سفارشم از اون سایت محصولات خونگی که چند روز پیش درباره‌ش حرف زده بودم به دستم رسید.
شعفِ حاصل از داشتنِ چیزهای نو یه طرف، یه یادداشت دست‌نویس از یکی از مخاطب‌های قدیمی وبلاگم یه طرف دیگه...
تو کارت کوچیکی نوشته بود:
«فری‌بای عزیز...
امیدوارم به تو هم کیف بدهد که این بسته را یکی از مخاطب‌های قدیمی وبلاگت پیچیده است...
می‌دونی که دنیا خیلی کوچکه...
مبارکت هزار بار...
بوس به کله‌ت.»

همین‌طوره. خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که دنیا اونقدر کوچیکه که می‌تونه اندازه‌ی یه جعبه‌ی کبریت باشه.
ماگ‌های رنگی به دستم رسیده و برام خیلی جالبه که مسول بسته‌بندی این سفارش‌ها کسیه که مخاطب وبلاگ و کانال تلگراممه.
 

تجربه‌ی خریدم از «طاق» رو دوست داشتم. احتمالا جوون‌های هم‌سن و سال خودم با هزار امید و آرزو مدیریت‌ش می‌کنند. از عکاسی انحصاری محصولات بگیر تا طراحی گرافیکی برچسب‌ها، کاغذ‌های دورپیچ، کارت پستالِ دست‌نویس و همه‌چیز...
امیدوارم چرخ روزگار براشون بچرخه و امیدشون ناامید نشه. روز به روز به امیدشون اضافه بشه و پیوسته به خودشون و دیگران یادآوری کنند «دیدید تلاش‌مون به ثمر نشست؟»

چند روز پیش یکی از کاربرهای توییتر نوشته بود «خواستن در بعضی‌ کشورها توانستن است.»
یه جمله‌ی خبری کوتاه که سیلی می‌زنه در گوش‌ت و قبل از اینکه بفهمی از کجا خوردی و با چه ضربه‌ای فرود اومدی، تموم می‌شه.
دلم می‌خواد فکر کنم خواستن توانستنه و تلاش من و امثال من روزی به ثمر می‌شینه.

 

از یه صفحه‌ی کوچیک و نوپا هم دو تا شمع بتنی خریدم.
امروز با قشنگ‌ترین و خوش‌سلیقه‌‌ترین شکل به دستم رسید.
شمع‌هایی با بوی وانیل و لیمو و چوب‌کبریت‌های بزرگ و فانتزی.
نامه‌ی نقلی و دست‌نویسی همراه یه حلقه پرتقالِ خشک سنجاق شده بود به بسته‌م: 
«فریبا عزیزم...
لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ت پر از نور و خوشبختی...»
فکر کنم یکی از پله‌های رسیدن به نور و خوشبختی همین باشه که برای دیگران سخاوتمندانه و بی‌چشم‌داشت و از ته دل آرزوش کنی.


شمع‌ها مامانم رو خوشحال‌تر کرده‌ند.
عاشق شمعه. مثل خودم.
یازده ساله که بودم با دختر دایی‌ام صد تا شمع خریدیم، روشن کردیم و شبیه یه فیلم سینمایی جذاب نشستیم به تماشا‌کردن شعله‌ی شمع‌ها.
تجربه‌ی شگفت‌انگیزی بود. کاری که بعید می‌دونم دوباره با اون تعداد تکرار بشه و اگر هم تکرار بشه کی حوصله داره بشینه به تماشای ذوب‌شدن صد تا شمع؟

 

حالا که کسب و کار کوچیکی راه انداخته‌م، بین امید و ناامیدی، شادی و پنچری، باحوصلگی‌ و بی‌حوصلگی پیوسته در نوسان‌ام. یه سبد برای سفارش‌ها ثبت‌شده‌ی مشتری‌ها دارم. محتوای هر سفارشی که ثبت می‌‌شه، از بین محصولات دکون برقی جدا می‌کنم و تو اون سبد می‌ذارم. هر بار که سفارش‌ها ارسال می‌شن و سبد خالی می‌شه، از خودم می‌پرسم «این سبد دوباره از محصولاتِ خریده‌شده پر می‌شه؟» معلوم نیست و همین مبهم‌بودنِ آینده ترسناکه. ابهامی نه از جنسِ هیجان، بلکه از سر بی‌ثباتی و بلاتکلیفی که زندگی سخت‌تر می‌شه یا بالاخره روی خوشش رو نشون می‌ده؟

 

امیدوارم این روزها که همه‌مون به نوعی تحت فشاریم و روزهای سختی رو پشت سر می‌ذاریم، از کسب و کارهای کوچیک حمایت کنیم. 
همه‌ی ما به «امید» زنده‌ایم و این حمایت‌ها و خوشحالی‌های کوچیک چرخه‌ایه که باید جریان داشته باشه. چون خودمون هم یه حلقه از این چرخه‌ایم و دیر یا زود موج این انرژی به مهره‌ی ما هم می‌رسه.