خیره نگاهم کرد و گفت: «بابی برنز!»

احساس کردم صورتم داغ شده است.

گفت: «بگو بابی، بگو دوستم داری.»

ـ ایلسا اسپینک...

بعد فرار کردیم: از همدیگر، از ستاره‌های روشن، از دریا که در خود می‌چرخید، از فضای خالی شب، از بودن و نبودن خدا، از آن شیطان مک‌نالتی، از دردی که در قلب‌هایمان بود و ممکن بود هر لحظه تمام وجودمان را در بر گیرد.

 

«آتش‌خوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا