سین دوست خوبی ست. وقتی کسی به کار کسی نداشته باشد یعنی که خوب است. حتی اگر بد نباشد. سین باریک است. جمع و جور و حساب شده. شاید هم من این طور فکر می کنم. سین شبیه کتاب های خوش دستی است که حتی اگر موضوع جالبی نداشته باشند، خواندنشان اذیتت هم نمی کند. سین انگشت های باریکی دارد و ناخن هایی با صدف های درشت و دوست داشتنی. وقتی دست هایش را می گیرم توی دست هایم و می گویم :" وای چه دست هایی!" با تعجب نگاهم می کند، مقنعه اش را مرتب می کند و می گوید :" فریبا! با منی؟!" او باور نمی کند که دست هایش دوست داشتنی باشند. فکر می کند دست های دوست داشتنی برای دختر های فکل دار و ارایش کرده اند که سیخ سیخ راه می روند. دلم می خواهد سین باور کند که ناخن هایش چقدر کیف می دهند برای لاک زدن.

به کتانی های سین نگاه می کنم و می گویم :" هوم م م! چه کفش های راحتی!" سین به پاهایش نگاه می کند و می گوید :" این ها رو می گی؟!" سرم را تکان می دهم و می گویم :" جان می دهد یک خیابان بلند را با انها بدوی!" سین لبخند عمیقی می زند. خوشحال است که کفش هایش را دوست دارم. بعد می ایستد رو به رویم ، مانتویش را صاف می کند و می گوید :" مانتوم هم قشنگ است؟!" به دست و پاهای سین نگاه می کنم و می گویم :" معلوم است! خیلی خوشگل است سین!" سین بر حسب عادت دستی می کشد به موهای سیاهش ، لب هایش را کج و کوله می کند و می گوید :" اما من این طور فکر نمی کنم! مامانم برایم دوخته است!" همه لباس های سین را مادرش برایش می دوزد. مادر سین خیاط است. سین از لباس هایش خجالت می کشد. وقتی می گویم :" چه مانتوی خوشگلی!" چشم هایش گرد می شود که :" راست می گویی؟!" من همیشه درباره سین راست می گویم. راست می گویم که مانتوهایش زیبا اند. دست ها و ناخن هایش هم. اما باورش نمی شود. باورش نمی شود که لباس هایی که مادرش برایش می دوزد به اندازه مانتوهای هفت تیر و ولیعصر می تواند زیبا باشد، حتی زیباتر.

سین به ابروهایم نگاه می کند و می گوید :" مامان نمی گذارد ابروهایم را بردارم." من به این حرف سین می خندم. به این که دلش می خواهد ابروهای باریک داشته باشد و نمی داند ابروهای طبیعی داشتن لذتی دارد که تا از دستشان ندهی درکش نخواهی کرد.

سین شبیه بچه گربه های خجالتی می ماند.سرش را می اندازد پایین. با کسی حرف نمی زند. می چسبد به من و هر جا بروم دنبالم می اید. سین دلش می خواهد با پسر ها حرف بزند. با دختر ها بحث کند و درباره موضوعات مختلف صحبت کند. اما سین برای کسی حرف نمی زند. همین طور که ارام کنارم راه می رود، نظرش را درباره بعضی چیز ها می گوید. مثلا می گوید که چقدر از " عین" خوشش می اید. می گوید که چقدر غمگین می شود وقتی دختر ها بلند بلند با عین می خندند.

این جور وقت ها من به عین فکر می کنم. به بغض های ناگهانی سین، و چشم هایش که خیس می شوند.

سین می نشیند کنارم و از همه چیز برایم می گوید. از تمام راز هایش. وقتی یک نفر تمام رازهایش را برایم می گوید، می ترسم. می ترسم از داشتن یک عالم راز. سین چشم هایش خیس می شود. بغض می کند و من این جور وقت ها مجبورم حرف هایی بزنم که خودم در مواقع مشابه فراموششان می کنم و کاری جز گریه پیدا نمی کنم. سین از پدرش می گوید. از مادر خیاط اش. از وضعیت زندگی اش. از این که تمام خرج دانشگاه و زندگی شان با مادرش است. از برادرش که کار می کند و برای خودش لباس های مار ک دار می خرد و سین مجبور است مانتوهایی بپوشد که مادرش می دوزد.

سین دلش می خواهد کار کند. دلش می خواهد برای خودش پول در بیاورد و یک عالم لباس های رنگی بخرد و غصه لباس هایش را نخورد. غصه بی پول ماندن هایش را. غصه می خورم که سین هیچ کاری بلد نیست. غصه می خورم که می نشیند کنارم  و گریه می کند. بعد می گوید :" نمی دانم چرا این حرف ها را به تو می زنم فریبا. این حرف ها را می شود فقط به تو گفت. فقط به تو!" و من احساس غرور می کنم. سین می خواهد بزند به سرش. می خواهد بماند خانه و دیگر دانشگاه نیاید. سین از تمام دخترها و پسر های دانشگاه متنفر است. می گوید :" بیزارم از روز های دانشگاه، از این جاده خاکی، از درس ها!" و من دلم به حال جاده خاکی و بی اب و علف می سوزد که این همه دوستش دارم. که یک عالم کامیون دارد و راننده های سیبیل کلفت. که یک عالم تک درخت دارد.که قبرستان مسیحی ها دارد و یک کلیسای سفید و بزرگ. که گله شتر دارد. که یک عالم خربزه دارد و یک عالم کدو تنبل که من را یاد جشن هالوین می اندازند.

سین از تصمیم های بزرگش می گوید. از این که دیگر نمی خواهد به دانشگاه بیاید. که می خواهد بماند خانه تا یک فکری به حال خودش کند. سین از درس نخواندن می گوید. از مهندس نشدن. و من دو ساعت تمام حرف می زنم برایش تا این فکر ها را از سرش دور کند. سین ساکت به من گوش می کند و من انقدر حرف می زنم که وقتی سکوت می کنم، دردی را در ناحیه فکم احساس می کنم. اغراق نیست. حقیقت دارد. وقتی من برای سین حرف می زنم ، اشک هایش خشک می شوند، دستش را می زند زیر چانه اش و سرش را تکان می دهد که حق با من است. حقیقت حرف های من است، نه ان چه خودش می گوید.

وقتی سین خداحافظی می کند، لبخند عمیقی می زند و می گوید :" اگر تو را نداشتم نمی دانم چه می شد!" سین نمی داند که وقتی برایم حرف می زند انگار تمام اسمان را روی قفسه سینه ام فشار می دهد. از فکر های سین می ترسم. از تصمیم هایش. و دلتنگی ای ان چنان روی دلم سنگینی می کند که فقط خدا از پس اش بر می اید...

 

پ.ن: گاهی دلم می خواست قادر به انجام خیلی کار ها بودم. خیلی کار ها. گاهی از ته ته دلم ارزو می کنم کاش ثروتمند بودم. بعد فکر می کنم، اگر ثروتمند بودم غصه ادم ها را می خوردم؟!