هفتهای که پشت سر گذاشتم یکی از پرتنشترین هفتههای زندگیم بود؛ صبح شنبهای که تمام شب تو خواب و بیدار و با گلودرد گذشت و صبح درمونده و با پلک پفکرده عکسی وحشتکرده از چهرهم رو برای نون فرستادم «فکر کنم دوباره مبتلا شدم.»
دلداریم داد «بعیده دوباره گرفته باشی. علائمت چیهاست؟»
گلودرد، آبریزش بینی و کابوس و کابوس و کابوس...
اولین کار پیامدادن به زن هندیه بود و خوشگله.
زن هندیه شش صبح بیدار بود و گفت تا تست ندادم و جوابش مشخص نشده، شرکت نرم.
تمام روز تو کابوس گذشت. لحظهشماری میکردم ساعت از ۹ بگذره و با پزشک شرکت تماس بگیرم.
از روی علائمی که داشتم، پزشک نتونست احتمالی بده که به کرونا مبتلا شدهم یا نه.
«باید دو روز بگذره تا روند شدتگرفتن علائمت رو ببینم. دوشنبه روز خوبیه برای تستگرفتن. اگه کرونا باشه علائمت تشدید میشه.»
و تشدید شد. آبریزش بینی. گلودرد. عطسه.
دوشنبه تو خونه تست دادم. از تست کرونا متنفرم. (جدی هویج جون؟ ما عاشق تست کروناییم. مخصوصا وقتی اون دستهبیل رو تا ته مغزمون فشار میدن.)
تمام این چند روز یکی از آرزوهام این بود که جواب تستم منفی بشه؛ و شد.
بینهایت خوشحالم از منفیشدنام. خوشحالم از این که هنوز هم میشه سرماخورد بدون این که پای کرونا وسط باشه.
زندگی جوری شده که به چند روز بعد که هیچ، به چند ساعت بعد هم اطمینانی نیست...
و فکر میکنم فرصت دوبارهای دارم برای زندگی.
حالا مثلا فرصت دوبارهست.
چه گهی قراره بخوری هویج جون؟
میشه ما رو هم در جریان بذاری؟
با تشکر از برنامههای خوبت...
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.