به اوایل نوجوانی‌ام که فکر می‌کنم، حس متناوب نوازش موجودی را به سینه‌ام به یاد می‌آورم. خیلی کوچک است، حدودا اندازه‌ی یک گربه است. نه مثل بچه‌ی آدم است و نه مثل حیوان. درست نمی‌توان گفت. تا حدی انسان و تا حدی چیزی دیگر. موقعیتی را به یاد می‌آورم در خانه‌ی واقعی در جاده‌ی پرایس. دوازده سیزده ساله بودم. نمی‌دانم چه است... سنجاب؟ ... تقریبا. درست نمی‌فهمم. نمی‌دانم چه می‌خواهد. فقط می‌دانم کاملا به‌ام اعتماد کرده است.
کمی بعد می‌فهمم که دارم نقش محافظ را ایفا می‌کنم، برای خلق و پرورش موجودی که بخشی‌اش گربه است، بخشی انسان و بخشی هنوز غیرقابل تصور، که چه بسا حاصل پیوندی باشد که میلیون‌ها سال اتفاق نیفتاده است.

 

«گربه‌ی درون»، ویلیام اس.باروز، نشرچشمه