میم می‌افته رو خاکِ تازه و گل‌های پرپر شده. التماس می‌کنه «عزیز، بابام رو بغل کن. باشه؟ نذار تنها بمونه عزیز... تو حواست بهشه. آره؟» و صورتش رو می‌چسبونه رو خاک. بابابزرگ هق‌هق می‌کنه. این روزها انتظاراتمون حتی از نبودن مامان‌بزرگ هم بالا رفته. ازش می‌خواهیم اون بالاها رو رها کنه و به سیاهی این پایین نگاهی بندازه و برای بدبختی‌مون کاری کنه. «عزیز تو مراقبشی. نه؟ تو رو خدا نذار تنها بمونه...»


همه چی از نبودن مامان‌بزرگ شروع شد. از همون‌جا که گفت «دیگه به اون خونه برنمی‌گردم.» و برنگشت.
ستون‌ها سست شدند و همه چی فرو ریخت و ما زیر آوار موندیم. هر از گاهی خاک ریخته‌شده رو سرمون رو می‌تکونیم و به هم لبخند می‌زنیم. لبخندهامون قشنگ‌ترین دروغیه که دوست داریم باورش کنیم.


خم می‌شم میم رو از روی خاک بلند کنم. لاغر و نحیف‌تر از همیشه شده. اما غم چنان سنگین‌ش کرده که زورم نمی‌رسه از روی خاک بلندش کنم. دو نفر دیگه کمکم می‌کنند. التماس می‌کنه «بذار پیش بابام باشم. تو رو خدا ولم کن.»
بابا بزرگ گریه می‌کنه و می‌گه «چرا من نرفتم؟ من که مثل یه هندونه‌ی رسیده بودم...»

نمی‌دونم اگه هنوز مامان‌بزرگ بود چی می‌گفت. شاید چنگ می‌زد تو صورتش و ابرو می‌انداخت بالا «ناشکری نکن مرد.»
شاید به میم دلداری می‌داد «خواست اون بالایی بود... خودش حواسش بهشه.» و انقدر بغلش می‌کرد تا آروم بشه.
 

حالا آرام‌گاه سه طبقه‌ی مامان‌بزرگ، یه طبقه‌ی خالی داره. نفر بعدی کیه؟ این سوال کابوسیه که دست از سرم برنمی‌داره.
گرداب تو دلم انقدر می‌چرخه که تا گلوم بالا می‌آد و صورتم رو خیس می‌کنه.
 

میم چشم‌هاش رو می‌بنده و شبیه گهواره‌ای آروم تکون می‌خوره.
می‌زنه به سینه‌اش و با چشم‌های بسته التماس می‌کنه «بیا به خوابم. باشه؟»

 

صبح روزی که دایی‌ام از خواب بیدار نشد، پروانه‌ی بزرگی از پنجره اومد و یه هفته‌ست که هم‌خونه‌‌ی خانواده‌ی دایی‌ام شده.
به دختر دایی‌ام که بی‌قراری می‌کرد نشونش دادم. از دیدنش تعجب نکرد. گفت «دیشب هم این‌جا بود.»
اگه تو دنیای والت‌دیسنی زندگی می‌کردیم شک نداشتم اون پروانه داییمه.

 

میم چند روز یه بار عکس پروانه رو برام می‌فرسته. «دیشب تا صبح رو تلویزیون نشسته بود.»
«امروز رو پرده‌ی سفید پنجره‌ست ببین.»
«امروز هم اومد. به همه نشونش دادم...»

 

تنها چیزی که دلمون رو گرم می‌کنه اینه که هر دو بر این باوریم که این پروانه‌ی درشت با خال‌های مربعیِ سبز نشونه‌ای از طرف داییمه.
فقط همین «باور»ه که می‌تونه از دل تاریکی‌ها نجات‌مون بده.

بالاخره دایی به خواب‌هامون راه پیدا کرد...


یکی از بزرگ‌ترین دلخوشی این روزها اینه که چشم به دهن هم دوختیم ببینیم کی خواب طولانی‌تری از دایی تعریف می‌کنه.
 

یه نفر تو صفحه‌ی دکون برقی‌ام قرعه‌کشی برنده شد.
هدیه‌ش رو گرفت و آنفالو کرد.

دو روز دیگه می‌موندی بابا.

 

جدی چطوری روشون می‌‌شه؟

به آدم‌های پرحرف حسودی‌ام می‌شه.
به این که می‌تونند بی‌دغدغه و راحت از هر چیزی حرف بزنند.
 

دوست‌هام برام ویس‌های طولانی می‌ذارند و از موضوعات پیش‌پاافتاده حرف می‌زنند.
از عاشقی.
از بی‌پولی.
از رابطه‌شون با پدر و مادر.
همه حرف‌هاشون رو می‌شنوم و بیشتر وقت‌ها چیز زیادی ندارم برای گفتن.
 

دلم می‌خواد ساعت‌ها حرف بزنم.
اما گویا هنوز هم نوشتن رو به حرف‌زدن ترجیح می‌دم.

عصبی و کسل‌ام و حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم.

دلم آشوبه.
دلهره تا گلوم بالا می‌آد و تبدیل به گریه نمی‌شه.
 

اگه روزهای بعد از این تاریک‌تر باشند چی؟

دیروز هشت صبح گربه شبیه جنگ‌زده‌ها پناه آورد به اتاقم.
انگشتش رو گذاشته بود رو بینی‌ش که صدام رو در نیارم.
آروم گفت «دایی حالش بده...»
آمادگی‌ام برای پذیرش این موضوع چند ثانیه بیشتر طول نکشید که گفت «دایی فوت شده.»
واکنش دفاعی من این‌جور وقت‌ها لرزیدنه. گریه نمی‌کنم. می‌لرزم و لرزیدنم ممکنه ساعت‌ها طول بکشه.
تو مراسم مامان‌بزرگ تنها کسی که گریه نمی‌کرد اما از شدت لرز و ضربه‌‌ی دندون‌هام واکنش دیگران رو برمی‌انگیخت من بودم.


می‌لرزیدم و می‌دونستم هنوز مامان نمی‌دونه.
بیرون از اتاق جهان آروم بود.
مامان لباس‌های بابا رو اتو می‌زد.
صبحونه حاضر و نونِ سنگک داغ و تازه بود.

نیم ساعت بیشتر طول نکشید که تو دل کابوس تاریکی غرق شدیم.
صدای ناله‌ها و گریه‌های مامان رو هیچ‌وقت این قدر جان‌سوز و آتش‌زننده نشنیده بودم.
زانو زده بودم کنارش.
بهم می‌گفت «بگو که دروغ گفته‌ند... بهم بگو که دروغ می‌گن.»

 

رفتن دایی‌ام دروغ نبود.

تو دلم رخت چنگ می‌زنند...

قیمت دو تا رژلب و کیف آرایش رو انقدر پایین گذاشتم که یه نفر پیام داد «صفرش جا مونده؟»
تو دلم قربون صدقه‌اش رفتم و خندیدم.
گفتم «نه. نصف شبه و جوگیرم.»
 

البته جوگیر هم نیستم. باید محصولات دکون برقی رو هرچه سریع‌تر نقد کنم.
امروز رو همه‌ی رژلب‌ها تخفیف گذاشتم.
تخفیف‌ها آدم‌ها رو خوشحال می‌کنند. ارسال رایگان‌ها هم.


هر چند بعضی‌ها که فکر می‌کنند خیلی حالی‌شونه زیرلبی غر می‌زنند «کشیدی رو جنس‌ها که بعد تخفیف می‌ذاری.»
آره ان آقا. تو راست می‌گی. با این همه زرنگی چرا پرفسور سمیعی نشدی؟

اول صبح مامانم اشک می‌ریخت «مامانم تا صبح پیشم بود. این‌جا دراز کشیده بود.»
پرسیدم «خواب دیدی؟»
بیشتر گریه کرد. «نه. می‌دیدمش. خواب نبودم. این‌جا پیشم دراز کشیده بود تا صبح.» و دست کشید به جای خالی کنارش «همین‌جا بود.»
 

استیصال.
درماندگی.
فقدان.
اندوه.

واژه‌هایی که با این روزها یگانه شده‌ند...
 

خوش‌خنده‌ترین زنی که همکارم بود، همسرش رو از دست داد و خودش هم تو بیمارستان بستری شد.
کرونا هم تموم بشه، این غم انباشته شده تو دل آدم‌ها مگه تموم می‌شه؟

جادوگره بهم گفت «خوشبختی‌ت در گرو عشق‌بخشیدن به دیگرانه.»
برای دیدن چیزی فراتر از مکان و زمان چشم‌هاش رو بست و تاکید کرد «تا می‌تونی عشق ببخش...»

 

نمی‌دونم چرا ازش نپرسیدم «پس خودم چی؟ از کدوم سرچشمه سیراب می‌شم؟»
چهار سال گذشته و فکر می‌کنم به پاسخ این سوال درون خودم رسیده‌م. 
من باید از چشمه‌ی وجود خودم سیراب بشم.

امروز یه نفر برام نوشته بود «ای پدیدآورنده‌ی لبخند بر صورت‌های خسته از روزگار.»
چه توصیف قشنگی.
دوباره می‌خونمش و می‌بینم این توصیف درباره‌ی منه.
قلبم گرم می‌شه.
به همین کلمه‌ها. 
به همین پیام‌های کوتاه.
به همین دلخوشی‌های خیلی خیلی کوچیک.

یکی از بدبختی‌های بشر همینه که خوشحالی و غمگینی‌اش، امید و ناامیدی‌اش، انگیزه و بی‌هدفی‌ش وابسته به حضور یا عدم حضور یه نفر دیگه می‌شه.

بعضی‌ها هزینه‌ی ارسال رو واریز نمی‌کنند و خودشون به خودشون تخفیف می‌دن.
«اِ، حواسم نبود ارسال رو واریز کنم.»
«اِ. یادم رفت ارسالش رو.»

 

از معدود موقعیت‌هایی که نیازی نیست به طرف مقابل ثابت کنی خر نیستی و باید با صبوری تعامل‌ت رو حفظ کنی، همین‌جور وقت‌هاست.

بسته به دست یکی از همراه‌های دکون برقی رسیده، اما بدون نامه.
برام نوشته «جعبه‌ رو زیر و رو کردم. نامه توش نبود.»
و تو ادامه نوشته «انقدر نامه نامه کردم. شوهرم گفت تو ماسک مو خریده بودی یا نامه؟»

 

امروز براش یه نامه‌ی کوتاه اختصاصی نوشتم و با یه هدیه‌ی کوچولو و کارت پستال براش فرستادم.
امیدوارم برای چند لحظه هم که شده خوشحال بشه.

می‌دونم که آدم‌ها «نامه‌داشتن» رو دوست دارند. اما باورم نمی‌شه نامه‌های کوتاه و دست‌نویسم به یه نقطه‌ی پررنگ و امیدبخش تبدیل شده‌ند.
این معجزه‌ی کلماته. معجزه‌ی روشن و بزرگ کلمات.

پرفشارترین و سخت‌ترین و پرریسک‌ترین روزهای زندگی‌م رو تجربه می‌کنم.
و فکر می‌کنید کی مثل کوه پشتم ایستاده و در ازای هر پرش، بهم شهامت بیشتری می‌ده برای پرواز‌کردن؟
 

گربه.

کسی که پایان‌نامه‌ی ارشدش رو به تحلیل کتاب من (سنجاب‌ماهی عزیز) اختصاص داده، ظهر زنگ زده بود و می‌گفت «خواستم دوباره بهت بگم کتاب واقعا خوبی نوشتی.» 
و وقتی فهمید چاپ چهارمش هم منتشر شده، گفت «واقعا عالیه. تو خیلی بااستعدادی.»

حرف‌هاش رو که گوش می‌کردم، لبخند می‌زدم و هم‌زمان افسوس می‌خوردم.
بیست و دو ساله‌م بود که سنجاب‌ماهی عزیز رو نوشتم. تو اوج ناامیدی. دنیا تاریک بود و هر شب گریه می‌کردم و صبح‌ها بعد از ورزش می‌نشستم پای نوشتن و هشت تا ده ساعت در روز می‌نوشتم. فقط برای حمام و دست‌شویی و ناهار از پشت میزم بلند می‌شدم.

بهش گفتم «افسوس می‌خورم...»
دلداری‌ام داد «شرایط ایران مثل سال ۹۰ و ۹۱ نیست. می‌دونم که مجبوری تو حوزه‌ی دیگه‌ای فعالیت کنی.»
چقدر خوب که یه نفر تمام و کمال درکت کنه. تشویق‌ت کنه که مسیرت اشتباه نیست و دوباره می‌تونی برگردی. خوبی ادبیات اینه که شبیه مادر دلسوز و مهربونی آغوشش همیشه بازه.

به نفع خانواده‌م نیست پرستارشون باشم. 
دیروز آب‌میوه‌گیری‌مون رو سوزوندم، امروز کتری‌مون رو.
گزینه‌ی بعدی چی می‌تونه باشه قوقول‌ها؟

 

یکی برام نوشت «خونه؟»
و انقدر به این کلمه خندیدم.
طنازی باید تو خون آدم‌ها باشه.

به نظرم دنیا فعلا یکی از بزرگ‌ترین موهبت‌هاش  رو از من دریغ کرده:
داشتن یه لی‌لی‌پوت که روزی پنجاه و چهار بار بپرسه «خوشگل شدم؟»

دیشب ساعت سه و نیم صبح همه‌ی پسته‌‌خام‌های خونه رو خوردم و از هر کدوم از محصولات جدید دکون برقی‌ام یه دونه برداشتم مال خودم و با خیال آسوده سر بر بالین گذاشتم.
این هم وضعیت کاسبی من.

درسته لاغری رو در سر می‌پرورونم اما از تپل‌بودن خیلی هم ناراضی نیستم. مخصوصا وقتی فندق می‌چسبه بهم و می‌گه «چقدر نَلمی فَلی.»

تو همراه‌های دکون برقی‌ام یه پزشکه که هر سری خریدکردن و ثبت سفارشش چروک و فرسوده‌م می‌کنه.
پیام می‌ده «این رو می‌خوام. نفروشی‌ها.»
بیست و چهارساعت دیگه‌ش پیام می‌ده «وای یادم رفت واریز کنم. نفروشی‌ها.»
و فرداش دوباره پیام می‌ده «هنوز موجوده؟ نفروختی‌ که؟»
و این روند فرسایشی گاهی چند روز طول می‌کشه و نمی‌‌فهمم چه علتی می‌تونه پشت این رفتارش باشه.
فقط می‌دونم این رفتارش اذیت‌ام می‌کنه.
بارها اینترنتی واریز کرده و هر سری می‌گه «می‌دونی که من نمی‌تونم اینترنتی واریز کنم.»

 

انقدر رفتارهای عجیب و غریب می‌بینم که دیگه انرژی ذهنی و روانی صرف تحلیل‌کردن رفتار ادم‌ها نمی‌کنم؛ اما گاهی می‌بینم با وجود تجربه‌های بیشتر هنوز هم یه سری خرده‌رفتارها برام ازاردهنده‌اند.
 

پی‌نوشت: از نظر مالی هم وضعیت خوبی داره.
هم خودش پزشکه، هم همسرش و مشکلش پرداخت هزینه نیست.
واکنش دفاعی و آرام‌بخشی که این روزها در پیش گرفتم بی‌توجهی به آد‌م‌هاییه که به هر دلیلی مایه‌ی دلخوری یا تلف‌کردن وقت و انرژی ذهنی‌ام می‌شن. اونقدر مسولیت‌هام زیاد شده‌ند که هیچ ضرورت و دلیلی برای مقابله و تعامل با آدم‌هایی نمی‌بینم که وقتم رو می‌گیرند. چون برای کارهای مهم‌تر خودم وقت و انرژی کم می‌آرم.

از وقتی جواب این مشتری دکون برقی رو نمی‌دم محتوای پیام‌های متعددش این شده‌ند «وای! چرا جواب من رو نمی‌دی؟»
کاش با خودم کنار بیام و در جوابش صادقانه بنویسم «چون رو مخم‌ای.»

 

پی‌نوشت دوم: حالا فهمیدید چرا مدرک شعور نمی‌آره؟ یا بیشتر براتون توضیح بدم؟

تو کسب و کار اینترنتی اون پروسه‌ی تعامل با مشتری و اماده‌کردن و ارسال سفارش‌ها یه طرف، استرس سالم‌رسیدن و رضایت مشتری یه طرف دیگه.
هر تشکر و پیام رضایتی باعث جوونه‌زدن روحم می‌شه.

از وقتی تو موقعیت فروشندگی قرار گرفته‌م تازه می‌فهمم که یه تشکر ساده چقدر می‌تونه امید و انگیزه‌ی آدم رو بالا ببره؛ و سعی‌ام اینه فرهنگ تشکر و قدردانی‌کردن رو در خودم تقویت کنم و خوبی‌ها و تلاش‌های کوچیک آدم‌ها رو یادشون بیارم.

یه اسکراب دارم که هر بار موقع مصرفش توله‌هویج ته ذهنم می‌پرسه «حالا یه کم ازش بخوری چی می‌شه؟»
این همون میل سرکوب‌شده‌ایه که بچگی‌ها نسبت به گاززدن صابون‌های قالبی و پاکن‌هام داشتم.

مریم (یکی از شما که سال‌هاست این‌جا رو می‌خونه) لی‌لی‌پوتش رو به دنیا آورده و برام نوشته «تو اتاق عمل به یادت بودم.»
شما معجزه رو چی می‌بینید؟ 
برای من معجزه می‌تونه تبلور همین لحظه‌ای باشه که کسی تو شیرین‌ترین و البته سخت‌ترین لحظه‌ی زندگی‌ش یادم کنه.
نوشته «ایشالله خودت تجربه‌ش می‌کنی. مینی‌ماچات رو بغل می‌کنی...»

آخ ننه.
اجازه بدید من برم دراز بکشم و به مینی‌ماچام فکر کنم.
هنوزم صبح‌های روشنی که براش پنکیک بپزم و قصه‌‌های من‌درآوردی مختلف تعریف کنم یکی از شیرین‌ترین رویاهاییه که می‌تونم تو سرم پرورش بدم و با تمام قدرت ازش محافظت کنم تا تاریکی‌های زندگی کمرنگ و محوش نکنند.

از پشت تلفن داد می‌زنه «مرسی که به دنیا اومدی فَلی.»
حتی اگه هزار بار دیگه هم این جمله رو بشنوم، برام تکراری نمی‌شه.
تو اوج ناامیدی به همین جمله چنگ می‌زنم و وقتی به خودم می‌آم می‌بینم در حال لبخندزدن‌ام.

آدم بوی گه بده، اما سرانگشت‌هاش بوی پیاز نده.

از دل تاریک‌ترین شب‌ها
رسیدن به روشن‌ترین آبی‌ها...

این همون بزرگ‌ترین و سخت‌ترین پروژه‌ی زندگیه که در پیش گرفتم...

دیگه امیدی به مرتب‌شدن اتاقم ندارم.
همین که نامرتب‌تر نشه برام کافیه.

 

کشوهای تقسیم لوازم آرایش خریدم و چندتا استند برای عطرهام.
کمرم شکست تا مرتب‌شون کنم. این آخری‌ها دیگه نمی‌خوام مرتب شن. ازشون انتظار دارم خودشون پاشن یه تکونی بدن و گم‌شن برن سر جاشون بشینند.

مامانم رو بردیم بیمارستان و آوردیم.
امروز میزان خون‌ریزی‌ش کمتر بود و حالش بهتر.

تو این دو هفته دو سال پیرتر شدم.

 

ببینم چروک‌هات رو هویج جون.
نگرانم غرق خوشبختی باشی و خالی ببندی.

به‌به. تبریک می‌گم هویج جون.
بعد از دو هفته درگیری، امروز هم که دستت افتاده کنارت و نمی‌تونی تکونش بدی.

اگه واقعا نمی‌تونی تکونش بدی چطوری این‌ها رو تایپ می‌کنی یا استوری‌مِستوری می‌ذاری؟
آفرین. با پرویی و سگ‌محلی به دردم!

به یه پاپیونیست خوش‌اخلاق جهت گره‌زدن پاپیون‌های دکون برقی نیازمندیم.
 

الکی!
یعنی انقدر خفن شدم مثلا...
من برم چهارپایه‌م رو بیارم بشینم دم دکون‌ام، شما رو دید بزنم...

ولی جدی بعضی‌ها اعصاب ندارندها. من وظیفه‌ی خودم می‌دونم کسی درباره‌ی محصولی یا موضوعی سوال می‌کنه کامل براش توضیح بدم تا ابهامی براش باقی نمونه. دیشب یه نفر بعد از توضیحاتم، جای تشکر گفت «لازم نیست زیادی توضیح بدی!»
و بقیه پیام‌هام رو با این که دید، بدون پاسخ گذاشت و رفت.

روزهایی رو پشت سر می‌ذارم که هر عطسه‌ی مامانم تن و بدنم رو می‌لرزونه.

کی یادشه که یه زمانی دعاها و خواسته‌های قلبی‌ام رو با غذادادن به گربه‌ها و کلاغ‌های سرراهم به گوش جهان هستی می‌رسوندم؟
می‌خوام بگم هیچ کدوم بی‌جواب نموند.

چند سال گذشته و امروز تبلور اون خوبی‌ها و عشق‌بخشیدن‌های کوچیک رو می‌بینم.
هیچ خوبی‌یی تو دنیا بی‌پاسخ نمی‌مونه.
این همون پیامیه که جهان هستی با بلندترین صدا و روشن‌ترین نشونه‌ها بهم یاد می‌ده...
 

یکی از قشنگ‌ترین تجربه‌های دکون‌داری‌م هم این بود که چند وقت پیش پسر کم‌سن و جوونی بهم پیام داد «می‌شه به این دختره بگی بیاد هر چی دلش می‌خواد از مغازه‌ت بخره. نگو من گفتم. خب؟»
و جدی جدی برای دختره هر چی که می‌خواست خرید. همسر، نامزد و دوست پسرش هم نبود.
حال دختره؟ رو ابرها بود. رویایی بود که براش محقق شده بود و باورش نمی‌شد. 

 

به نظرم تنها اندوخته‌ی ما از زندگی همین «عشق»ئه.
تنها کورسوی امید...
و زیبایی‌اش به اینه که برای دریافت عشق بیشتر، باید پیش‌قدم شد در عشق‌ورزیدن و بخشنده‌بودن...

امروز مامان تمام روز خواب بود.
می‌ترسم. عین سگ می‌ترسم.
از کرونا، از فقدان، از خواب‌هایی که می‌بینم، از روزهای نیومده...
امروز رو به نام استیصال و درماندگی نام‌گذاری می‌کنم.
کاش فردا و فرداها روزهای روشن‌تری باشند.
 

دختر کم‌سن و پرشوری یکی از مخاطب‌ها و همراه‌های دکون برقیمه.
برام نوشته «تو جزو خوشحالی‌های زندگی منی. تو باعث شدی چند نفر با خودشون آشتی کنند. تو سوسوی نوری و بمون. ... بدخواهات!»
اون جای خالی رو سانسور کردم، چون واقعا نمی‌شد بنویسمش. نمی‌تونم پیامش رو هم اسکرین شات بگیرم و استوری کنم.
با این حال هی پیامش رو می‌خونم و می‌خندم. همون‌قدر که دوستم داره، اعصاب نداره و حتی این شیوه‌ی ابرازکردن احساساتش برام جالب و خنده‌داره.
شبیه فندق که می‌رم خونه‌شون و بارها ازم می‌پرسه «هنوز پیشمی؟»
هر چند وقت یه بار بهم پیام می‌ده «یه وقت نری... به کارت ادامه بدی‌ها.» و منتظر جواب می‌مونه. گاهی حتی بعد از جواب مثبت‌ام هم دنبال اطمینان بیشتره. 
«باشه؟»
و منتظر اون کلمه‌ایه که باید براش بنویسم «باشه.»
 

چندتا از سفارش‌های جدیدم از آمریکا رسیده‌ند و محو تماشاشون‌ام.
من پالت‌ سایه‌های زیادی دارم؛ اما امروز یکی از پالت‌هام از برند مورفی به دستم رسیده و سیر نمی‌شم از دیدنش. 
همه‌ی محصولات آرایشی و بهداشتی برام تازگی دارند و دلم می‌خواد امتحان‌شون کنم.
از برانزر کوچولوی مارک جیکوبز هم نگم براتون که شبیه توله‌گربه‌ای می‌ذارمش کف دستم و قربون صدقه‌اش می‌رم.

 

برند فارسالی سرم‌های پرایمری داره که به سرم‌های یونیکورنی (تک‌شاخ) معروفه.
یه قطره ازش رو چکوندم پشت دستم و فکر می‌کنید چی مشاهده کردم؟ همون جادویی که از شاخ یه یونیکورن تشعشع می‌شه...
مایعی صدفی‌رنگ با ذرات جادویی و درخشنده... موقع پخش‌کردن و بررسی کیفیت‌ش، لطافتش آدم رو به مکث وادار می‌کنه و باعث می‌شه تمام حواس و دقت به سرانگشت اشاره‌ متمرکز بشه.
 

دلم رو چطوری راضی کنم به فروختن این‌ها؟
آفرین.
هیچ کدوم رو نمی‌فروشم.

ازم می‌پرسند «واقعا روزهای بهتر رو برامون می‌بینی یا الکی می‌گی؟»
و چند نفر اسم نامه‌هایی رو که براشون می‌نویسم گذاشته‌ند «فال هویج.»
من شبیه جادوگره نیستم که جادوی ماورایی داشته باشم یا با ما بهترون در ارتباط باشم یا توی فنجونی، کف دستی، جایی، نگاه کنم و خبر از آینده بدم.
قلبم می‌گه روزهای روشن‌تری در راه‌اند و برای رسیدن به اون روشنی باید «تاریکی» رو پشت سر بذاریم.
ولی همیشه از خودم می‌پرسم برای رسیدن به این «روشنی» چه کاری ازم ساخته‌ست؟
و می‌دونم اولین قدم برای روشن‌کردن زندگی باید تاریکی‌های درون‌مون رو پس بزنیم. اون معجزه‌ای که همه‌مون چشم به راهش‌ایم جز با تغییر درون‌مون اتفاق نمی‌افته.

 

این تنها باوریه که بهش یقیین دارم و می‌دونم زندگی همین شکلی نمی‌مونه.
فقط برای گیرنکردن تو این سیاهچاله باید حرکت کرد؛ حتی شده روزی چند قدم برداشت...
 

چهارسال از دیدارم با جادوگره می‌گذره و دوست دارم درباره‌ش بنویسم.
چهارسال گذشته و هنوز تک‌تک کلماتش تو ذهنم می‌چرخند و از حرف‌هایی که بهم زده بود، مبهوت‌ام.
هنوز هم می‌ترسم. ترس... هر جا که «آگاهی» فراتر از ظرفیت‌ام می‌شه، اولین احساسی که سراغم می‌آد ترسه. با این حال ناشناخته‌ها، رخ‌نداده‌ها، شگفتی روزهای نیومده، در عین ترسناکی، شگفت‌انگیزند. 

بدون اغراق تمام این چهار سال پیوسته از خودم پرسیده‌م که «آگاه‌شدن از مسائل، اختیار و انتخاب آدم‌ها رو تغییر می‌ده؟» و این سوالیه که هنوز به جوابش نرسیده‌م. پاسخ گاهی مثبته، گاهی منفی. این که با «دونستن» و «آگاه‌بودن»، زندگی همچنان پیش‌بینی‌نشدنی به نظر برسه، شگفت‌انگیزه... شاید همین، بزرگ‌ترین ویژگی زندگی باشه. بزرگ‌ترین درک و دریافتم تو این چهار سال اخیر این بوده که به جهان هستی اعتماد کنم و خودم رو بسپارم به آغوش بخشنده‌ و پذیرای کسی که آسمون‌ها و کهکشان‌ها رو بدون هیچ ستونی استوار کرد و به بادها فرمان وزیدن، به دونه‌ها فرمان روییدن و به قلب‌ها مسیر روشن‌موندن رو نشون داد.


چهارسال پیش من مدیر داخلی واحد کودک و نوجوان نشر چشمه (کتاب چ) بودم. قبل از این که تو بخش کودک و نوجوانِ نشرچشمه شروع به کار کنم، تو نشر هوپا مسولیت تولیدمحتوا و ایده‌پردازی و تبلیغات و فروش بیشترش رو به عهده داشتم. به خاطر تجربه و مطالعاتی که تو حوزه‌ی ادبیات کودک و نوجوون داشتم، نشرچشمه دوباره درخواست همکاری با من رو مطرح کرد. قبل‌تر (از بیست و سه سالگی و درست بعد از استعفام از روزنامه‌ی کوله‌پشتی)، سه سال و نیم تو بخش فروش نشرچشمه مشغول کار بودم. ایده‌پردازی، برگزاری کمپین‌های فروش، هماهنگی و برگزاری جشن امضاهای مختلف، مدیریت فروش اینترنتی، مدیریت شبکه‌های اجتماعی و تولید محتوای این نشر رو به عهده داشتم. جوون بودم و کم‌سن و پر از شور و انرژی. می‌تاختم و هر کاری از دستم بر می‌اومد برای بزرگ‌ترین عشق‌ام یعنی نشرچشمه انجام می‌دادم. بعدها نشر هوپا پیشنهاد بهتری داد و یک سال تو نشر هوپا مشغول به کار شدم و همچنان همکاری‌ام با نشرچشمه رو (هم‌زمان با نشر هوپا) حفظ کردم. بعد از یک سال، نشرچشمه دوباره درخواست همکاری‌اش رو با من مطرح کرد. چه درخواستی بهتر از این؟ آرزوی سال‌های دورم محقق شده بود. یه بخش جدید تو بزرگ‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین نشر در حال شکل‌گرفتن بود و من یکی از ستون‌هاش بودم. کسی که به حوزه‌های مختلف، ویرایش، ترجمه، تالیف، تحقیق و جست‌وجوی کتاب‌ها تو زبان‌های مختلف، آگاهی از بازار فروش کتاب‌های کودک و نوجوان، شناخت رقیب‌ها و نقاط قوت و ضعف‌شون، آگاهی از مخاطب‌ها کودک و نوجوانِ امروز، دغدغه‌ها و علایق و سلیقه‌شون و هزار و یک جزئیات دیگه درباره‌ی این حوزه بخش کوچیکی از اطلاعات و تجربه‌ها و توانایی‌هام بود. مدیرم تو جلسه‌ای که برگزار کرد، بهم گفت «هیشکی رو بهتر از تو سراغ ندارم.» و خندید «فقط یه کم کله‌شقی که اون هم درست می‌شه.» این یکی از قشنگ‌ترین جمله‌هاییه که تو زندگی‌م از کسی شنیده‌م. آدم‌ها رو زیر و رو‌کردن و بهتر از من پیدا نکردن اتفاقیه که اگرچه باورنکردنی بود، اما واقعیت داشت. هنوز هم از یادآوری‌ش احساس غرور می‌کنم و دلگرم می‌شم که اگرچه حالا تو حوزه‌ی دیگه‌ای فعالیت می‌کنم، اما من همیشه تمام توان و تلاشم رو کردم...
این‌جوری‌ها بود که من شدم مسول پیگیری‌ها، هماهنگی‌ها و هرچیزی که تو واحد کودک و نوجوان نشرچشمه در جریان داشت. یه اتاق چوبی کوچیک با یه پنجره‌ی مربعی هم بهم دادند. همون اتاقی که بارها و بارها ازش نوشتم. یه اتاق اختصاصی که شبیه کلبه‌ای بود وسط یه جزیره دورافتاده. امن و ساکت، پر از رویاهایی که هنوز خلق‌نشده بود و جایی از این جهان هستی انتظارم رو می‌کشیدند برای خلق‌شدن.
همسایه‌هام شخصیت‌های مهم و بزرگ ایران بودند. با بزرگ‌های ادبیات و فلسفه و سینما هم‌واحدی شده بودند و هشت ساعت در روزم در تعامل با اون‌ها و گپ‌های میان‌کاری می‌گذشت.
یکی از مهم‌ترین کارهایی که به عهده داشتم، پیداکردن نویسنده‌ها، مترجم‌ها و علاقه‌مندان متخصص و کاربلد تو حوزه‌ی کودک و نوجوان بود. با این که سال‌هاست اهمیت ادبیات کودک و نوجوان به رسمیت شناخته شده، اما باورنکردنیه که تعداد افراد متخصص و بادانش و بااستعداد تو این حوزه این‌قدر کم باشند. وقتی مسول بررسی کیفیت چیزی بشید، تازه متوجه می‌شید که چیزها تو چه از سطح اسفناکی از کیفیت قرار دارند.
هر روز با مترجم‌ها و نویسنده‌های زیادی گفت و گو می‌کردم و راهنمایی‌شون می‌کردم چطور نمونه اثرشون رو به دستم برسونند. باهاشون جلسه تنظیم می‌کردم. پای ایده‌ها و حرف‌هاشون می‌نشستم.
آثار رسیده رو بررسی می‌کردم و اگه در مرحله‌ی اول تاییدشون می‌کردم، برای بررسی به دبیر واحد کودک و نوجوان تحویل می‌دادم. ما دو نفر بودیم.
در طول روز تلفن روی میزم هزار بار زنگ می‌خورد و نویسنده‌ها و مترجم‌های مختلف تو سن‌ها و با تجربه‌های متفاوت تماس می‌گرفتند. از هیچ تلاشی دست برنمی‌داشتم برای پیداکردن نویسنده‌ها و مترجم‌های شناخته‌نشده‌ای که به هر دلیلی فرصت همکاری باهاشون فراهم نشده بود. باورم بر این بود که استعدادهای کشف‌نشده‌ای گوشه و کنار ایران حضور دارند و من (اگرچه احمقانه به نظر برسه) خودم رو مسول پیداکردن این استعدادها می‌دونستم. اشتیاق‌ام برای پیداکردن آدم‌ها بی‌مثال بود. هیچ‌وقت تو زندگی‌م برای پیداکردن‌شون این طور تلاش نکرده بودم.

عصر یه روز معمولی تماسی با داخلی‌م گرفته شد. خانمی پشت خط بود. صدای پرانرژی و هیجان‌زده‌ای داشت. خودش رو معرفی کرد و گفت «آقای فلانی معرفی‌م کرده.» آقای فلانی یکی از نویسنده‌های برجسته‌ای بود که کتاب‌هاش فروش خوبی داشتند. از اعتبار اسم آقای فلانی وام می‌گرفت تا تماس‌ش به نتیجه برسه و باهاش جلسه‌ای هماهنگ کنم. برای من مهم نبود که واقعا آقای فلانی معرفی‌ش کرده یا نه. درباره‌ی رزومه‌ی کاری‌ش پرسیدم. آثار زیادی منتشر کرده بود. ناشرهای معتبری باهاش همکاری کرده بودند. اسمش رو تو کتابخونه‌ی ملی سرچ کردم و دروغ نبود. نویسنده و شاعر حوزه‌ی طنز بود. چند تا جایزه‌ هم (تو حوزه‌ی طنز) گرفته بود. برام مهم نبود که اسمش برای اولین بار به گوشم می‌خورد. هرچی بیشتر تو دنیای حرفه‌ای پیش بری، بیشتر متوجه می‌شی که چیزی نمی‌دونی، آدم‌های زیادی نمی‌شناسی و هر روز باید بیشتر از قبل بخونی و خودت رو به روزسانی کنی. جلسه‌ای باهاش هماهنگ کردم و قرار شد چند روز بعد ببینمش.

 

روز جلسه فرا رسید. با تماس مسول دفتر، از پشت میزم بلند شدم تا خانمی رو که از راه رسیده بود راهنمایی کنم و به اتاقم بیارم. یه خانم چهل ساله‌ی جوون با چشم‌های خیلی روشن و موهای فر و یونیفرم رسمی. نفس‌نفس می‌زد. با هیجان پرسید «دیر که نکردم؟» با لبخند ازش استقبال کردم و به همکار خدمات گفتم براش نوشیدنی بیاره. خم شدم از تو کشوی میز کارم یه کلوچه یا بیسکوییتی، چیزی به عنوان پذیرایی بیارم که پرسید «تو متولد مردادی؟» از سوال غیررسمی و غیرمنتظره‌ش تعجب کردم. سرم رو بلند کرد و خندیدم. «نه! چطور؟» گفت «ولی مطمئنم تابستون به دنیا اومدی.» باز خندیدم «چطور؟»
گفت «تابستون به دنیا اومدی. نه؟» ربط سوال‌ش به جلسه‌مون رو نمی‌فهمیدم. ولی سعی کردم به سوال معمولی‌ش، جواب معمولی‌تر بدم «آره. آخرهای تیر به دنیا اومدم.» 
احساس پیروزی کرد «می‌دونستم.» و ازم پرسید «دوست داری اسم کوچیک‌ت رو بهم بگی؟»
اسم کوچیک من رو کی نمی‌دونه؟ چه اهمیتی داشت که این خانمه هم ندونه؟ پس بهش گفتم.
اما اسم کوچیک‌ام رمزی بود که قفل تمام جزئیات گذشته و حال و آینده رو تو ذهن این زن باز می‌کرد...
اون زنی که روبه‌روی من رو صندلی نشسته بود و نور پنجره‌ی مربعی اتاقم، صورتش رو روشن‌‌تر کرده بود و از تمام زندگی من و اتفاق‌هاش خبر داشت، همون جادوگری بود که این سال‌ها ازش نوشتم... 

به فندق می‌گم «برات یه چیزی خریدم که اگه ببینی‌ش انقدر جیغ می‌زنی پخش زمین می‌شی.»
عین یه بچه کوالا چسبیده بهم و آویزونه «فلی! تو لو خدا بگو چیه. یه کمش رو بگو فقط.»

 

این بچه از سورپرایزشدن چیزی نمی‌دونه. اصلا نمی‌دونستم سورپرایزشدن و وعده‌ی غافلگیرشدن برای بچه‌های کم‌سن تعریف نشده.
اصرار می‌کنه و چال لپ‌هاش از خنده و هیجان کمرنگ نمی‌شه.
این قشنگ‌ تصویریه که از تماشاکردنش خسته نمی‌شم.
حدس‌های مختلف می‌زنه و همه‌ی گزینه‌ها رو رد می‌کنم.
دل تو دل خودم نیست تا زودتر به دستم برسه و غافلگیرش کنم.
 

یکی از دلایلی که باعث شد سال‌ها (از ۱۷ سالگی) این‌جا بنویسم، این بود که کامنت‌ها رو بستم و ناآگاهانه این بستر رو برای خودم فراهم کردم بدون ترس از قضاوت‌ها و تحت‌ تاثیر قرارگرفتن نظرات و افکار زودگذر دیگران، بنویسم و رها باشم. فکر می‌کنم به شما هم این فرصت رو دادم تا بخونید، قضاوت کنید و نظراتتون پیوسته در حال تغییر باشه، بدون «جبهه‌گیری» و «اجبار» یا «تحمیل» و «حمایتِ» دیگری، کاملا به انتخاب خودتون این‌جا رو بخونید و به یه «شناخت» کلی از من و زندگی‌م «در طول زمان» برسید. کلمات توی گیومه خیلی مهم‌اند. شناختی که نه براساس گفته‌های «دیگری»، بلکه در طول زمان از مجموعه افکار و احساسات کسی حاصل شده باشه، اعتبار داره و تکیه‌کردنی. می‌شه رو اون «شناخت»، فارغ از مثبت یا منفی‌بودنش، حساب باز کرد و تو ذهن بارها بهش استناد کرد.
 

شما یادتون نمی‌آد. روزگار دوری، یکی از آزارهای اینترنتی، کامنت‌گذاشتن تو وبلاگ دیگران بود. پسری که اتفاقا یکی از دوستان مشترک‌مون بود و اختلال روانی (جدی مشکل شخصیتی داشت و تحت درمان بود و بعدها کارش به درمان‌ با شوک الکتریکی رسید و اتفاقا نویسنده‌ست و اثر چاپ‌شده هم داره) داشت، یکی از تفریحات و کارهاش این بود که با اسم‌های مختلف برامون کامنت بذاره. حرف‌هایی نسبت می‌داد که برای ذهن نوجوون و دست‌نخورده‌ی اون روزها سنگین بود. پیشنهادهایی می‌داد که حتی معنی‌شون رو نمی‌دونستم و از ترس قضاوت‌شدن مجبور بودم از گوگل کمک بگیرم برای فهمیدن.
بعدها پا رو از دنیای مجازی فراتر گذاشت و پیشنهادها و التماس‌های جنسی‌ش به دنیای واقعی نشت کرد و در قالب اس‌ام‌اس و زنگ مطرح شد.
متاسفانه دنیای واقعی و مجازی پر از آدم‌هایی از جنس این شخص‌اند. زندگی تو ایران هر روز سخت‌تر و ناامیدکننده‌تر از قبل می‌شه و تمام این سختی‌ها توده‌ای از «خشم» و «حسادت» و «نفرت‌» شده تو دل آدم‌ها. همه‌ی ما حق داریم خشمگین و غمگین و ناامید باشیم، اما حق نداریم دیگری رو مورد اصابت گلوله‌های نفرت‌مون قرار بدیم و با سم‌پاشی‌های هر روز و همیشه آخرین خرده‌بازمانده‌های «امید» رو از بین ببریم.
«درک» و «فهم» این که بیرون از این دنیای مجازی، اون بیرون، تو ذهن و قلب آدم‌ها چه کثافتی در جریانه، «سهمگین»ه.
تنها دفاع من تمام این سال‌ها برای محافظت و مراقبت از خودم «نفهمیدن» بوده. نمی‌خوام بفهمم تو قلب‌تون، تو ذهن‌تون، تو فکرتون چی می‌گذره. هر چی می‌گذره برای خودتون باشه. هر قضاوت و درک و دریافتی دارید برای خودتون. هر حس دوست‌داشتن و نفرتی که دارید، باز هم برای خودتون.
این که من و تفکرات و فعالیت‌ام و وجود و حضورم کدوم احساس رو در شما برمی‌انگیزه و بیدار می‌کنه، باید درون خودتون جست‌وجو کنید. من فقط یه «محرک»‌ام مثل هزار محرک دیگه‌ای که تو زندگی‌تون جریان داره و آگاهانه یا ناآگاهانه انتخابش می‌کنید...
هر کسی از ذن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
می‌دونید چی می‌گم؟
بعضی‌هاتون می‌دونید و درک و فهم همون چند نفر معدود برای من کافی‌اند...

یکی از تجربه‌های زیبای دکون برقی‌ام اینه که هر از گاهی در جریان خرید مامان‌ها برای دخترهای جوون‌شون یا دخترهای جوون برای مامان‌هاشون قرار می‌گیرم.
تلاش برای خوشحالی هم و هوای هم‌دیگه رو داشتن به هر شکلی برام دوست‌داشتنیه و دلگرم‌کننده.

یه نفر برام نوشته «سفارشم رسید. مامانم زنگ زده با تعجب می‌گه یه چیز عجیبی برات اومده. یه کرمه. بعد رو کاغذ یه چیزهایی نوشته. کیه این؟»
تا حالا از این زاویه به نامه‌هام نگاه نکرده بودم. یه بسته از راه می‌رسه که یه نامه‌ی دست‌نویس همراهشه... کلماتی که رو یه تیکه کاغذ نوشته شده‌اند. چه معنایی می‌تونه داشته باشه؟

 

روزنه‌ی امید این روزها؟
آدم‌ها از دکون برقی چهاروجبی من با عنوان «مغازه‌ی خوشحالی» یاد می‌کنند.

چند روز پیش دخترک جوون و کم‌سنی که همیشه ازم چیزهای کوچیک برای خودش می‌خره، نیمه‌های شب پیام داد «اگه یه روز به کارت ادامه ندی چی؟»
و منتظر جوابم نموند «هر طور شده کارت رو ادامه بده. دلخوشی‌ام اینه که شب‌ها بیام صفحه‌ی دکون برقی‌ات رو ببینم و حالم بهتر بشه...»
شنیدن (خوندن) این حرف‌ها هم‌زمان مایه‌ی لبخند و تعجبم بود. یه صفحه‌ی اینستاگرامی که مدیریتش با منه می‌تونه تبدیل به دلخوشی‌ نیمه‌شب یه دخترک جوون باشه...

 

خواسته‌ی بزرگ قلبی‌م برای خودم اینه که این حس خوب آدم‌ها مستدام باشه و هیچ‌وقت اعتماد و خوشی‌شون خدشه‌دار نشه.


 

انباری‌ام، ببخشید، اتاقم، بوی فور هِر نارسیس رو می‌ده و انگار جدی جدی وسط یه تیکه از بهشت زندگی می‌کنم.

امروز پیام یکی از همراه‌های دکون برقی حسابی دلگرمم کرد. خوشحالم که هنوز آدم‌هایی‌ پیدا می‌شن که خوبی‌ها رو می‌بینند و می‌فهمند. مامان‌بزرگم می‌گفت «آدم خوب کسیه که خوبی‌ها رو می‌بینه و می‌فهمه...» فکر می‌کنم حق با مامان‌بزرگم باشه. توانایی «خوب‌دیدن» و «خوب‌فهمیدن» از خیلی‌ها سلب شده، اون هم به خاطر عمق تاریک وجودشونه.
میعاد یکی از دخترهای اهوازی زیبا و خوش‌قلب و پرانرژیه. از همون دسته آدم‌هایی که تعامل باهاشون فراتر از خرید و فروشه و حس خیلی خوبی به قلبت می‌ده.
امروز بعد از دیدن یه سری از استوری‌های دکون برقی ترغیب شده و عکس‌هایی از تمام خریدهاش تو این مدت برام فرستاده و نوشته:

 این عکس خریدای منه از دکون برقی تو! از خریدشون و داشتنشون بی‌اندازه شادم، اما... 
اما چیزی که از صمیم قلب خوشحالم میکنه اینه که توی این دنیای پر از حسادت و بُخل و تنگ‌نظری تو تنها دوست مجازی‌ای هستی که به یک خریدار به چشم یک انسانِ قابل اعتماد نگاه کردی و سرمایه‌ت رو برای من قبل از واریز هیچ مبلغی ارسال کردی. نگاهت به آدم‌ها و انسانیتت و اعتمادت چیزیه که هر بار چشمم به این خریدها میفته قلبم رو نسبت به این جهان که همیشه بنظرم جهان ناامیدکننده‌ای بوده، مهربون‌تر میکنه... دلگرم میشم با اعتماد و مهربونی و خوش‌قلبی تو.
امیدوارم همونطور که تو به آدم‌ها اعتماد میکنی و اون‌ها رو لایق احترام و اعتماد میدونی، و بهشون عشق و امید هدیه میدی، خدا هزار برابر به تو اعتماد کنه و هر چی خوشی و خوبی لایقته، بهت هدیه کنه.

آدم‌هایی که سال‌هاست این‌جا رو می‌خونند اکثرا کسایی‌اند که دوستم دارند. از نوجوونی‌م من رو می‌شناسند و در جریان جزئيات روزگارم بوده‌ند.
این شانس و موهبت و سعادتیه که بهم عطا شده و قطعا هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد حس خوب و اعتماد هیچ‌کدوم‌تون رو خدشه‌دار کنم.
خیلی‌هاتون عاشق‌ام‌اید. روی صحبت‌ام آقایون محترمی‌اند که سال‌هاست پیگیر زندگی‌م‌اند. قابل احترام‌اید و این احساس رو هم چیزی جز موهبت و لطف شما نمی‌دونم. 
خیلی‌هاتون چون عاشق نوشته‌هام‌اید، عاشق خودم هم هستید. این رو هم لطف‌تون می‌دونم و ازتون ممنونم.
خیلی‌ها نوجوون‌اند و جایی بیرون از این تاریکی‌ها دنبال یه تیکه از روشنی می‌گردند؛ اون روشنی اگر من‌ام، جز سعادت و موهبت خدا چیز دیگه‌ای نمی‌بینم‌ش و بهش مغرور نیستم. شاکر و سپاسگزارم و این رو هم لطف و دوستی شما می‌دونم.

ولی یه پیشنهاد دوستانه و صادقانه دارم. از من یا هر کس دیگه‌ای که شیفته‌ی یه بُعد از شخصیت‌ش‌اید، قهرمان نسازید.
من خیلی هنر کنم، قهرمان زندگی خودم باشم، نه قهرمان جهان فکری یا زندگی شما.
من پر از اشتباهات کوچیک و بزرگ‌ام. پر از خطاهای فکری. پر از حفره‌های درشت. پر از کاستی‌ها. پر از اخلاق‌ها و عادت‌های بد و رو مخ.
شاید بزرگ‌ترین ویژگی‌ام این باشه که خودم رو با تمام این حفره‌ها و تاریکی‌ها دوست دارم و برای بهترشدن تلاش می‌کنم.
ریشه‌هام رو که می‌دونم از کجا آب می‌خورند، دوست دارم.
اگه خواننده‌ی این‌جایید و از من تو ذهن‌تون قهرمان ساختید، متاسف نیستم، اما امیدوارم عینک واقع‌بینی‌تون رو به چشم‌تون بزنید و ببینید که هیچ‌کسی صرف هنرمندبودن، نویسنده‌بودن، زیبابودن، باسوادبودن و ... قهرمان نیست.

می‌دونید خیلی از نویسنده‌های بزرگ تاریخ که اسم‌شون تو کتاب درسی اومده، گرایش‌های جنسی متفاوتی از من و شما داشتند و این گرایش تو چارچوب‌های ذهنی خیلی‌هامون تابوئه و اگر بدونید اول لب‌تون رو گاز می‌گیرید و بعد ممکنه یه تیکه از قلب‌تون ترک بخوره؟ می‌دونید بعضی از نویسنده‌های سرشناس ایران که با دیدن‌شون جامه می‌درید، بیمار جنسی‌اند و به خیلی از طرفدارهاشون آزار جنسی رسوندند؟ می‌دونید آندره ژید که مائده‌های زمینی‌ش تو کتاب درسی اومده علاقه‌اش به پسربچه‌ها و پسرهای نوجوون بوده فقط؟ گرایش آدم‌ها به من و شما و هیچ‌کس ربطی نداره. من از قهرمان‌سازی و قهرمان‌پروریِ خیالی حرف می‌زنم...
می‌دونستید نویسنده‌های مورد علاقه‌ام که خیلی وقت‌ها ازشون گفته‌م و حرف‌زده‌م و نوشته‌م، خودکشی کرده‌ند؟ خیلی‌هاشون زن‌باره بوده‌ند و بهترین آثارشون رو تو اوج مستی و ناهوشیاری نوشته‌ند...

اگه سال‌ها نوشتن تو این وبلاگ و خواننده‌ی خاموش‌بودن‌تون این احساس رو در شما به وجود اورده که به من اعتماد و حس‌ دوست‌داشتن داشته باشید، خوشحال و سپاسگزارم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد این حس خوب و اعتمادتون رو خدشه‌دار کنم.

 

ولی اجازه بدید همین‌قدر که این کلمات رو صادقانه باهاتون در میون گذاشتم، بنویسم که چقدر بعضی‌ها برای من و کلماتم نامحرم‌اند. تاریک‌اند و ترسناک.
توده‌ای از حسرت و خشم و بی‌رحمی‌اند. من سال‌ها با آدم‌های تاریک و نفرت‌افکن زندگی و کار کرده‌م. می‌دونم که روزگار برای خودشون چقدر سخت‌تر می‌گذره و با هر نفرت‌پراکنی و تفرقه‌اندازی و سم‌پاشی به ریشه‌های خودشون تبر می‌زنند و خودشون رو بیش‌تر از قبل تو جهانِ تاریک‌شون غرق می‌کنند. می‌دونم که چقدر غمگین‌اند و تو خلوت‌شون چند برابرِ احساس بدی که به دیگران می‌دن، از خودشون متنفرند.
ولی من براشون آرزو می‌کنم قبل از این که دیر بشه به آرامش و نور برسند و همون‌جا بمونند. همه‌ی آدم‌ها شایسته‌ی آرامش و حس رضایت از خودشون نیستند. اما امیدوارم تک‌تک‌ ما این شایستگی رو اول به خودمون و بعد به جهان هستی ثابت کنیم و تو روشنی قدم برداریم.
امیدوارم انقدر غرق خوشبختی بشیم که خوشبختی و موفقیت دیگران رو مانعی برای خوشی خودمون نبینیم.
ببخشیم تا بخشوده بشیم.
خیر بخواهیم تا برامون خیر رقم بخوره.
همین.

این‌جا جنگله
بخور تا خورده نشی
این‌جا نصف عقده‌ای‌اند
نصف وحشی...

گلبرگ‌هام ریخته...
پایان‌نامه‌ی ارشد یکی از دانشجویان رشته‌ی ادبیات کودک و نوجوان بررسی و تحلیل کتاب منه.
تمام موهای تنم سیخ شده.

 

هیچ اطلاعات بیشتری نمی‌تونم بنویسم درباره‌ش.
اما قطعا و حتما بعد از تحویل پایان‌نامه‌ش می‌نویسم.
چقدر دلم می‌خواد پایان‌نامه‌ش رو بخونم.

ناخن‌هام رو دوباره قرمز کرده‌م و برام جالبه که هم ناخن‌کارم و هم چند تا از مخاطب‌ها برام نوشتند «برگشتی به اصل‌ت؟»
 

سه نفر دقیقا همین جمله رو بهم گفتند.
نشونه‌های کوچیک زندگی چی‌اند؟ برای من همین خرده کلماتی که با وسواس جمع‌شون می‌کنم و می‌ریزم تو کوله‌پشتی‌ام و با شگفتی دنبال نشونه‌های بیشتری می‌گردم.

به صلح‌رسیدن با بابام یه رویای دوره. گاهی از خودم می‌پرسم یعنی می‌شه تو همین زندگی‌م قبل از این که یکی‌مون برای همیشه بره، به رابطه‌ی بهتری برسیم؟ و ته دلم ندایی می‌گه «می‌شه. چرا نشه؟» اما من حتی به ندای درونی خودم هم شک می‌کنم.
اون مامان‌بزرگ گوگولی‌یی که خواننده‌ی این‌جاست، چند وقت پیش دعای قشنگی نوشته بود که کلماتش تو ذهنم چرخ می‌خورند و امیدوارترم می‌کنند. برام آرزو کرده بود روابطم با خانواده‌م بهتر و بهتر بشه و بیام و از بهترشدن‌شون بنویسم.

 

به رابطه‌ی خودم با گربه نگاه می‌کنم و انگار نه انگار همون آدم‌هایی بودیم که سر یه مشت گیلاس جنگ به پا کردیم و ماه‌ها قهر موندیم.
نمی‌دونم چند روز و چند ماه گذشته. اما حالا تو دوره‌ای‌ به سر می‌برم که بزرگ‌ترین حامی و پشتیبان‌ام شده گربه.
کسی که شجاعت می‌ده «ریسک کن و نترس.»
اون عقابی که جادوگره ازش حرف زده بود و من به حضورش شک داشتم، جدی جدی سر و کله‌ش تو زندگی‌م پیدا شده. همون‌طور که همیشه بوده و از حضورش بی‌خبر بودم. 
زندگی شگفت‌انگیزه و غیرمنتظره. هیچ‌چیزش پیش‌بینی‌شدنی نیست. حتی اگه یه جادوگر بشینه روبه‌روت و نَوید روزهای بهتری رو بده.
 

اون قدم‌هایی که این روزها مصمم و استوار و مطمئن کنارم برداشته می‌شه، قدم‌های گربه‌ست. اون‌جا که من تردید دارم، اون «یقین» داره و امیدوارم می‌کنه «نترس». نمی‌ترسم و پیش می‌رم. کسی چه می‌دونه تا کِی و کجا ادامه می‌دم. کوله‌پشتی‌ام پر از تجربه‌های مختلفه تو حوزه‌ی تولید محتوا، مدیریت فروش، نوشتن، خلاقیت و ایده‌پردازی، نحوه‌ی مطالعه و آگاهی‌پیدا‌کردن از موضوعات و مسائل مختلف، ارتباط با مخاطب و هزار یک چیز دیگه‌ای که تو تمام این یازده سال آموخته‌ام.
از تجربه‌های روزنامه‌نگاری‌م گرفته، تا کار تو نشرچشمه و انتشارات هوپا و فاطمی و پرتقال و مرکز پخش‌ها و آژانس تبلیغاتی‌یی که کار کردم...
حالا به گمونم این سخت‌ترین مرحله‌ی خلاق‌بودنه که تمام این تجربه‌ها رو تلفیق کنم و به نفع هدف و خواسته‌های شخصی‌ام ازشون بهره ببرم.
اون‌جا که هم مدیر خودمم، هم کارمند خودم. مدیریت تمام جزئیات سخت‌ترین کاره و تو ذهنم چیزی نیست جز تمرین این «مدیریت».
 

 

هیچ تفریحی ندارم و تمام ساعت‌ها و روزهام مشغول کارکردن و سرچ‌کردن‌ام.
هر روز بدون استثنا ته دلم نجوا می‌کنم «تمام تلاش‌ام رو می‌کنم تا از آزمون‌هات سربلند بیرون بیام. فقط من رو به زندگی سگی کارمندی‌ام برنگردون.»
این بزرگ‌ترین و در عین حال کمترین خواسته‌م تو زندگیه.

مامانم می‌گه «تو اهمیتی نده چی می‌گن.» و ادامه می‌ده «باز خدا رو شکر با دورکاری تو موافقت کرده‌ند. اگه مجبور بودی بری سرکار که نمی‌تونستی کارت رو پیش ببری.»
 

من اون‌جایی خدا رو شکر می‌کنم که حتی یه درصد احتمال ندادی از شغل تخمی‌ و مسوم‌ام استعفا داده‌م.
وقتی مامانم احتمال نده، بابام هم همچین احتمالی از ذهنش عبور نمی‌کنه.
 

یکی از قشنگ‌ترین هدیه‌هایی که به مناسبت تولدم گرفتم، تصویر خودمه که با قهوه کشیده شده. عکسی رو که از روش نقاشی‌شده تو یکی از خوشحال‌ترین روزهای زندگی‌م انداخته‌م. این که نقاش چال نامحسوسِ لپ راستم رو هم درآورده خیلی خوشحالم می‌کنه. اصرار دارم بگم چال دارم و مامانم هر بار می‌گه «کو؟ ببینم...» و هر سری انکارش می‌کنه.
 

ببینم سال بعد کدوم‌تون عکسم رو می‌اندازه رو یه قالیچه. تا اون موقع با پول‌های دکون برقی‌ یه کامیون می‌گیرم و می‌زنم به دل جاده.
 

از یه برند ایرانی که تبلیغات گسترده‌ای هم داره خرید کرده‌م و بعد از ۲۱ روز هنوز به دستم نرسیده. هر سری پیام می‌دم بری پیگیری، یه خانم با صدای نازک و خمار می‌گه «هَزیزم، کمی صبور باشید. براتون ارسال می‌شه.» 
فکر کنم تو مرحله‌ی تولید چرخ خیاطی و نخ‌ریسی گیر کرده‌ند، وگرنه این همه تاخیر برای یه تی‌شرت و شلوارک طبیعی نیست.
من به ندرت از برندهای ایرانی خرید می‌کنم و دقیقا به خاطر همین مسائل‌شون هر بار پشیمون شده‌م از خرید‌کردن‌ام.
از ناف آمریکا هم سفارش داده بودم، برای جذب مشتری بیست و یک روزه به دستم می‌رسوندند.

 

پیگیری کرده‌م می‌گن «دوازده روز کاری دیگه ارسال می‌شه.»
شش روز که تعطیل شد. وقتی هم می‌گن «روز کاری» یعنی روزهای تعطیل رو در نظر نگیریم. حداقل بیست روز دیگه...
یه دفعه بگن نمی‌فرستیم و من هم بدون عذاب‌وجدان آبروشون رو ببرم دیگه.
نمی‌فهمم وقتی توان مدیریت حجم بالای سفارش‌ها رو ندارند چرا گه اضافه می‌خورند و هر روز فاکتور سفارش‌هاشون رو تو چشم مخاطب می‌کنند.


 

بحث محصولات آرایشی و مراقبت پوستی بوده. خوشگله گفته «لوازم آرایش دوزاری می‌بینم یاد هویج می‌افتم. هر چی دستش می‌اومد می‌مالید به صورتش.»
بعد یکی از همکارهای قبلی‌ام که هیچ تعاملی باهاش نداشتم و بعد از استعفام و فالوکردن صفحه‌ی دکون برقی باهام صمیمی شده، از من و دکون برقی دفاع کرده و گفته «بهترین محصولات رو می‌فروشه. اکثرشون آمریکایی‌اند و همه‌شون رو پوستم جواب داده‌ند.» یکی دیگه از همکارهام هم دنباله‌ی حرفش رو گرفته و گفته «واقعا محصولاتش خوب‌اند. من هم از محصولاتش گرفتم و استفاده کردم.» خوشگله باز پوزخند زده و با زن خوشگله خندیده‌ند که «هویج رو چه به خرید و فروش از آمریکا؟ استعفا داده نشسته لوازم آرایش می‌فروشه؟»
دو تا زن فوق‌العاده خاله‌زنک که به زور روابط‌شون موقعیت سرپرستی و مدیریت گیرشون اومده و تو یه محیط فرهنگی، به خیال خودشون «فعالیت فرهنگی» می‌کنند.
اگه یه تصمیم درست تو زندگی‌م گرفته باشم، همین استعفادادن‌ام و قطع همکاری‌ام با این تیم بوده. تیمی که بویی از مدیریت و عدالت رفتاری نبرده‌ند و تا می‌تونند از نیروهاشون سودجویی می‌کنند.
 

واقعا به خودم افتخار می‌کنم که تو بدترین شرایط اقتصادی مملکت و با این همه فشارهای روحی و اجتماعی و خانوادگی و ... شجاعت استعفادادن از یه محیط کاری مسموم رو داشتم.
سختی‌های زندگی‌م صد برابر هم بشن، شرافت داره به کارکردن با آدم‌هایی از جنس خوشگله و زن هندیه و باندی که برای خودشون ساخته‌ند. آدم‌هایی از جنس این‌ها که موفقیت‌شون به روابط غیرکاری‌شون وابسته‌ست، تو گه غرق‌اند و خودشون خبر ندارند.

 

کارکردن تو محیط‌های خاله‌زنک، با مدیریت ضعیف و حاشیه‌های زیاد، جز فرسایش روح و روان و تحلیل‌رفتن خلاقیت و آزادی ذهن هیچ دستاوردی نداره؛ مخصوصا اگه منابع انسانی اون مجموعه هم مثل مدیریتش باشه و اهمیتی برای کیفیت محیط روی نیروهای خلاق‌شون نداشته باشند.

 

چیزی که این وسط برام جالب بود، اینه که با این که من از شروع همکاری خوشگله بلاکش کرده بودم، پیگیر من و فعالیت‌هامه و جزئيات ظاهرم تو ذهن‌ش موندگار شده. این قدرت منه. رد پام رو تو هر ذهنی موندگار می‌کنم. حتی شده با یه خط چشم آبی.

هیچ وقت تو زندگی‌م برای کسی بد نخواستم؛ حتی برای کسی که بهم بدی کرده باشه. اما اجازه بدید به این بدخواهی‌م اعتراض کنم. با تمام وجودم برای مدیر سابق‌ام موقعیتی شبیه موقعیت تابستون پارسال رو آرزو می‌کنم که بعد از درخواست مساعده بهم گفت «پول‌هات رو درست خرج کن، مساعده نخوای.»
کسی که حقوقش سیزده برابر من بود، دهن گشادش رو باز کرده بود و به کارمندی که از تمام توانش مایه می‌ذاشت برای کارکردن این رو می‌گفت.
می‌تونید اوج نفهمی و کثافتی یه مدیر رو درک کنید؟

از وقتی استعفا داده‌م، کمتر از هشت ساعت می‌خوابم و بیشتر از دوازده ساعت در روز کار می‌کنم.
اگه موفق نشدم، لااقل شما بدونید که من در حد توانم، انرژی گذاشتم تا به نتیجه برسم.
اگه موفق شدم هم بدونید خودم رو پاره کردم عزیزانم.

اولین هدیه‌ی سی و یک سالگی رو از فندق گرفتم.
چند وقت پیش زبونش رو داد گوشه‌ی لپش و همین‌طور که چشم‌هاش برق می‌زد و نمی‌تونست بیشتر از این راز بزرگش رو نگه داره، گفت «من و مامانم یه چیزی برات خریدیم فلی.»


بودن فندق تو زندگی‌م موهبت بزرگیه. از اولین روزهایی که تو دل فری کاشته شد، جرقه‌های دوستی‌مون زده شد. لحظه‌ای که دستم رو گذاشتم رو شکم فری و از خبر حاملگی‌ش اشک می‌ریختم، با ظریف‌ترین ضربه‌ی دنیا، با چند تا «نبض» تو پهلوی چپ‌اش بهم سلام کرد.
این داستانیه که هیچ وقت تکراری نمی‌شه. 
هربار شنیدنش تازگی داره. می‌پرسه «کوچولو بودم؟»
ـ آره، خیلی کوچولو.
«یعنی چطوری سلام کردم؟»
نوک انگشت اشاره‌م رو به شستم می‌چسبونم و آروم تو هوا ضربه می‌زنم. «این‌جوری.»
چشم‌هاش برق می‌زنه و چال لپ‌هاش ظاهر می‌شه.
 

اولین هدیه‌ی سی و یک سالگی اگرچه غیرمنتظره نیست، عزیز و دوست‌داشتنیه.
بهش می‌گم «این قشنگ‌ترین هدیه‌ایه که تو زندگی‌ام گرفتم.»
جیغ می‌زنه «واااااقعا؟»
تاکید می‌کنم «واقعا واقعا. بهترین و قشنگ‌ترین هدیه‌ی زندگیمه. خیلی خیلی دوستش دارم. و همیشه قراره گردنم باشه.»
هیجان‌زده‌تر می‌شه و برای اطمینان بیشتر دوباره می‌پرسه «واقعا؟»
«محکم می‌چلونمش.»
صدف دور گردن‌ام رو تو دستش می‌گیره. یه صدف نقره که تو دلش یه مروارید کوچولو داره.
«وایسا نگاش کنم.» و بررسی‌اش می‌کنه.
باید چند بار دیگه سوالش رو بپرسه تا خیالش راحت بشه «یعنی هیچ‌وقت از گردن‌ت بازش نمی‌کنی؟»
مطمئن‌اش می‌کنم «هیچ‌وقت.»
و وعده می‌دم «تازه؛ تو استوری‌هام نشون‌ش می‌دم و به همه می‌گم که تو برام قشنگ‌ترین گردنبند دنیا رو خریدی.»
جیغ می‌زنه «واقعا؟»
براش توضیح می‌دم «دوست‌هام تو رو با اسم فندق می‌شناسند. جلو دوربین می‌شینم و به همه‌شون نشون می‌دم.»
لب‌هاش رو می‌چسبونه به هم و آب‌نبات نامرئی‌یی رو مک می‌زنه. اسم فندق هیجان‌زده‌ش کرده. اولین باره که بهش گفتم با این اسم خطابش می‌کنم.
دست‌هاش رو دورم محکم می‌کنه «دوستت دارم فلی.»
 


فری می‌گه «خدا رو خیلی شاکرم که تو رو به ما داده. برامون خیلی مبارکی.»
کلماتش بغض می‌اندازه تو گلوم. هنوز چند ثانیه هم نشده که تو بغلش چلونده شدم، فندق خودش رو به زور جا می‌کنه بین‌مون «مامااااااان... بسسسسسسه... نوبت منه دیگه.» 
همیشه و هر لحظه نوبت این توله‌ست.

دوتا تاپ گیپور گرفتم. از شما چه پنهون وقتی می‌پوشم‌شون در شگفتی دشت‌های ناهموار تنم می‌مونم.
خوش به حال ماچا که من رو داره به ابلیفض.
یه تیکه مارشمالوی درشت‌ام.

امروز یکی برام نوشت «خنده‌ت من رو یاد مری‌پاپینز می‌اندازه.»


بعضی وقت‌ها نگاه و احساسی که بهم دارید شگفت‌زده می‌کنه.
 

از بین پیام‌های تشکری که دریافت می‌کنم، بعضی پیام‌ها بیشتر از همه به دلم می‌نشینند و سنجاق می‌شن.
یه نفر برام نوشته «آرزو می‌کنم هر کاری رو که شروع می‌کنی، این قابلیت رو پیدا کنه که هر روز لذت‌بخش‌تر بشه و دلیل محکم‌تری برای خوشحالی‌ت بشه.»

چه آرزوی قشنگ و سخاوتمندانه‌ای.

به یکی هم خواستم تبلیغ بدم برای صفحه‌ی دکون برقی‌ام، یه کم لاس زد و «جوجو» بست در کونم؛ بعد لینک چهارتا کتونی از انگلیس رو فرستاد گفت «این‌ها رو برام بیاری تبلیغ‌ت رایگانه.»
باشه. منم که گوش‌هام درازه و حتما براش کتونی می‌آرم.
لاشخورها هم موقع دیدن لاشه این‌جوری رفتار نمی‌کنند. یکی نه، دو تا نه، سه تا نه، چهارتا. ان آقا.


دو نفر دیگه هم بهم پیام دادند «اوردینری‌هات اورجیناله؟ ما اوردینری لازم داریم.»
تا این‌جاش اوکی بود که لیست تعرفه‌شون رو فرستادند و از دو میلیون شروع می‌شد. دو میلیون برای یه تک‌استوری.
یکی‌شون گفت «می‌تونی نقد هم بدی. یا به اندازه‌ی این مبلغ جنس بدی.»
با مبلغش مشکل نداشتم. مسئله این بود که با توجه به فالوئرهایی که داره، هیچ تضمینی وجود نداره که این هزینه حروم نمی‌شه.
اون یکی هم قهر کرد «من فقط اوردینری لازم دارم.» من هم گفتم بیلاخ.

دلم می‌خواست یه بچه‌کوالا روزی هزاربار پاهام رو بچسبه و منتظر بغل باشه.
به گمونم منظره‌ی اون پایین، زیر زانوهام، قشنگ‌ترین منظره‌ایه که بارها و بارها می‌تونم تماشاش کنم و هیچ‌وقت برام تکراری نشه.
 

یعنی بچه‌کوالام من رو هبیچ صدا می‌زنه یا «با»؟ 
 

دنیا خیلی کوچیکه.
اون‌قدر کوچیک که یکی از همکارهای یازده سال پیشم که ما جوجه‌های نوقلم رو آدم حساب نمی‌کرد و وقتی ما رو پشت میزمون می‌دید، جوری به دماغش چین می‌انداخت که انگار یه تیکه ان دیده، بهم پیام می‌ده. از دکون برقی خرید می‌کنه. خریدش به دستش می‌رسه و ذوق می‌کنه. دوباره می‌آد خرید کنه. ساعت‌های طولانی گپ می‌زنه. از این که به یادش دارم ذوق می‌کنه. از زندگی شخصی‌ش تعریف می‌کنه و در نهایت بهم می‌گه «افتخار نمی‌دی فالوم کنی؟»
و من فالوش می‌کنم تا خوشحال‌تر بشه.

 

یکی از بزرگ‌ترین خوبی‌های دنیا همینه؛ خیلی کوچیکه.

 

 

امروز به مامان می‌گم «هیچ وقت ما رو آدم حساب نمی‌کرد.»
ما بیست ساله‌های ترد و بی‌دفاعی بودیم که دنبال سی چهل هزار تومن می‌دوییدیم که به خاطر ساعت‌ها نوشتن کف دستمون بذارند. کم‌سن بودیم و پرامید. هر تلخی رو تاب می‌آوردیم تا پیش‌رفت کنیم. تا سری تو سرها در بیاریم.
به اون روزها که فکر می‌کنم، از شتاب راه رفتن‌ش کنارمون. از این که پنجره رو محکم می‌بست و حکم می‌کرد، از این که شبیه ناظم‌های بدخلق همیشه با اخم نگاهمون می‌کرد، غم کهنه‌ای قد می‌کشه و بالا می‌آد.
به مامان می‌گم «همیشه از ما بدش می‌اومد.»
می‌گه «چه خوب یادت مونده...»
از کسی که شش ماهگی‌ش رو هم به خاطر می‌آره، نباید تعجب کرد که غم‌های یازده سال پیشش رو هم به یاد بیاره.

اون بچه‌غمی رو که ته دلم وول می‌زنه و می‌خواد خودش رو بالا بکشه، نوازش می‌کنم «یازده سال گذشته و آدم‌ها و جایگاه‌شون از دست رفته...»

 

«گذر زمان» و ازدست‌رفتن ارزش‌ها و کمرنگ‌شدن غم‌ها چه موهبت بزرگیه که بهمون عطا شده...

خوشبختی و رفاه خارج‌نشین‌ها رو که می‌بینم، یادم می‌آد زندگی می‌تونه شکل دیگه‌ای هم باشه، حتی اگه من تجربه‌ش نکنم.
بعد نوری تو دلم قوت می‌گیره که بهم امید می‌ده شاید من هم یه روزی تجربه‌ش کنم...
 

به هر حال تماشای خوشبختی دیگران بهم کمک می‌کنه سرچشمه رویابافی‌ام رو روشن نگه دارم و نذارم خاموش بشه...
و البته چیزی که این روزها بیش از پیش تمرینش می‌کنم اینه که شرایط سخت باعث نشه «حسرت» زندگی دیگران رو بخورم یا بهشون حسادت کنم.
حتی اگه «حسادت‌کردن» و «حسرت‌کشیدن» تو دلم جرقه بزنه، براشون خوشبختی بیشتری آرزو می‌کنم. دلم می‌خواد سلامت باشند، از آسیب‌ها و اندوه‌های غیرمنتظره در امان بمونند و خوشبختی تو زندگی‌شون امتداد داشته باشه و تو روزهای سخت‌شون کم نیارند.
طلب خوشی و خوشبختی برای «دیگری»، اون هم وقتی تو قعر ناامیدی و رنج هستی کار سختیه و یکی از تمرین‌های روحی و روانی‌ام تمرین کردن همین کار سخته.

 

امروز یه نفر «نامه‌نوشتن» برای مشتری‌های دکون برقی رو خیلی محترمانه تحلیل‌ و بعدش ازم تشکر و قدردانی کرده بود.
نظرش رو براتون می‌‌ذارم.
ولی فرق شمایی که سال‌هاست وبلاگم رو می‌خونید با مخاطب‌های جدیدم همینه؛
شما می‌دونید که پشت نامه‌نوشتن هیچ هدف اقتصادی‌یی و بازاریایی‌یی و معنایی نیست جز «دوستی».
می‌دونید که «نامه» چطور با زندگی من گره خورده و یکی از پناهگاه‌هام از نوجوونی تا همین الانه.
خیلی از شما حتی من رو بهتر از خودم می‌شناسید و هر از گاهی با یادآوری این شناخت، شگفت‌زده‌م می‌کنید.

 

متن پیامی که دریافت کردم، اینه:

سلام هویج جان. روزت بخیر. سفارش من رسید و بسیار سپاسگزارم از سلیقه و برخورد محترمانه موقع پیگیری سفارشم. تشکر ویژه‌ام اما برای نوشته‌ای هست که همراهش فرستادی... من نمی‌دونم برای خودت چه معنایی پشتش هست ولی برای من نشانه «احترام» بود. اینکه مشتری رو مخاطب می‌بینی و براش ارزش قائل می‌شی و شده در حد دو خط می‌نویسی براش. این ایجاد حس مواجهه «انسانی» وقت یک مبادله‌ی اقتصادی خیلی حس ارزشمندی هست که همه‌مون خیلی کم سراغ داریم این روزها... و البته که کار سختیه. اینکه همه آدم‌های پشت این سفارش‌ها رو شخصی ببینی که نیاز به شنیدن و دریافت یک حس انسانی داره و صرفا به عنوان خریداری که در نهایت سود مالی به همراه می‌آره نیست. امیدوارم این اهمیت‌دادن و مهربونیت همیشه توی کار و زندگی‌ت جاری بشه و برکتش رو بارها و بارها ببینی.

یه پسره پیام داد و در خلال صحبت‌هاش ازم تشکر کرد که خوش برخوردم.
بعد درد و دل کرد «دخترها اعصاب ندارند به ولله. شما خیلی با حوصله‌ای.»
و نیم ساعته داره درباره‌ی تجربه‌ی خریدش از عطرهای فیک و شرکت‌هایی که عطرهای های‌کپی تولید می‌کنند سخنرانی می‌کنه برام.
کاش می‌دونست اون‌قدر هم با حوصله نیستم و دوست دارم این میز رو از عرض بکنم تو حلقش.

امروز ناخن‌کارم همین‌طور که ناخن‌هام رو سوهان برقی می‌کشید، پرسید «تو هویج بنفشی؟»
قلبم کنده شد، افتاد تو شورتم. گفتم «چطور مگه؟»
گفت «یه دختره رو تو [تو اینستاگرام] دیدم، پیجش پابلیک بود. خیلی شبیه‌ت بود.»
و ادامه داد «تا حالا بدون ماسک ندیدمت. شک داشتم.»
آب دهنم رو قورت دادم گفتم «خودمم.»
 

پس فردا یکی اسید پاشید رو صورتم، بدونید ناخن‌کارمه که وبلاگم رو پیدا کرده.
با داستان‌های آبدار هویج همراه باشید خرچه‌ها؛ می‌بخشین، بچه‌ها.

چهارده ساله این‌جا می‌نویسم.
چهارده سال از زندگی‌م رو این‌جا با شما به اشتراک گذاشتم.
چه شهامتی هویج خانم.
چه شهامتی.

 

هر از گاهی تو توییتر یه آشنای قدیمی پیدام می‌کنه و می‌پرسه «تو همون وبلاگ‌نویسه‌ای؟»
یا «تو همون دختر صورتیه‌ای؟»
یا «تو اون همون هویجه‌ای؟»

می‌خندم. برام جالبه که آدم‌ها بعد از سال‌ها فراموشی و فاصله‌گرفتن از وبلاگم، هنوز به خاطرم می‌آرن.
پررنگ‌ترین ویژگی‌ای که از من تو ذهن‌تون نقش بسته چیه؟

دختره می‌گه «من واقعا حوصله ندارم هر روز منتظر بسته‌م باشم.»
می‌خواستم بگم «حوصله نداری چرا خرید اینترنتی می‌کنی؟»
اما دوباره تو جلد هویج مهربون فرو رفتم و گفتم «اگه یه کم دیگه صبر کنی به دستت می‌رسه و خوشحال می‌شی.»

فکر کنم سوخت این چند سالم برای ادامه‌دادن حرف جادوگره بود که دست‌هاش رو شبیه بال‌های پرنده‌ای باز کرد و گفت:
«تو قدرت این رو داری رو خرابه‌ها بایستی و یه چیز تازه خلق کنی.»
از جادویی حرف می‌زد که همه‌ی این سال‌ها باهاش زندگی‌ کرده بودم و بهش آگاه نبودم.

آفتابِ یازده ظهر از پنجره‌‌ی مربعیِ کوچیکِ اتاق کارم افتاده بود رو صورتش و چشم‌هاش رو درست نمی‌دیدم.
من گوشه‌‌ی تاریک اتاق نشسته بودم و نور شدید اجسام اتاق رو محو کرده بود.
گویی تو رویای روشنی فرو رفته بودم که بزرگ‌ترین ماموریت‌ام این بود «باور»ش کنم.

قشنگ‌ترین آدرسی که تو سفارش‌های دکون برقی‌ام داشتم، از بندر انزلی بوده.
این‌جوری تموم می‌شه: انتهای کوچه، بر دریا.

مامانم اگه تو توییتر بود، توییت همه‌ی اون‌هایی که درباره‌م می‌نوشتند «خیلی صبور و خوش‌اخلاق و مهربونه» رو کوت می‌کرد و می‌نوشت «باهاش زندگی نکردید ببینید چه سگیه.»
بابام هم توییت می‌کرد «این؟ حتما با یکی دیگه اشتباهش گرفتید. این نهایت کاری که بلده خوردن و خوابیدنه.»

کاش امروز کسی ازم نپرسه «چرا بسته‌م نرسید؟»
توانش رو ندارم براش توضیح بدم صبر کنه تا برسه.
شاید هم بهش بگم «پستچی‌تون گور به گور شده و بسته‌ت هیچ وقت نمی‌رسه. منتظر نمون دیگه.»

تو خونه‌ی ما حتی خوشی‌های کوچیک هم عمری ندارند و تو نطفه خفه می‌شن.
نوسانات بین صلح و جنگ انقدر کوتاه شده‌ند که ترک می‌خورم.
 

درخواست‌های بزرگم از کائنات:
مامانم کمتر حرف بزنه.
بابام با هندزفری کلیپ نگاه کنه و بیشتر بخوابه.
جنس‌های دکون برقی‌م فروخته بشه.

 

تنها امید و انگیزه‌م برای فعالیت‌کردن؟
از این زندگی
و از این خونه رها بشم...

می‌ترسم کم‌کم به جایی برسم که نتونم زندگی رو بدون غرهای مامانم و تلخی‌های بابام تصور کنم.
الان می‌تونی هویجکم؟ دو تا تصور کن خاله ببینه.


یکی از سوال‌های جدی‌م اینه که مامانم انرژی و توان این همه حرف و غرزدن رو از کجا تامین می‌کنه؟
چطوری می‌تونه هر روز و هر ساعت غر بزنه و خسته نشه؟
ساعت‌ها پای تلفن حرف می‌زنه. یک نفس و تند و بی‌وقفه. ساعت‌هایی هم که پای تلگرام یا تلفن نیست در حال جویدن مغز منه.
دلم می‌خواد ذوب بشم و تو مبل فرو برم. تو تخت فرو برم. تو زمین فرو برم. گوش‌ها و شنوایی‌م رو از دست بدم. تو سکوت و خلاء غرق بشم و دیگه صدای غرهاش رو نشنوم.


 

دعای روزانه‌م تقلیل پیدا کرده به این که از نیروی برتر آسمون‌ها و زمین خواهش کنم خرده‌بازمانده‌های امید و شادابی و جوونی‌م زیر دست و پای بابا و مامانم له نشه.
شیره‌ی جوونی و شادابی و انرژی‌م رو می‌بلعند و تف‌ش می‌کنند تو صورتم.
 

از آموخته‌هایی که باید پیوسته به خودم یادآوری‌ش کنم:
از هر کسی هدیه نپذیرم. هدیه «توقع» به همراه داره. حتی گاهی، توقع‌های برآورده‌نشدنی...

کلیپسم رو از موهام باز کرد. موهام رو ریخت رو شونه‌هام.
یه قدم رفت عقب. همین‌طور که شبیه منظره‌ی شگفت‌انگیزی تماشام می‌کرد، دست‌هاش رو گذاشت رو لپ‌هاش و جیغ زد:
«واااااااااااااای... چه ناز شدی فَلی.»

پس تیک می‌زنم؛
یکی از نیازهای روحی‌م همینه که یه نفر پیش از این که تلاشی کرده باشم زیبایی‌هام رو ببینه و بهم یادآوری‌شون کنه.

آبرسان لب، فقط بوس.
بقیه چیزها همه‌ش مسخره‌بازیه.

یه نفر برام نوشته «به شیرم که رابطه‌ت با بابات چطوریه.»
راستش خود بابام هم رابطه رو به یه ورش دایورت کرده.
ولی مسئله اینه که حتی نوشتن از خوبی آدم‌ها هم به بعضی‌ها فشار می‌آره و مجبورند از شیرشون مایه بذارند.
چرا واقعا؟
کاش یه کاری برای خودشون بکنند...
کاش لااقل زودتر به این «آگاهی» و «خودشناسی» برسند که حال‌شون خوب نیست و نیاز به خوددرمانی دارند.

شاید باورتون نشه؛ ولی تو چند وقت اخیر از مامانم بارها شنیده‌م «خیلی صبور و با حوصله‌ای...»
شنیدن این حرف از مامانم باورنکردنیه. کسی که همیشه محکومم می‌کرد به بداخلاقی و عجول‌بودن.
شاید هم قبلا صبور نبودم و صبورتر شدم. نمی‌دونم.

همکار گربه یه فوم شست‌وشوی صورت و دورچشم خریده و دو هفته‌ست پیام می‌ده و نحوه‌ی استفاده‌شون رو ازم می‌پرسه.
ایشالله که عاشقم شده. وگرنه این همه سوال و توضیح‌خواستن طبیعی نیست و کم‌کم دارم به مغزش شک می‌کنم دیگه.

 

می‌گه «می‌بخشین‌ها. شاید سوالم معمولی یا یه کم ضایع باشه. دورچشم رو زدم با انگشت بمالم بعدش؟»
روم نشد بپرسم «با چیز دیگه هم می‌شه مالید سلطان؟ با چی می‌خوای بمالی دیگه؟»
اما در عوض خیلی متین و موقر براش سخنرانی کردم که دورچشمش ماساژور داره و نیازی به مالیدن نداره.
بحث جذاب مالش دو هفته‌ست تموم نشده.
می‌گه «فوم رو مالیدم بذارم بمونه؟»
آره بذار بمونه رو صورتت، پس فردا ریش‌هات بریزه شبیه رفسنجانی کوسه بشی.
دوباره پرسید «می‌بخشید. این چرا کف نمی‌کنه؟»
کف‌کنش رو از کار انداختم آخه.
این بچه سوال‌هاش تموم نمی‌شن چرا؟ نگران خودمم دیگه.

 

 

وقتی بخش‌هایی از شخصیت و زندگی‌ت رو در معرض نمایش می‌ذاری، یکی از سخت‌ترین مهارت‌ها مدیریت خشم و نفرت‌پراکنی و انتقادهای تند و تیز و حسادت‌های مخاطب‌هاست. شنیدن و خوندن و دیدن نقدها و نظرات و عبور از همه‌ی این‌ها و ادامه‌دادن به مسیرت...
اما شرایط زمانی سخت‌تر می‌شه که بخوای ابراز علاقه و عشق‌پراکنی‌های افراطی بعضی از مخاطب‌ها رو تو سنین مختلف مدیریت کنی.
«بی‌اعتنایی» به نفرت و حسادت یک جور دفاع شخصی و غریزیه. اما وقتی کسی ابراز علاقه می‌کنه مجبوری مکث کنی و احترام بذاری و ثابت کنی اون تصویرهای مهربونی که دیگران ازت تو ذهن‌شون دارند، ساختگی نیست.
خیلی خب... با این یکی هم می‌شه کنار اومد.
اما شرایطی که از همه‌ی این‌ها سخت‌تره و به اقتدار و تدبیر بیشتری نیاز داره، شرایط متفاوت‌تریه و اون هم عاشقی هم‌جنسه.

راستش هر چقدر هم که به این «واقعیت» آگاه باشم و بدونم که بیرون از این اتاق چیزهایی فراتر از ذهن و علایق و افکار و باورهای من در جریانه، وقتی در مورد خودم اتفاق می‌افته، انکار می‌کنم «نه بابا؛ لابد من اشتباه می‌کنم...»، «نه بابا، برداشت منه...»، «حتما من منفی‌نگرم...»
و برمی‌گردی به خودت تا ببینی کجا و کدوم رفتار و حرف باعث شده جرقه‌ی این علاقه‌ی نامتعارف تو ذهن و دل طرف مقابل‌ت زده بشه.

 

اولین باری که تو موقعیت مشابه و بی‌پرده‌ی این چنینی قرار گرفته بودم، تو شرکتی بود که تا همین چند وقت پیش کار می‌کردم.
وقتی غرق کار بودم، چونه‌ی همکارم (دختر) می‌چسبید روی شونه‌م و تعریف‌هایی زمزمه می‌کرد که خیال می‌کردم از سر لطف و مهربونیه.
تعریف‌هایی که گاهی بی‌پرده‌ می‌شدند و معذب‌کننده.
گاهی به مرحله‌ی لمس می‌رسید. اما  وقتی با واکنش شدید من روبه‌رو می‌شد، کنایه می‌زد «شوخیه. چقدر حساسی!»
بعدها تو ساعت‌های ناهارخوردن یا خلوت‌تر بودن حجم کارها، خیلی روشن‌تر بیان کرد که عاشق چنین رابطه‌ایه و حتی از تماشاش هم لذت می‌بره.
امیدوارم تو موقعیت‌های مشابه هیچ‌وقت قرار نگیرید. حتی ابرازکردن شک‌ها و احساسات ناخوشایندی که از این مسئله پیدا می‌کنی، غیرمنطقی به نظر می‌رسه و محکوم می‌شی به «حساس»‌ و «بی‌جنبه»‌بودن. تو چنین موقعیتی که طرف مقابل‌ت جنس مخالف نیست حتی گله‌کردن هم دردسرسازه و کمتر کسی حرفت رو باور می‌کنه...

 

از تمام این شرایطی که توش قرار می‌گیرم، می‌آموزم و تمام تلاشم اینه که خودم رو بیشتر از قبل پیدا کنم و بدونم از این زندگی و روابط و نیازهای روحی و روانی‌م چی می‌خوام؛ و بعد هم ظرفیت روحی و روانی‌م رو برای پذیرش و رویارویی با مسائل مختلف بیشتر کنم.

 

از روشن‌ترین تصویرهای زندگی‌م

وقتی با شتابِ سرسره‌ی غول‌پیکر تو آب فرو رفتم،
دست بابا بود که از اعماق ترس و هیجان و شادی و تاریکی و ابهام و ناشناخته‌ها بیرونم کشید و خندید «چطور بود؟»
نمی‌دونستم چطور بود. نفسم از هیجان بند اومده بود و این یکی از روشن‌ترین تصاویر توی ذهنمه. فقط نفس می‌کشیدم تا جهانِ اطرافم رو از نو کشف کنم و به این سیل احساسات متفاوتی آگاه بشم که در من سرازیر شده بود...

هشت ساله بودم و تنها دختری که با بابام استخرهای مردونه و حوضچه‌های طبیعی می‌رفتم و آب تنی می‌کردم.
کودکی‌م اگرچه گاهی تو ترس و غم گذشت، اما قشنگ‌ترین روزها رو برام رقم زد.
روزگاری که با لباس‌های رنگی، باربی‌های صورتی، عروسک‌های بزرگ و بازی‌ با پدرم گذشت.

خاطره‌ی روزی رو که پدرش آپاندیسش رو عمل کرده بود و من بغلش کردم و از فضای بیمارستان آوردمش خونه برای چندمین بار براش تعریف می‌کنم.
این‌جای قصه رو بیشتر از همه دوست داره که چون تو بغلم بوده چند نفر تو مترو از روی صندلی‌شون بلند شدند تا جاشون رو بدن به ما.
سوال‌های کم اهمیتی می‌پرسه که با جواب‌شون تصویرهای ذهنی‌ش کامل می‌شن. «بعد چی شد؟ نشستیم؟»
«آره دیگه. بعد چند نفر پرسیدند خانم دخترته؟»
با این جمله می‌خنده و چشم‌هاش برق می‌افته.
«تو چی گفتی؟ گفتی دخترتم؟»
«نه. فقط لبخند زدم. چیزی بهشون نگفتم.»
«یعنی فکر کردند مامانمی؟»
«آره دیگه.»
«یعنی من و تو انقدر شبیه هم‌ایم که فکر می‌کردند تو مامانِ منی؟»
می‌خنده. «بعدش چی شد؟ بازم ازت پرسیدند؟»

این میلِ و اشتیاق «شبیه‌بودن» رو تو دختربچه‌های دیگه هم دیده بودم؛ اما تو فندق پررنگ‌تر از همه‌ست.
این میل، اگرچه «پیروی» و «تقلید» به همراه داره اما از «استقلال» فردی و کودکانه‌ش کم نمی‌کنه. 
شبیه فرد بالغی کارهام رو دنبال می‌کنه. نقدها و نظرهاش رو مطرح می‌کنه. تشویق می‌کنه. اعتراض می‌کنه
و ته همه‌ی این‌ها، به عنوان یه شخص هیجان‌انگیز و پرماجرا دوستم داره. آره. خیلی هم دوستم داره. 

من با بابام رابطه‌ی خوبی ندارم.
بیشتر سال‌های زندگی‌مون تو خشم یا سکوت گذشت.
اما خوبی‌های بزرگی ازش تو ذهنمه که هیچ‌وقت کمرنگ نمی‌شه و دوست دارم این ویژگی‌هاش رو به ارث ببرم.
بابام یکی از بامعرفت‌ترین و بامرام‌ترین آدم‌هایی بوده که تو زندگی دیده‌م.
«شجاعت»، «جسوربودن»، «سخاوت‌داشتن»، «بخشندگی»، «حیوون‌دوستی»، «حمایت‌کردن» و «خوبی‌کردن»، «خوش‌سفربودن» و «لذت‌بردن از لحظه» چند تا از اون هزار خوبی‌‌هایی‌اند که تمام این سال‌ها تو بابام دیدم؛ و هر چقدر هم ازش خشمگین و غمگین و ناامید بشم، نمی‌تونم انکارشون بکنم. حتی اگر این خوبی‌ها شامل حال خودم نشن. حتی اگر فکر کنم برام کم گذاشته و ازش گله داشته باشم. تو موقعیت‌های زیادی من این ویژگی‌ها رو به روشنی روز در پدرم تماشا کرده‌م و هر بار از یادآوری‌شون یقین پیدا کرده‌م که این ویژگی‌ها نمی‌تونند «نمایشی» باشند. تو پوست و خون و استخون این انسان‌اند و کاش ذره‌ای از این ویژگی‌ها رو به ارث برده باشم.