واقعیت تلخی که هرگز دربارهش صحبت نمیکنم اینه که تو این یک سال حتی یک بار هم سر خاک مامانبزرگم نرفتم. تو تمام این دوازده ماه، فقط مامان یه بار ازم پرسید «امروز هم نمیآی؟» سرم رو تکون دادم. هیچ وقت نپرسید «چرا.» من هم هیچوقت توضیح ندادم. هرگز هم دلم نمیخواد سر خاکش برم. تو این مدت یکی دو بار تصویر قبرش رو دیدم، از استوری بچهی خالهها و داییهام با یه یادداشت سوزناک. زیباترین لبخندش روی سنگ قبر حکاکی شده؛ و درشت و با خط نستعلیق نوشته شده «گلزار...»
مامانبزرگم حتی زیباترین اسم دنیا رو داشت. واقعا گلزار شایستهترین اسمی بود که پدرش میتونست براش انتخاب کنه. تو جهانِ ذهنی من، زیر اون سنگ مشکی چند طبقه، اسم مامانبزرگ تبلور پیدا کرده و این اتاقک کوچیک، پوشیده از گلها و سبزههای مختلفه...
به هیچقیمتی حاضر نیستم این تصویر ذهنیام رو خراب کنم. تو ذهن من مامانبزرگ همیشه رو کاناپهی خونهش نشسته و سهلّا (سریال) تماشا میکنه و اگر از در خونهش میرم داخل و نمیبینمش، چند دقیقه بعد حتما صداش رو از اتاقخواب میشنوم که میگه «ایندی گَلَرم بالا. بوردیآم.» (الان میآم عزیزم. اینجام.)
حتی این یادداشت هم همینجا تموم میشه. چون دنباله داره و دنبالهش همون چیزیه که تو ذهن من جریان داشته و متوقف نمیشه...
+ نوشته شده در ساعت توسط
|
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.