگش که ادم را خفه می کند، اماده می کنم!

بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.