نامهبرقی
احوال ناخوشت رو میبینم و ناخوشی تو میره یه گوشه رو تپه ناخوشیهای فبلی خودم توی دلم. کاشکی نسخه ای قرصی درمونی چیزی داشت این اوضاع.
دوری فعلیم ازشون این حقو داده بهم که تو روزمرگیم آرامش نسبی داشته باشم، اما ترس ازین که در این نبود قهرآلود من بلایی سرشون بیاد تو این اوضاع ناجور داره مغزمو می جوه. و فقط این نیست. ناخودآگاه هر جا که کم میارم تو اعتماد به نفس و انگیزه و همه چیز نوک تیر خشمم به سمت اوناس. اون ور عاقل ذهنم میگه تقصیر خودتو خودت به عهده بگیر و پدر مادر یه نفر نمی تونن تا ابد مسئول همه اشتباهاتی باشن که یه نفر مرتکب میشه. تو این جنگ درونی هی فرسوده تر از قبل میشم و به نظر میاد وقتی بقیه آدمای دورم دارن تو هوای معمولی تنفس و حرکت میکنن من مثل یه حشره گیر افتادم توی یه ظرف عسل و هر حرکت و از جا جنبیدنی کلی انرژی می بره.
بزرگترین ترسم چی باشه خوبه؟ این که من با این حالم اگه مامان یه جوجه باشم بدبختش میکنم. همین قدر عذابش میدم. لیاقتشو ندارم. احتمالا اون مجموعه داستان فرار از آلیس مونرو رو خوندهای. توی سه تا داستان مرتبط وسط کتاب، هم برای دختره میتونم گریه کنم و هم برای مادره. جای هر دوشون میتونم قصه رو بخونم و بفهمم و غمگین باشم.
نمیدونم این روضه خوندن چه فایده ای داره. از صمیم قلب آرزو میکنم حالت بهتر بشه و فرصت اینو داشته باشی که از دورتر و در آرامش نسبی برای خودت - و شاید خودشون- کاری بکنی.