نشاندمش رو به اینه و موهایش را گرفتم دستم که :" ماشالله خوشگل تر شده ها!" این را فقط من فهمیده بودم. پارسال عید که ان ارایشگر چاقه موهایش را زد، همه را دسته کرد که :" موهات جون می ده واسه مو مصنوعی که عروس هامون رو درست کنیم!" موهایش را بد جوری کوتاه کرده بود. او هم کم نگذاشته بود. وقتی رسیده بود خانه، خودش را پرت کرده بود بغل مامان که :" موهام..." گریه نکرده بود، فقط تا نفس داشت ارایشگر چاقه را نفرین کرده بود که :" دستت بشکنه زنیکه ی خیکی"

موهایش روشن تر شده بود و بلند تر. لبخندی نشست روی لبش که :" اوهوم! از وقتی تقویت کننده سینره می زنم موهام خوشگل تر شده!" چشم هایش اما برق همیشگی را نداشتند. پرسیدن نداشت که، دلیلش را خوب می دانستم. موهایش را شانه زدم و با ان پروانه هه که پر از نگین های بنفش است، بالای سرش محکم کردم که ابروهای نازک و کشیده و پیشانی اصلاح کرده اش بیشتر به چشم بیاید. توی اینه به خودش نگاه کرد و خندید. وقتی می خندد گونه های براقش برجسته می شوند و لب هایش کشیده تر. توی گوشش اهسته گفتم :" چقدر لبخند به تو می اید!" با همان لبخند، سرش را بالا پایین تکان داد که :" خودم می دونم!" گفته بود دلش می خواهد رنگ پوستش را تیره تر کند. من هم گفته بودم :" خیلی خب!" گفته بود :" بروم حمام افتاب؟!" فکر کرده بودم :" یعنی برای مدت ها تیره ماندن؟!" قبول نکرده بودم. با هزار اما و اگر راضی اش کرده بودم که همین جوری خیلی هم خوب است. قبول کرده بود. پوستش را که تیره کردم، با سایه تیره ای چشم هایش را کشیده تر کردم. کمی هم سایه نارنجی پشت پلک هایش برای یک دست شدن رنگ پوستش. خب، چشم هایش چیزی کم نداشتند. گفت :" کمی هم ریمل لطفا!" لبخند زدم و مژه های کوتاهش را با ریمل پر رنگ کردم. ارایش گونه هایش را بیشتر از همه دوست دارم. وقتی با رژگونه رنگ می گیرند و بر جسته تر می شوند، دوست داشتنی تر می شود انگار. وقت رژگونه زدن، خنده از روی صورتش محو نمی شود. حالا مانده بود لب هایش. لب هایی که حتی اگر دلش پر غصه هم باشند، به خنده باز می شوند. رژ براق کننده را چند بار کشیدم روی لب هایش. بر جسته تر شدند و زیباتر. خودش را بیشتر دوست داشت. خیلی بیشتر. چرخی زد و ان پیراهن سبزه را که یقه اش می افتد روی شانه ها، از بین لباس ها انتخاب کرد. پیراهن سبزه را که می پوشد، سر شانه های گرد و سفیدش چشم ادم را خیره می کند.

مانتوی جدیدش را که تن می کرد، ارام زیر لب زمزمه کرد :" دلم یک قرار می خواهد، از ان قرار های پر اضطرابی که شب قبلش بی خوابی داشته باشد و روزش دلشوره..." چشم هایش بفهمی نفهمی خیس شده بود. به روی خودش نیاورد ولی. دلتنگی اش را پشت ان لب های پر لبخندش پنهان کرد. توی دلم گفتم :" بالاخره می رسد، یکی از همین روز ها..." لبخندش پر رنگ تر شد. خب لبخند هم داشت،حرف های توی دلم را همیشه می شنید....