یه صبح تا شب مسولیت نگهداری و مراقبت از فندق با من/ما بود.
اول صبح با هیجان اومد بالا و با یه «سلام» بلند همهی همسایهها رو بیدار کرد.
بعد رفت تو اتاقم و همزمان با این که از شلوغی سست شده بود، شگفتزده میگفت «وای فَلی! اینجا رو.»
و دوباره میگفت «وای اونها رو.»
و دست انداخت تو جعبهی ماسک لبها و با هیجان گفت «اینها رسیدن؟ نگفته بودی!»
از این به بعد باید آمار بارهای رسیدهم رو به این توله هم بدم.
یکیاش رو برداشت «این مال من.»
و انگار که کار بدی کرده باشه، همینطور که ماسک لب رو گرفته بود تو دستش اصرار کرد «به مامانم بگو یه ماسک لب گرفتم.»
گفتم «همین الان رفت. حالا زنگ میزنم.»
بیشتر اصرار کرد «نه، فَلی. تولوخدا همین الان زنگ بزن بهش بگو.»
و بعد رفت سراغ کولهپشتی صورتیاش، توشهی سفر یه روزهش به خونهی ما رو نشونم بده.
یه موش عروسکی.
دمپایی رو فرشی.
کش سر.
تبلت.
کولهپشتیش رو که وسط بازار شام (اتاقم) خالی کرد، بلند شد برای بررسی جزئيات بیشتر.
آنشرلی یادتونه دربارهی هرچیزی میتونست ساعتها حرف بزنه و سوال کنه و گاهی ماریا رو به مرز دیوونگی میرسوند؟
فندق نسخهی دوم آنشرلیه.