از امید
به خود می‌لرزم...

«زندگی پشت‌ورو»، تاینها لای، نشر آفرینگان

 

 

به خودم که نگاه می‌کنم، به یاد نمی‌آورم که از امید به خودم لرزیده باشم.
اما یادم می‌آید روزهایی دور، وقتی بی‌مقدمه به دیدن لی‌لی‌پوت رفته بودم، وقتی بالا سرش نشستم و با نوازش بازوی نحیف و کوچک‌اش از خواب بیدارش کردم، با دیدنم از خوشحالی می‌لرزید. اولین بار بود که در زندگی‌ام شاهد لرزیدن کسی از روی شادی آن هم این‌قدر کوچک بودم. می‌لرزید و باور نمی‌کرد به دیدنش رفته باشم.
باور نکردنی بود. اما بیشتر از چیزی که حتی فکرش را کنم دوستم داشت.
سعادت بزرگی‌ست که هنوز هم دوستم دارد، هنوز هم...
خیلی خب، بگذارید بنویسم که برای همه‌تان لرزش از ارتعاش‌های عشق و امید آرزو دارم، امیدوارم از فرط عشق، شادی، هیجان، شور، امید و هر چه که در دلتان می‌‌گذرد به لرزه بیفتید و آغوش داشته باشید تا این شادی عظیم را با او تقسیم کنید. آمین.