تفاوتهایمان عمیق است،
در مورد چیزهای کاملا مختلفی حرف میزنیم و فکر میکنیم.
او تقریبا چیزی نمیداند
ولی ثابتقدمبودنش شایستهی تقدیر است.
من خیلی بیشتر میدانم ـ ولی به آن اطمینانی نیست.
«اینجا»، ویسواوا شیمبورسکا
یکی از بالاترین مراحل کمال همین است که به زبان بیاوری «من خیلی بیشتر میدانم، ولی به آن اطمینانی نیست»
و خاشعانه پذیرفتن این که هر چقدر هم بدانی باز هم نمیدانی، نمیدانی، نمیدانی...
چه میشود که برخیها به دانستههایشان این همه اطمینان دارند و به آن ستونهای سست و لغزان تکیه میکنند؟
+ نوشته شده در ساعت توسط
|