مامان اومده تو اتاقم و پیس‌پیس می‌کنه: «فِری خوشگله! یه لقمه!»
«فِری! کوچیکه!»
«فِری! ببینش!»
دارم ایمیل پسره رو می‌خونم و می‌خندم. گل از گل مامان می‌شکفه: «به‌به! چه عجب خندیدی!» و لقمه‌ی الویه رو به زور می‌ده دستم:‌ «خواستی بگو یکی دیگه بدم!»

 


پسره برام نوشته:

 

زندگی با چهره‌ی سیاه و تاریک‌اش ادامه داره و من هنوز هم فکر می‌کنم می‌تونم خورشیدی بشم که به همه‌ی این تاریکی‌ها بتابه و شعاعِ جهانِ کوچیک خودم رو روشن کنه. اگه تونستم خورشید بشم و دنیام رو روشن‌تر کنم، همه‌تون رو تو جهان کوچیک‌ام راه می‌دم تا نور بگیرید. ستاره هم نشدید، شبتاب که می‌تونید بشید. باشه؟

 

فکر نکن پودرتو عوض کن....به قول خودت نه چیزه...فکر نکن مطمئن باش
من شک ندارم یه روز می درخشی
خیلی خاص و فوق العاده ای
ممنون از تو بخاطر همه چیزای خوبت
عشق کجا بود تو این زمونه...همون سلامتی و امید کافیه
منتظر جواب تستت هستم
راستی حالا شوهر نداری بشقاب بشکونی تو فرقش کیسه بوکس خواستی در خدمتیم