آیا روزی او، این مخترع دنیای قشنگ، غل و زنجیر می‌بندد و خودش را توی دریا غرق می‌کند؟ اما پسرک خواب بهشت تابان را می‌دید. او مثل یک پناهگاه امن وسط دشت دلزدگی بود. بینی کوتاه و سربالایش رایحه‌ی زندگی را جذب می‌کرد. گردنش در گودی بالشت فرورفته بود و با دیدن رویا لبانش را کمی تکان می‌داد. چشم‌های پُر مژه‌ی زیبایش بسته بودند. هرچیز او امیدی را نوید می‌داد که برای این دوره و زمان بسیار نابه‌هنگام بود.

پسرک که روزها رویای آدم‌ها بود، اکنون صاف و ساده مثل جویباری جاری به خواب رفته و خشنودی‌اش را به اطراف پخش می‌کرد. او به افق زیبایی می‌مانست که تو را به سرزمین‌های ناشناخته می‌برد. پاهایش زیر پتو، انگار آماده‌ی دویدن در یک مسابقه‌ی پرماجرا بود. بوی اتاقش... در جهان کم‌عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد. در خواب نقشه‌های معجزه‌آسایش را می‌کشید. آه، ذهن یک کوک همان جایی است که داستان‌های پریان شکل می‌گیرد.

 

«مغازه‌ی خودکشی»، ژان تولی، ترجمه‌ی احسان کرم‌ویسی، نشر چشمه

 

کسایی که این کتاب رو خوندن، بی‌شک با یکی از شخصیت‌های داستان یعنی «آلن» آشنا هستند.
شاید فکر کنید از روی خودشیفتگی این حرف رو می‌زنم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه با آلن تو این داستان، بیش از هر شخصیتِ داستانی دیگه‌ای هم‌ذات پنداری کردم؛ و افسوس خوردم که چنین فرجامی رو برای خودش رقم زد...

اگه این کتاب رو خوندید، یادتون باشه من خودم رو شبیه آلن می‌دونم.
و فکر می‌کنم هیچ آلنی شایسته‌ی چنین سرنوشتی نیست. هیچ‌وقت و هرگز...