میم میافته رو خاکِ تازه و گلهای پرپر شده. التماس میکنه «عزیز، بابام رو بغل کن. باشه؟ نذار تنها بمونه عزیز... تو حواست بهشه. آره؟» و صورتش رو میچسبونه رو خاک. بابابزرگ هقهق میکنه. این روزها انتظاراتمون حتی از نبودن مامانبزرگ هم بالا رفته. ازش میخواهیم اون بالاها رو رها کنه و به سیاهی این پایین نگاهی بندازه و برای بدبختیمون کاری کنه. «عزیز تو مراقبشی. نه؟ تو رو خدا نذار تنها بمونه...»
همه چی از نبودن مامانبزرگ شروع شد. از همونجا که گفت «دیگه به اون خونه برنمیگردم.» و برنگشت.
ستونها سست شدند و همه چی فرو ریخت و ما زیر آوار موندیم. هر از گاهی خاک ریختهشده رو سرمون رو میتکونیم و به هم لبخند میزنیم. لبخندهامون قشنگترین دروغیه که دوست داریم باورش کنیم.
خم میشم میم رو از روی خاک بلند کنم. لاغر و نحیفتر از همیشه شده. اما غم چنان سنگینش کرده که زورم نمیرسه از روی خاک بلندش کنم. دو نفر دیگه کمکم میکنند. التماس میکنه «بذار پیش بابام باشم. تو رو خدا ولم کن.»
بابا بزرگ گریه میکنه و میگه «چرا من نرفتم؟ من که مثل یه هندونهی رسیده بودم...»
نمیدونم اگه هنوز مامانبزرگ بود چی میگفت. شاید چنگ میزد تو صورتش و ابرو میانداخت بالا «ناشکری نکن مرد.»
شاید به میم دلداری میداد «خواست اون بالایی بود... خودش حواسش بهشه.» و انقدر بغلش میکرد تا آروم بشه.
حالا آرامگاه سه طبقهی مامانبزرگ، یه طبقهی خالی داره. نفر بعدی کیه؟ این سوال کابوسیه که دست از سرم برنمیداره.
گرداب تو دلم انقدر میچرخه که تا گلوم بالا میآد و صورتم رو خیس میکنه.
میم چشمهاش رو میبنده و شبیه گهوارهای آروم تکون میخوره.
میزنه به سینهاش و با چشمهای بسته التماس میکنه «بیا به خوابم. باشه؟»
صبح روزی که داییام از خواب بیدار نشد، پروانهی بزرگی از پنجره اومد و یه هفتهست که همخونهی خانوادهی داییام شده.
به دختر داییام که بیقراری میکرد نشونش دادم. از دیدنش تعجب نکرد. گفت «دیشب هم اینجا بود.»
اگه تو دنیای والتدیسنی زندگی میکردیم شک نداشتم اون پروانه داییمه.
میم چند روز یه بار عکس پروانه رو برام میفرسته. «دیشب تا صبح رو تلویزیون نشسته بود.»
«امروز رو پردهی سفید پنجرهست ببین.»
«امروز هم اومد. به همه نشونش دادم...»
تنها چیزی که دلمون رو گرم میکنه اینه که هر دو بر این باوریم که این پروانهی درشت با خالهای مربعیِ سبز نشونهای از طرف داییمه.
فقط همین «باور»ه که میتونه از دل تاریکیها نجاتمون بده.