میان درختهای کاج
رفتیم میان درختهای کاج. خاکش نرم بود، لکههای نور اینجا و آنجا روی زمین افتاده بودند. همه دوست داشتند در آن بازی کنند، خیلی از بچهها ازش به جای میدان جنگ استفاده میکردند. دورتر از راهی که به جنگل میرسید، پر بود از گودال و مخفیگاه و سنگر. از درختها طناب آویزانب ود، ته بعضیهایشان گره داشت. اسم بچهها روی تنهی درختها حک شده بود. اسمها به سالهای قبل برمیگشتند، سالهایی که پدرم بچه بود. از وقتی همه به یاد میآوردند، بچهها همینجا در مقابل آلمانیها یا ژاپنیها میجنگیدند. درختهای کاج گاه به میدان نبرد سُم، گاه جنگلهای برمس، ساحل نرماندی یا خیابانهای برلین تبدیل میشدند. بچهها کابوی یا سرخپوستهای آمریکایی میشدند و با تفنک و تبرزین همدیگر را دنبال میکردند. در نقش شوالیههای معبد به جان هم میافتادند و شکنجه میدیدند. کشیشهای آزتک قلبشان را درمیآوردند، رومیهای باستان آنها را وسط شیرها میانداختند، غارنشینهای چماق به دست کتکشان میزدند. بعضی وقتها آنجا پر میشد از شلیک و خنده و جیغ و فریاد: بکشید! بگیرید! ببندید! بمیر ای اهریمن!
«آتشخوارها»، دیوید آلموند، نشر هوپا