دستهگل ارنست
بابا نگاه ارنست چهدستهگلی برام آورده. خودش از سر قبرها واسهم جمع کرده.
«مغازهی خودکشی»، ژان تولی، ترجمهی احسان کرمویسی، نشر چشمه
این جمله اگرچه طنز سیاهی در دلش داره، اما برای من یادآور روزهای شش سالگیه. روزهایی که دایی با میم (تنها دخترداییام که خیلی عزیزه برام) میاومدند دنبالم تا بریم خونهی مامانبزرگ. وعدهی امیدبخش دایی این بود که تو مسیر، سری به قبرستون بزنیم. قبرستون برای من و میم نه تنها فضایی دلهرهآور نبود، بلکه با دقت روی سنگقبرها راه میرفتیم و از دیدن یه گل کوچیک روی سنگقبرهای سرد و خاکستری به وجد میاومدیم. شادیِ اونروزها تو قدمزدن بین قبرها و پیداکردن گل خلاصه میشد. اگر میتونستیم با گلهای جمعکرده یه دستهگل درست کنیم، این سرخوشی به تکامل میرسید؛ و هیجانِ تجربهی دوباره و سهبارهی این ماجراجویی رو برامون بیشتر میکرد.
«ارنست» تو این کتاب، همون عاشقیه که چند پست قبلی دربارهش حرف زدم؛ نگهبان قبرستون که عاشق مرلین میشه و با این که تصمیم به خودکشی داره، امید و شور زیستن رو تو بوسههای مرلین پیدا میکنه...