موسیو چنگ
«الو؟ اُه. موسیو چنگ شمایید؟! البته که بهجا میآرم. امروز صبح طناب خریدید، اینطور نیست؟ بله...؟ شما میخواید که ما...؟ نمیشنوم – احتمالا تلفن همراه مشتری آنتن نمیدهد – ما رو به تشییع جنازهتون دعوت کردید؟ آه، واقعا لطف کردید! ولی کِی میخواید انجامش بدید؟ اُه، طناب دور گردنتونه؟ خب، امروز که سهشنبهست، فردا چهارشنبه، پس تشییع جنازهتون میافته پنجشنبه دیگه، درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم...»
به پشت مغازه رفت و داد زد، «میشیما! موسیو چنگ پشت تلفنه. سرایدار مجتمع مذاهب ازیادرفته... آره، همون... ازمون میخواد که پنجشنبه تو خاکسپاریش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکتِ مرگآوران بیاد؟ آهان، پس اون پنجشنبهی هفتهی بعده، خیله خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت. «الو؟ موسیو چنگ...؟ الو...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد. «هرچند طناب خیلی ابتداییه، همیشه موثره. باید باز هم بیشتر سفارش بدیم... آه، مرلین بیا ببینم.»
«مغازهی خودکشی»، ژان تولی، ترجمهی احسان کرمویسی، نشر چشمه