وقتی از کارکردن تو نشرچشمه استعفا دادم، با خودم فکر کردم یکی از بزرگترین شانسها رو از خودم دریغ کردم، رفتوآمد و حضور روزانه تو محیطی که پیوسته با بزرگها، روشنفکرها و آدمهای خلاق این مملکت تعامل داشتم، نَوید این رو میداد که یه روزی جزوی از اونها میشم. لااقل خودم اینجوری فکر میکردم. محیطی با اصالت که قدمتش از سن خودم هم بیشتر بود. هر روزش برام درس بود و آموختن. هر روزش برام عشق بود و تلاش، تلاش، تلاشکردن...
این جا اما تو محیطی کار میکنم که اگرچه نوپاست و آدمهای کلهگنده توش رفتوآمد ندارند، همکارهایی دارم که با وجود کمسن و تجربه بودن، هر کدوم به نوعی خارقالعادهاند.
آدمهایی سرشار از احساس، نبوغ، خلاقیت، هنر، خوشفکری و شوخطبعی و طنز...
کشف هر کدومشون برام حس شگفتی داره.
همکارهایی که هر کدوم تو یه رشتهی تحصیلی متفاوت درس خوندهیم و اگه حالا، تو یه مجموعه دور هم جمع شدهیم، نون استعدادی رو میخوریم که سالها براش تلاش کردیم...
به نظرم خیلی قشنگه که دوتا از همکارهام نقاشاند و چندتاشون انیماتور و بقیه هم به نوعی خلاقاند و خوشفکر.
چند روز پیش صحبت از رشتهی تحصیلی بود؛ برای اولین بار بود که از تجربههای درسیام صحبت میکردم. چشمهاشون گرد شد که روزگاری دانشجوی عمران بودهم و فارغالتحصیل معماری. با خنده گفتند: «اینجا چی کار میکنی؟» خودمم نمیدونم اینجا چی کار میکنم. فقط میدونم این نوشتنه که من رو دنبال خودش میکشونه، نه انتخاب من.
وقتی متولدین دهههای هفتاد، هشتاد و حتی نود رو میبینم که چه اندازه هوشیار و آگاهاند و پر از نبوغ و تفکرات تازه، وقتی میبینم برعکس ما دهه شصتیها، پذیرندهی هر چیزی نیستند و خودشون نمیتراشند تا در فرم قالبهای از پیشتعیینشده در بیارند، به آیندهی این مملکت، امیدوار میشم. مگه میشه این مملکت با حضور این همه نبوغ و تفکر به همین شکل بمونه؟ مطمئم آیندهی این مملکت رو همین دهه هفتادیها و هشتادیها و نودیها تغییر میدن. کاش باشم و ببینم اون روزها و تغییرات رو؛ و به خودم دلگرمی بدم «میدونستم...»
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.