وقتی دختربچه بود ـ چهار پنج ساله ـ مادرش از او می‌خواست بعد از مدرسه روی نیمکت حیاط دبستان منتظرش بماند و به او قول می‌داد اگر دختر خوبی باشد، می‌تواند برود تاب‌بازی کند.
مادرش اغلب دیر می‌کرد و حتا گاهی اصلا نمی‌آمد؛ به همین خاطر مدیر مدرسه به او می‌گفت باید تنهایی به خانه برود. پدرش هم، برخلاف قول‌هایش، هرگز نمی‌آمد. عصرها دخترک چشم‌به‌راه سعی می‌کرد دختر خوبی باشد و آن‌قدر خوب منتظر می‌ماند تا مادرش او را ببرد تاب‌بازی کند.
آیا اصلا تابه‌حال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمی‌آمد. همه‌ی آن‌چه به یاد می‌آورد، انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
با دست‌های تپل و کوچکش، با نوک انگشت‌های خم‌شده، سرجایش صاف می‌نشست، بدون حتی ذره‌ای خم‌شدن، با چشمانی کاملا باز، مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد، ولی هیچ‌چیز نمی‌دید. هیچ‌چیز نمی‌دید جز خوب‌بودن، جز خوب‌ماندن، آن‌قدر خوب تا مادرش بیاید و او را ببرد تاب‌بازی کند.
خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد. اگر حتا دماغش می‌خارید یا پاشنه‌ی جورابش شل می‌شد، باز هم بی‌حرکت می‌ماند. خارش نوک دماغ، مالش سرد ساق پا با جورابی که آهسته پایین می‌خزید. در خود آب می‌شد. یاد گرفته بود چه‌طور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چه‌طور در خود جمع کند، چه‌طور مراقبه کند. بعدها در مستندهایی که درباره‌ی بوداییان دید، فهمید که قبلا در چهارسالگی چه‌طور بر حالت‌های ذهنی‌اش پیروز می‌شده است. از کودکی این گم‌گشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره می‌شد و انگار فرسخ‌ها دور را نظاره می‌کرد. در سرش فاصله‌ای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقت‌ها که روی نیمکت حیاط دبستان چشم‌به‌راه مادرش می‌ماند. همان جایی که به سنگ بدل می‌شد، جایی که بدنش را حس نمی‌کرد، که می‌شد قسم بخورد دیگر نفس نمی‌کشد. وقتی مادر می‌آمد، دخترش دیگر زنده نبود.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

این سطرها من رو یاد سال‌هایی انداخت که سنجابه رو دوست داشتم و برای بازگشتن‌ش انتظار می‌کشید. انتظاری تمام و کمال و بی‌نقص که بهم می‌گفت تو عشق ثابت‌قدم‌ام و به احساس‌ام پای‌بندم. «خودش را از هر حرکتی، از هر کلمه‌ای، از هر نفسی یا آهی منع کرده بود. آن‌قدر بی‌نقص منتظر می‌ماند که مادرش باید می‌آمد.» خودم رو از هر دوست‌داشتنی، از هر احساس خوب دیگه‌ای، از هر لذتی منع کرده بودم. فقط منتظر بودم که برگرده. و برگشت. اما خیلی طول کشید تا متوجه بشم برای خوب‌بودن و خوب‌موندن نباید تلاش کنم. کسی که باید خوبی‌های آدم‌ رو ببینه و درک کنه، نیازی به تلاش من نداره... آدم‌ها به اندازه‌ی درک و فهم‌شون از زندگی، خوبی‌ها رو می‌بینند و لمس می‌کنند. اگرچه سنجابه‌ خوبی‌ها رو دید و فهمید، اما دیر شده بود. من دست از تلاش برداشته بودم دیگه...