این روز ها زنده ام به این سه شنبه ها و چهارشنبه هایی که دانشگاه ندارم. سه شنبه ها و چهار شنبه ها شده اند روز های طلایی زندگی ام. از ان روز هایی که باید تاریخ شان زد. بله، هر سه شنبه و چهار شنبه را باید یک جایی تاریخ بزنم که می توانم بی اینکه دلشوره جا ماندن از سرویس ساعت 6 را داشته باشم یا نگران پول توی جیبم باشم، می توانم زندگی کنم. زندگی کردن یعنی لباس های گرم برای یک زمستان معمولی بافتن. یعنی نشستن و نقاشی کشیدن. یعنی مبلمان طراحی کردن، ماکت اتاق خواب و اشپزخانه و سازه های ماکارانی ساختن، یعنی ارایشگاه رفتن برای خوشگل شدن.

سه شنبه ها و چهارشبنه ها دلم می خواهد دیوار به دیوار خانه را بغل کنم، و طاق باز دراز بکشم روی زمین و زل بزنم به سقف و لوستر چوبی شش ضلعی م. روز هاست ، ساعت ها زل نزده ام به لوستر چوبی و ترک های سقف اتاقم و توی رویاها و ارزوهای دور و درازم غرق نشده ام.

روز ها شده اند شنبه ها، یکشبنه ها، دوشنبه ها و پنج شنبه های ساعت 7 بعد از ظهر. روز ها شده اند ساندویچ های سردی که روی چمن های نم دار پارک روی به روی دانشگاه می خوریم و هزار بار ساعت را از هم می پرسیم که :" چند دقیقه دیگه کلاس شروع می شه؟" روزها شده اند خورشید گردی که شبیه زرده ی تخم مرغ در دور ترین نقطه جاده پایین می افتد. روز ها شده اند ننوشتن من. تلنبار شدن کتاب هایی که نمی خوانم. مجسمه ها و قاب هایی که گرد گیری نمی شوند. وارمر هایی که هیچ وقت روشن نمی شوند. دوست هایی که صدایشان را از پشت تلفن نمی شنوم و دلی که دیگر برایت تنگ نمی شود.

سه شنبه ها و چهارشنبه ها مثل ادم های روز ِ تعطیل ندیده تا لنگ ظهر نمی خوابم، قرار سینما و پارک نمی گذارم، مهمانی نمی روم،پای کامپیوتر و اینترنت نمی نشینم. ساعت هشت صبح بیدار می شوم. پرده را کنار می زنم و پتوی سبزم را می اندازم روی پایم و با موهای ژولیده و صورت نشسته، میل ها و کاموایم را از بغل بالشتم بر می دارم و شروع می کنم به بافتن. شده ام شبیه بچه هایی که تا خرس پشمی شان را سفت بغل نکنند خواب شان نمی برد. صبح ها باید اولین چیزی که می بینم، میل ها و کامواهایم باشند و شب ها کنار بالشتم باشند. تا ساعت ده می بافم، تا ساعت یازده، دوازده، تا هر وقتی که انگشت هایم خسته شوند. این جوری هاست که با تمام وجودم زندگی می کنم. که با هر رج دنبا را بغل می کنم و دلم برای هیچ چیز تنگ نمی شود. دلتنگی هایم را توی رج ها پنهان می کنم. ارزوهای دور و درازم را می بافم به هم و یک بافتنی جدید را تصور می کنم. چهره مامان بزرگ و بوسه های ناب ش را تصور می کنم که می نشیند روی پیشانی م و با هر لباس بافتنی برای هزارمین بار ایمان می اورد که این نوه ی تحفه اش که از هر انگشتت یک هنر نصفه نیمه می ریزد نابغه می باشد . دارم فکر می کنم اگر من بافتنی نمی بافتم، چه چیز دیگر می توانست این همه ارامم کند؟! نه نقاشی کردن، نه نوشتن، نه کتاب خواندن. بافتن، دریچه های روشنی به ذهنم باز می کند. رج ها تمام دغدغه هایم را می گیرد و توی رویاهای ناب رهایم می کند. توی فکر های نکرده. توی ایده های تازه. این است که  ایده هایی که برای طراحی کتابخانه و شومینه و کتابخانه وقت بافتنی یافتن به ذهنم می رسد یکی از بهترین ایده های کلاس می شود و استاد انگشت اشاره اش را فرو می کند توی لپ ش و سرش را بالا پایین تکان می دهد که :" خوب است خانوم دیندار، خوب است!"

این روز ها روزهای چاق شدن است. بی دلیل . نه غذایم زیاد شده، نه فعالیت های همیشگی م کم. بی خودی بدن نازنینم تصمیم گرفته چاق شود. بعد اقای داداش هی می رود بادی بیلدینگ و از همه جای ادم ایراد می گیرد که این هم هیکل است؟! و من برای خودم استدلال می اورم که باربی نیستم اما فلان هنر و فلان هنر و فلان هنر را دارم. بعد اقای داداش فوت می کند توی هوا و قیافه ش را شبیه میمون می کند که :" چاق!" این "ق" اخر را با تمام وجود و از ته دلش تلفظ می کند. شبیه عرب ها!

این روز ها دلتنگ می شوم برای ترم یک و "دو روزه " بودن. این چهار روزی که جاده ها را متر می کنم، عجیب دلتنگم می کند و دلخوشی هایم را می گیرد.

این روز ها زنده ام به سه شنبه ها و چهارشبنه ها. روز هایی که از جمعه انتظار امدنشان را می کشم. روز هایی که پر رنگ ترین دلخوشی م شده اند...