ناخن‌کارم سه تا پیام رو استوری کرده که از اخلاق‌شون تعریف کردند. 
بعد نوشته «انقدر به ما می‌گید بداخلاق، نظر بعضی‌ها هم اینه.»
خیلی خوش‌حالم که آدم‌های شجاع‌تر از من، پیش‌دستی کرده‌ند و اخلاق گه‌شون رو بهشون یادآوری کرده‌ند.

 

ولی به ابیلفض اخلاق واقعا مهمه.
اخلاق همه‌چیزه. شاید ربطی نداشته باشه، ولی من می‌گم حتی از پول هم مهم‌تره.

به نظرم بزرگ‌ترین درسی که آدم‌ها باید تو خانواده‌شون یاد بگیرند «اتحادداشتن» و «پشت‌هم‌ایستادن» تحت هر شرایطیه. مسولیتی که انجام‌دادنش نه «لطفه»، نه «وظیفه». «درک» و «فهمی»ئه که باید تو وجود هر کسی نهادینه شده باشه. 
در واقع همین ویژگیه که اعضای یه «تیم» رو به «خانواده» تبدیل می‌کنه.

 

از آینده می‌ترسم.
از پیوند‌خوردن با کسی.
از بچه‌دارشدن.
از تشکیل‌دادن یه خانواده.
از تربیت انسان یا انسان‌های دیگه.
از پیری.
از ناتوانی.
از فقدان.
از همه چیز.

بابابزرگ تو مسیر بانک با صورت افتاده زمین؛ و این آغاز تسلیم‌شدن و پذیرفتن ناتوانیه.
اتفاقی که در شعاعش زندگی ما رو تغییر داده و درگیر کرده...
 

نمی‌ناله. اعتراضی نمی‌کنه. صورت زخم‌شده و آسیب‌دیده‌ش رو تو آینه می‌بینه و می‌پرسه «چرا نمی‌میرم؟»
این سوال مته‌ایه که تا مغز استخون‌مون فرو می‌ره.
بهونه می‌گیره «چرا مامان‌تون رو تو خواب نمی‌بینم؟»
دنبال اخبار تازه‌ای از اون جهان می‌گرده «هیچ کدوم‌تون خوابش رو ندیده‌ید؟»
و انگار که مردن و زنده‌موندن به اراده‌ و تصمیم مامان‌بزرگ باشه، ازش گله می‌کنه «ولی اگه معرفت داشت من رو هم با خودش برده بود تا الان.»

 

چند روز پیش یه نفر تو توییتر نوشته بود تو خونه‌ای که مریض دارند، هیچ چیز به حالت اول برنمی‌گرده.
شاید راست می‌گفت. نمی‌دونم.
ولی مطمئنم وقتی یکی از ستون‌های اصلی خانواده برداشته می‌شه، همه‌چیز فرو می‌ریزه...

دیشب فِری می‌گفت «همه‌ش منتظرم همه‌چی برگرده سر جای اولش. همه‌چی مثل قبل بشه.»
انتظاری که هیچ وقت به پایان نمی‌رسه. فقط شانس بیاری و تکه‌های بیشتری از این پازل گم نشه.

یه بچه گربه دارم که هر جا می‌رم دنبالم راه می‌افته.
هر کاری می‌کنم ادام رو در می‌آره.
هر جا می‌شینم می‌آد خودش رو به زور هم که شده می‌چپونه تو زیر بغلم، تو بغلم، تو پهلوم. در کونم.
دستور می‌ده «بغلم کن.»
غر می‌زنه «حالا نمی‌شه یه جوری بشینی منم جا بشم؟ می‌خوام این‌جا بشینم.» (این‌جا کجاست؟ گودی زیر باسن‌ام وقتی دراز کشیده‌م.)
بهش می‌گم «گرمه. می‌شه انقدر نچسبی بهم؟»
توضیح می‌ده «ببین فَلی. من نمی‌تونم اون‌ور بشینم. از اول هم می‌خواستم این‌جا بشینم.»
می‌آد تو صورتم و فوتم می‌کنه. فوت‌های تفی. «خنک شدی؟»
ازش تشکر می‌کنم. می‌خواد مطمئن بشه تا با خیال راحت‌تری بهم بچسبه «خنک شدی یا نه؟»
می‌گم «آدامسی. آدااااااااااامس.»
فقط نگام می‌کنه و پلک می‌زنه. وقتی نگام می‌کنه دو تا چال لپ‌هاش هم ظاهر می‌شن. با شگفتی می‌گه «یه بار دیگه بگو.»
و ادام رو در می‌آره. از هیچ لحظه‌ای برای تقلید و یادگیری دریغ نمی‌کنه...


دیروز رفته با مامانش برام قلم نقطه‌گذاری خریده. قلمی که خودم می‌خواستم بخرم برای نقطه‌‌گذاری زیر چشمم، وقتی خط‌چشم می‌کشم. دویست و پنجاه پرسیده «دوسش داری؟»، «رنگش رو هم دوست داری؟»، «گفتی می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»، «یعنی چه جوری...»

به نظرم با حضور فندق با دنیا بی‌حساب شده‌م برای دوست‌داشته‌شدن.
کی می‌تونه اندازه‌ی فندق از دیدن‌ هر جزئیات کوچیک و بزرگی که به من مربوط می‌شه شگفت‌زده بشه.
کی می‌تونه بیاد تو صورتم و با هیجان بگه «وای، تو چرا انقدر همه‌چی‌ت کوچولوئه؟» و به دندون‌های معمولی‌م اشاره کنه «دندون‌هات خیلی کوچولو و خوشگل‌اند فَلی.»
هنوز هم از یادآوری این که اولین کلمه‌ای که یادگرفت اسم من بود، قلبم گرم می‌شه. «با» اسمی بود که فندق صدام می‌کرد و هنوز هم بعد از هفت سال، خیلی‌ها به پیروی از فندق من رو «با» صدا می‌زنند.

 

تازگی‌ها یکی از رویابافی‌ها و تصویرسازی‌هاش از آینده مراسم عروسی منه.
با جزئیات شرح می‌ده: «موهام رو این‌جوری ببندم خوب می‌شه؟»
«دامن‌ت رو می‌گیرم و گل می‌ریزم. خب؟»
با هر ایده‌‌ و پیشنهادی که می‌ده موافق‌ام و با لبخند نگاهش می‌کنم.
از مامانش می‌پرسه «منم تو آرایشگاه هستم؟»
خیالش رو راحت می‌کنم «آره بابا. از اول تا آخر پیش منی.»
چشم‌هاش برق می‌افته. ولی بعید می‌دونم بتونه کسی رو کنار من تحمل کنه.
وقتی کنارمه، کسی حق نداره پیشم بشینه یا باهام حرف بزنه. ایشالله که بزرگ‌تر می‌شه و این عادتش از سرش می‌افته.

پختن غذای امروز با منه
و انقدر استرس دارم
ته‌ دلم خدا خدا می‌کنم بابام غذاش رو تا آخر بخوره.

جوجه پختم با پلو.
پلوم شبیه لاستیک شد.
شلنگ آب رو گرفتم تو قابلمه نرم شه. به گمونم نشد. نمی‌دونم.
ولی انگار نرم شده که بابام بدون نقد و نظری غذاش رو تا آخر خورد.
خدا رو شکر جز پوست گوجه‌ی کباب‌شده چیزی از غذاش باقی نمونده.
کی فکرش رو می‌کنه دیدن پوست گوجه‌ی کنار بشقاب احساس رضایتِ شخصی و اعتماد‌به‌نفس رو بیشتر کنه؟

قشنگ‌ترین خط‌چشم‌های رنگی دنیا رو تو دکون‌برقی‌ام دارم؛
سبز، آبی کاربنی، بِنفش، زرد، قرمز... وووووش نَنَه. کاش دوازده‌تا چشم داشتم هر کدوم رو یه رنگ خط چشم می‌کشیدم و براتون عشوه خرکی می‌اومدم.
خط چشم‌ها از ناف آمریکا رسیده‌ند دستم.
اولین قرمزش رو هم خودم افتتاح کردم.
می‌خوام بشینم وسط اتاقم فقط زل بزنم به خط چشمم. انقدر نگاهش کنم بلکه عادی‌ بشه برام.
یعنی چند بار بکشمش عادی می‌شه و نویی‌اش می‌ره؟
نمی‌دونم.
 

تازه یه چیز باحال دیگه هم رسیده که بعدتر درباره‌ش می‌نویسم و حرف می‌زنم.
اون رو کم‌کم باید پنج روز بی‌وقفه بشینم نگاش کنم تا نویی‌ش بره و عادی بشه برام.
ابیلفضی با برنامه‌های مهیج هویج همراه باشید.
خاک بر سرتون اگه بزنید یه کانال دیگه.
هویج بامزه‌تر از من از کجا می‌خواهید گیر بیارید آخه.
 

ناخن‌کارم تو استوری‌هاش خودش رو «استاد» فلانی خطاب می‌کنه.
برگ‌هام که هیچی؛ خودمم ریختم دیگه.
درسته اعتماد به‌نفس‌ت زده به سقف. ولی این که «استاد» بستی به خیک خودت خیلی چیزه دیگه.
اون‌هایی که فارغ‌التحصیل آکسفوردند تواضع و فروتنی‌شون بیشتر از این ناخن‌کارهاست واقعا.

من برم یه کم دیگه تعجب کنم.

تیرهوایی‌های من رو همه به خودشون می‌گیرند، به جز اونی که باید.
اومده برام نوشته «عزیزم دلیل این که هنوز فالو می‌کنمت این نیست که شرمنده‌ت شدم...»

اعصاب‌ها همه تعطیله‌ها.
کی منظورش تو بود آخه؟
چه روزهایی رو پیش‌بینی می‌کنم برات هویجکم که ملت به‌خاطر هر چیز ساده‌ای تخم‌مرغ و گوجه‌گندیده پرت می‌کنند طرفت و به باد فحش می‌بندنت.

تو هر استوری‌ یا یادداشتی که بذارم یه مویی هست که بکشند بیرون. ایراد بگیرند. نکته‌ی اصلاح رفتاری گوشزد کنند یا با «ولی» و «اما» قربونم برند. قربون صدقه‌های مدرنیته که ارزش معنوی‌شون از دست رفته و برای شلنگ‌نگرفتن به طرف استفاده می‌شه. «عزیزم»‌های تصنعی. «زیبا»گفتن‌های اغراق‌شده...

 

عاقلانه‌ترین کار من تو تمام این سال‌ها همین بوده که کامنت‌دونی این‌جا رو بستم و برخلاف درخواست یه سری‌ها اصلا دلم نمی‌خواد فعالش کنم. آره. زورم زیاده. دلم می‌خواد همین‌جوری باشه.

راستی؛
من اگه می‌خواستم درباره‌ی یادداشت‌های این‌جا نظر بدید ده سال پیش کامنت‌دونی وبلاگم رو نمی‌بستم و می‌ذاشتم باز بمونه.
ممنونم که نظراتتون رو به اینیسته‌آ و توییتر و تلگرام انتقال نمی‌دید. راضی به زحمت‌تون نیستم ابیلفضی.
یه وجب چهاردیواری سفید داریم بذارید با اعصاب راحت هر چی دلم می‌خواد توش بنویسم.
نذارید هم باز من می‌نویسم. نهایتش اینه که جواب نظراتتون درباره‌ی نوشته‌هام رو نمی‌دم.
اما چون دوست دارم جواب همه رو بدم، خیلی یه جوری‌م می‌شه جواب کسی رو ندم.
خلاصه همکاری کنید. دمتون گرم.
یه سری یادداشت‌هامم که تو شبکه‌ها بازنشر می‌کنم، گزینش شده‌ند. 
درباره‌ی اون‌ها خواستید نظر بدید. اونقدرها هم که به نظر می‌رسه وحشی نیستم. فوق فوقش یه بار انگشت تو چشم‌تون کنم که اون هم اشکالی نداره. این همه سال دوستیم. یه بار هم یه انگشت کنم تو چشم‌تون که چیزی نمی‌شه.
 

نامه‌نوشتن برای همه‌ی سفارش‌های دکون‌ برقی‌ام وقت و انرژی زیادی ازم می‌گیره. اما هربار که بسته به دست‌شون می‌رسه و می‌بینم این نامه‌ی نقلی چقدر خوشحال‌شون کرده و بهشون امید داده به خودم می‌گم «ارزشش رو داره.»

نمی‌دونم گفتم یا نه.
چند وقت پیش هم یه نفر پیام داد گفت: «پول نامه‌ها رو باهاتون حساب کنم هر ماه یه نامه می‌نویسید بفرستید خونه‌م؟»
خودم که حوصله و وقت این کار رو ندارم. می‌خواستم اگه واقعا دلش می‌خواد هر ماه یه نامه داشته باشه، بدم به یکی از دوست‌هام این کار رو براش انجام بده. ازش پرسیدم «خودتون چه مبلغی رو برای این کار در نظر گرفتید؟»
گفت «پول کاغذ و پاکت نامه.»

چی می‌شه آدم رو چیزخل فرض می‌کنند؟
اصلا شبکه‌های اجتماعی دریچه‌های تازه‌ای از جهان‌بینی رو به روم باز کرده.

 

ولی تو این چند ماه تجربه‌ی فروشندگی دقت کردم و به این نتیجه رسیدم لیاقت بعضی‌ها همون دیجی‌کالاست؛ هم گرون بده، هم فیک.
 

این رو یادم رفت بنویسم.
یکی هم چند وقت پیش پیام داد: «خیلی بامزه و دوست‌داشتنی‌یی. ولی چون قیمت نمی‌ذاری آنفالوت می‌کنم.»
براش نوشتم: «تو رو خدا ترکم نکن. زور می‌زنم بامزه‌تر باشم.»
دروغ گفتم.
یه جوری گلوم رو صاف کردم و شیک و پیک ازش تشکر کردم که شرمنده شد و هنوز فالوم می‌کنه.
 


باید بزنم تو کار واردات نمک حموم.
بعد برم بخوابم تو یه لگن نمک تا روز به روز طرفدارهای بیشتری پیدا کنم.
وگرنه تو این زمونه که آدم‌ها جز ریدن به هم کار دیگه‌ای بلد نیستند، نمک‌هام رو از کدوم منبع انرژی تغذیه کنم؟

دارم توت‌خشک می‌خورم؛ یکی در میون یه کِرم بهم بیلاخ می‌کنه.
فکر کنم شاکی‌اند که غذاشون رو می‌خورم.
دیگه آخر‌آلزمو شده.
آدمیزاد از یه کرم توت هم حساس می‌بره و نمی‌تونه با خیال راحت قورتش بده.

 

یعنی تا الان چند تا کرم توت تو شکمم دارند با هم معاشرت می‌کنند؟

امروز موقع پاک‌کردن سبزی‌ها، سر و کله‌ی سه تا کفشدوزک پیدا شد.
دوست دارم به فال نیک بگیرم‌شون و فکر کنم تبلور همون نشونه‌ای‌اند که منتظرش بودم.
 

الان یه نفر می‌آد برام می‌نویسه «دلت رو صابون نزن هویج جون. کفشدوزک یه نوع سوسکه. سوسک رو می‌خوای به فال نیک بگیری؟»

یکی از چالش‌هایی که با بعضی‌ از سفارش‌دهنده‌ها دارم اینه که فردای روزِ ثبتِ سفارش‌شون پیام می‌دن «چرا سفارش ما نرسید؟» (اغراق‌ نیست. واقعا بعضی‌ها همین‌قدر عجول‌اند و حساب‌نشده پیام می‌دن و پیگیری می‌کنند.)
قبل‌ترها فکر می‌کردم بعضی رفتارها مختص سن‌های کمتر باشه. اما حالا می‌بینم این دسته از افراد به سن یا گروه خاصی محدود نمی‌شن.
حتی تو افراد فرهنگی (البته به ظاهر فرهنگی) این قبیل رفتارها به چشم می‌خوره.

امروز یه نفر بهم پیام داد «سفارشم نرسید.»
گفتم «دیروز ارسال شده. یه کم صبر کنید به دستتون می‌رسه.»
شروع کرد به قصه‌ی حسن‌کرد شبستری تعریف‌کردن.
از همون قصه‌ها که «شما گفته بودید یه روزه می‌رسه ولی نرسیده. من فردا نیستم. اگه برسه چی کار کنم و...»
و وقتی جوابی از من نگرفت نوشت «الو».

شخصیت کسی که تو گفت‌وگوی رسمی‌ش (و نه دوستانه) طلبکارانه از «الو» استفاده می‌کنه، تو نگاهم انقدر تقلیل پیدا می‌کنه که از هر توضیحی بهش ناامید می‌شم. ترجیح می‌دم سکوت کنم تا با همچین شخصیتی وارد دیالوگ‌های طولانی‌تر بشم.
مخصوصا از کسی که سنی ازش گذشته و یه زن چهل و خرده‌ای ساله‌ست.
براش توضیح دادم که زمان تحویل مرسوله‌های پستی خارج از «کنترل» و «مدیریت» منه و اگه صبر کنه بسته به دستش می‌رسه.
و یادآوری کردم «احتمالا می‌دونید که «الو» رسمی نیست...»
برای کسی که تو یه محیط فرهنگی کار می‌کنه این یادآوری مضحکه. اما انکارنشدنیه که سطح شخصیت و ادب خیلی از آدم‌هایی که تو محیط‌های فرهنگی کار می‌کنند واقعا همینه. خیلی از روزنامه‌نگارها، نویسنده‌ها و مترجم‌ها بددهن‌ترین آدم‌هایی بوده‌ند که تا به حال دیده‌م. گروهی که حتی «فحش‌دادن» رو جزئی از روشنفکری می‌دونند.

شاید باید زمان بیشتری بگذره تا رفتارهایی که در خلال خرید اینترنتی انجام می‌شه مثل تاکسی یا متروسوارشدن ارتقا پیدا کنه و آدم‌ها تو این تعامل دو سویه حس و حال و تجربه‌های بهتر و به یادموندنی‌تری رو تو ذهن هم موندگار کنند.
نمی‌دونم. شاید من خیلی جزئی‌نگرم و انتظار زیادی از مخاطب‌ها دارم. یا وقتی در قالب «فروشنده» پاسخگوی آدم‌هام نباید ادب و اخلاقشون رو تصحیح بکنم.

سفارشم از اون سایت محصولات خونگی که چند روز پیش درباره‌ش حرف زده بودم به دستم رسید.
شعفِ حاصل از داشتنِ چیزهای نو یه طرف، یه یادداشت دست‌نویس از یکی از مخاطب‌های قدیمی وبلاگم یه طرف دیگه...
تو کارت کوچیکی نوشته بود:
«فری‌بای عزیز...
امیدوارم به تو هم کیف بدهد که این بسته را یکی از مخاطب‌های قدیمی وبلاگت پیچیده است...
می‌دونی که دنیا خیلی کوچکه...
مبارکت هزار بار...
بوس به کله‌ت.»

همین‌طوره. خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که دنیا اونقدر کوچیکه که می‌تونه اندازه‌ی یه جعبه‌ی کبریت باشه.
ماگ‌های رنگی به دستم رسیده و برام خیلی جالبه که مسول بسته‌بندی این سفارش‌ها کسیه که مخاطب وبلاگ و کانال تلگراممه.
 

تجربه‌ی خریدم از «طاق» رو دوست داشتم. احتمالا جوون‌های هم‌سن و سال خودم با هزار امید و آرزو مدیریت‌ش می‌کنند. از عکاسی انحصاری محصولات بگیر تا طراحی گرافیکی برچسب‌ها، کاغذ‌های دورپیچ، کارت پستالِ دست‌نویس و همه‌چیز...
امیدوارم چرخ روزگار براشون بچرخه و امیدشون ناامید نشه. روز به روز به امیدشون اضافه بشه و پیوسته به خودشون و دیگران یادآوری کنند «دیدید تلاش‌مون به ثمر نشست؟»

چند روز پیش یکی از کاربرهای توییتر نوشته بود «خواستن در بعضی‌ کشورها توانستن است.»
یه جمله‌ی خبری کوتاه که سیلی می‌زنه در گوش‌ت و قبل از اینکه بفهمی از کجا خوردی و با چه ضربه‌ای فرود اومدی، تموم می‌شه.
دلم می‌خواد فکر کنم خواستن توانستنه و تلاش من و امثال من روزی به ثمر می‌شینه.

 

از یه صفحه‌ی کوچیک و نوپا هم دو تا شمع بتنی خریدم.
امروز با قشنگ‌ترین و خوش‌سلیقه‌‌ترین شکل به دستم رسید.
شمع‌هایی با بوی وانیل و لیمو و چوب‌کبریت‌های بزرگ و فانتزی.
نامه‌ی نقلی و دست‌نویسی همراه یه حلقه پرتقالِ خشک سنجاق شده بود به بسته‌م: 
«فریبا عزیزم...
لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌ت پر از نور و خوشبختی...»
فکر کنم یکی از پله‌های رسیدن به نور و خوشبختی همین باشه که برای دیگران سخاوتمندانه و بی‌چشم‌داشت و از ته دل آرزوش کنی.


شمع‌ها مامانم رو خوشحال‌تر کرده‌ند.
عاشق شمعه. مثل خودم.
یازده ساله که بودم با دختر دایی‌ام صد تا شمع خریدیم، روشن کردیم و شبیه یه فیلم سینمایی جذاب نشستیم به تماشا‌کردن شعله‌ی شمع‌ها.
تجربه‌ی شگفت‌انگیزی بود. کاری که بعید می‌دونم دوباره با اون تعداد تکرار بشه و اگر هم تکرار بشه کی حوصله داره بشینه به تماشای ذوب‌شدن صد تا شمع؟

 

حالا که کسب و کار کوچیکی راه انداخته‌م، بین امید و ناامیدی، شادی و پنچری، باحوصلگی‌ و بی‌حوصلگی پیوسته در نوسان‌ام. یه سبد برای سفارش‌ها ثبت‌شده‌ی مشتری‌ها دارم. محتوای هر سفارشی که ثبت می‌‌شه، از بین محصولات دکون برقی جدا می‌کنم و تو اون سبد می‌ذارم. هر بار که سفارش‌ها ارسال می‌شن و سبد خالی می‌شه، از خودم می‌پرسم «این سبد دوباره از محصولاتِ خریده‌شده پر می‌شه؟» معلوم نیست و همین مبهم‌بودنِ آینده ترسناکه. ابهامی نه از جنسِ هیجان، بلکه از سر بی‌ثباتی و بلاتکلیفی که زندگی سخت‌تر می‌شه یا بالاخره روی خوشش رو نشون می‌ده؟

 

امیدوارم این روزها که همه‌مون به نوعی تحت فشاریم و روزهای سختی رو پشت سر می‌ذاریم، از کسب و کارهای کوچیک حمایت کنیم. 
همه‌ی ما به «امید» زنده‌ایم و این حمایت‌ها و خوشحالی‌های کوچیک چرخه‌ایه که باید جریان داشته باشه. چون خودمون هم یه حلقه از این چرخه‌ایم و دیر یا زود موج این انرژی به مهره‌ی ما هم می‌رسه.

فردا می‌رم چک‌ام رو تحویل می‌گیرم؛
و ذکر «سگ تو روح اون خراب‌شده» از دهنم نمی‌افته.
مبلغ چک، دستمزد یه کارگر ساده‌ی ساختمونی هم نیست. 
امیدوارم اگه یه روزی کارفرما شدم شرافتم رو به باد ندم.
سازمانی که در تلاشه شعبه‌های مختلف برندهاش رو تو کشورهای مختلف راه بندازه، به نیرویی مثل من چس‌تومن می‌داد و هر بار درخواست افزایش حقوق دادم گفت «نمی‌شه... در توانمون نیست.»

 

مدیرهای نالایق و منابع انسانی درپیتی که بعد از دو هفته به مشکل کارمندشون رسیدگی کرد.
چقدر از همه‌شون بدم می‌آد.

خیلی خوابم می‌آد و دلم می‌خواد هر چی زودتر برم زیر پتوم.
اما اجازه بدید یکی از تجربه‌ها و خاطراتم از دکون‌داری رو براتون بنویسم و بعد برم.
چند وقت پیش قرعه‌کشی کردم تا به یه نفر عطر هدیه بدم.
قرعه به نام یه خانمی در اومد که در پاسخ به پیام من که براش نوشته بودم برنده‌ی قرعه‌کشی شده خیلی سرد و یخ جواب داد و اطلاعاتش رو گذاشت. ازش خواهش کردم هر وقت هدیه به دستش رسید استوری بذاره. گفت «عکس می‌فرستم برات.» درخواستم رو واضح‌تر مطرح کردم.
گفت «تا حالا کسی از من نخواسته بعد از برنده‌شدنم براشون استوری بذارم.» 
پرسیدم «مگه چند بار تا حالا برنده‌ی قرعه‌کشی شدید؟»
تو جلد پینوکیو فرو رفت. «خیلی! پیج فلان... پیج بهمان... این پیج... اون پیج...» و همین‌طوری اسم چهار پنج تا صفحه رو برد که تو همه‌شون برنده‌ی قرعه‌کشی شده و من خیلی سطح پایین‌ام که در ازای یه هدیه ازش درخواست استوری می‌کنم، اون هم از کسی که هزار تا دنبال‌کننده هم نداشت.
به کسی که ایشون رو منشن کرده بود پیام دادم و براش توضیح دادم که ترجیح می‌دم هدیه رو برای خودش بفرستم.
گفت «می‌دونم برای رونق کسب و کارت این کار رو می‌کنی. ولی خیلی غیر حرفه‌ای و غیراخلاقیه که رو استوری گذاشتن اصرار داری.»
هر چی گلبرگ داشتم فرو ریخته بود. شبیه اون سکانس‌های تام و جری شده‌ بودم که فک‌‌شون از تعجب انقدر باز می‌شد که می‌چسبید به زمین.
باورم نمی‌شد دو نفر هم‌زمان می‌تونند این اندازه جوگیر و متوهم و بخیل باشند. 
برخلاف میل‌ام در کمال احترام براش نوشتم «از هدیه‌دادن بهتون منصرف شدم.» و عطر رو نه به اولی دادم، نه به دومی.
اولی رو ریموو کردم و دومی هم بعد از اینکه پیام‌هاش رو نگاه نکردم و چند روزی بی‌پاسخ گذاشتم، خودش آنفالو کرد و رفت.
 

این دو نفر سمبل بخل و تنگ‌نظری شده‌ند تو ذهنم.
هنوز هم فکر می‌کنم حتما این وسط سوءتفاهمی و کژپنداری‌یی پیش اومده؛ وگرنه این حجم از جوگیری خیلی عجیبه واقعا.
 

بچه همسایه‌مون صبح از خواب بیدار شده و همین که مامانش رو ندیده، رفته بود خیابون.
یه بچه‌ی هفت‌ ساله‌ی غمگین و وحشت‌زده در جست‌وجوی مامانش.
غافل از این که مامانش پشت بوم لباس پهن می‌کرد.
مامانش هم اومده خونه و دیده این توله خونه نیست.
مامانم موقع رفتن به دکتر بچه رو دیده و بهش گفته «وسط خیابون چی کار می‌کنی؟» 
گفته «دنبال مامانم می‌گردم. نمی‌دونم کجا رفته.»
مامان گفته «زود برگرد خونه. مامانت پشت بوم بوده.»

 

این اتفاق من رو یاد یازده سالگی‌ام انداخت. ظهری که مامان وعده داد می‌ره برام ساندویچ می‌خره و تو تخیلات من ساندویچ‌خریدن بیش از اندازه طول کشید. وقتی ترس و وحشت و غم غلبه کرد بهم، نشستم پشت درِ قفل‌شده‌ی خونه‌مون و تا می‌تونستم گریه کردم و مامانم رو صدا زدم.
همسایه‌ی واحد روبه‌رویی‌مون که زن مهربونی بود اومده بود اون طرف در و دلداری‌ام می‌داد «مامانت برمی‌گرده. اتفاقی براش نیفتاده.»
و تا وقتی مامان برنگشته بود، گریه و دادزدن‌های من ادامه داشت.

 

ترس از دست‌دادن...
ترسی که همیشه همراه‌مونه و گاهی حتی راه نفس‌کشیدن‌مون رو هم می‌بنده.

بیشتر مخاطب‌هام انقدر گوگولی و خوش‌قلب و بامحبت‌اند که جدی جدی شگفت‌زده می‌شم از حجم لطف و مهربونی‌شون. 
چند روز پیش یه دختر جوون و کم‌سن که صفحه‌ی شمع‌سازی داره در ادامه‌ی صحبت‌هاش برام نوشت:
«من بیشتر از چهار پنج ساله نوشته‌هات رو می‌خونم و فکر می‌کنم با هر نوشته‌ی تو، یه گوشه از این دنیا یه پری به دنیا می‌آد. این بار جرئت پیدا کردم به خاطرشون ازت تشکر کنم.»
این پیام انقدر قشنگ و عمیق و پرتصویر و نورانی بود که گوشه‌ی ذهنم سنجاق شده و بارها و بارها تو ذهنم مرورش کردم.
تصور این که با هر یادداشتم یه پری به دنیا بیاد دور از ذهنمه. خودم رو یه دختر غرغرو و سرتق تصور می‌کنم که می‌تونه درباره‌ی عالم و آدم گله کنه و غر بزنه اما چون تپل و بامزه‌ست همچنان دوست‌داشتنی بمونه.

 

کی گفته چون تپلی بامزه هم هستی هویج جون؟
این حجم از اعتماد‌به‌نفس رو از کجا دانلود کردی؟
آدرس سایتش رو به ما هم می‌دی؟

 

یه سایت لوازم خونه پیدا کردم. انقدر محصولاتش قشنگه که دوست دارم بشینم وسط اتاقم عر بزنم که خونه‌ی مستقل ندارم تا براش چیزهای قشنگ بگیرم. حالا انگار خونه داشتم، پول خرید چیزمیز هم داشتم. گه اضافه می‌خورم دیگه. ولی حالا این دلیل نمی‌شه که آرزوی داشتن این چیزها رو تو ذهنم نپرورونم (فعل رو دارید؟). 
آدم فکرش رو هم نمی‌کنه یه سبد نون هم می‌تونه هوش از سرت ببره یا یه لیوان یه دل نه صد دل عاشق‌ت کنه.

 

ولی من اگه خونه داشته باشم اول تبدیل به جنگل‌ش می‌کنم؛ بعد اون گوشه موشه‌ها یه فضایی رو می‌ذارم برای رفت‌وآمد و زیستن.
دوست دارم وقتی وارد خونه‌م شدم یه سری ساقه و برگ رو کنار بزنم و گیاه‌هام انقدر رشد کنند که کم‌‌کم خودم هم جوونه بزنم و یکی از اون‌ها بشم.
 

از شرکت زنگ زده‌ند برم برای تسویه.
به مامان دروغ گفتم «حق التالیف کتابمه.» دعام کرد «ایشالله خیره و همیشه خبرهای خوب بشنوی.»

شرکت که رفتم مبلغ چک خنده‌دارتر از چیزی بود که تصورش رو می‌کردم.
دو میلیون تومن کمتر از چیزی که باید می‌دادند.
دو فاکینگ میلیون تومن به خاطر مرخصی‌ها کم کرده بودند.
درخواست گزارش کردم. گزارشی از مرخصی‌ها و تاخیرهام.
این در حالی بود که پنج ماه آخر سال، هر ماه پونصد هزار تومن به خاطر تاخیرهام کم می‌کردند.
چک رو امضا نکردم و تحویل نگرفتم.
 

می‌دونم که آدم‌‌ها تو شرایطی مجبور به کار و ارائه خدماتی می‌شن که در حد تلاش‌شون ستایش و قدردانی نمی‌شن.
می‌دونم که این مملکت تبدیل شده به یه آشغال‌دونی و هر کسی به هر شکلی که می‌تونه از دیگری سودجویی می‌کنه.

اما تنها دستاورد من از ده سال کارکردن با شرکت‌های خصوصی و سازمان‌های فرهنگی اینه که کارکردن براشون حرومه و ظلم به خودت.
حرومه که عمر و جوونی و شادابی و انگیزه و اراده‌ت رو بذاری پای اون‌هایی که تنها برتری‌شون، عددهای حساب بانکی‌شونه.
از شرکتی که توش کار می‌کردم و مدیرهایی که داره متنفرم.
از شرکت‌های قبلی و قبلی و قبلی هم همین‌طور.
تنها خاطره‌ی خوشی که از روزهای کارکردن‌ام دارم کارمندی تو نشرچشمه و دفتر چلچراغ بود و بس.
 

ما لایق زندگی‌های بهتر و آروم‌تری هستیم و لیاقت ما دستمزدهای ناچیز در برابر این همه کارکردن و تلاش‌کردن نیست.
خیلی دلم می‌خواد از شرکتی که توش بودم به یه بهونه‌ای شکایت کنم؛ هر چند که حوصله‌ی شکایت‌کردن ندارم و بعد از تعطیلات می‌رم اون چک چسکی رو می‌گیرم.

دیروز به خاطر سردرد و چشم‌دردی که داشتم تمام روز خواب بودم.
آدم وقتی حالش بده تصور نمی‌کنه که دوباره به لحظه‌های قبل از درد برمی‌گرده.
به خاطر قطعی‌ مکرر برق هم پمپ آب ساختمون سوخت و هشت میلیون خرج گذاشت رو دست اهالی ساختمون.
جمعه‌ی بی‌آب و بی‌کولر با درد‌های شدید سر و چشم رو پشت سر گذاشتم.
هیچ مردی تو ساختمون نبود و مامان تنهایی هماهنگی‌های لازم رو برای پمپ جدید آب انجام داد و انقدر زود این بحران رو مدیریت کرد که تا عصر مشکل حل شد. شاید من اگه جای مامان بودم چمدونم رو آماده می‌کردم و بی‌خیال این که پمپ آب کِی درست می‌شه چند روزی می‌رفتم خونه‌ی دوستی، اقوامی، سفری، جایی... 


عصر دنیا شکل دیگه‌ای بود.
پر نور و گرم.
درد چشم‌هام بهتر شده بود.
مامان از خواب عمیق بیرونم کشید و یه ساندویچ گرد نشونم داد «برات همبرگر خریدم. پاشو این رو بخور.»
همبرگر رو دو لپی خوردم و نگار بهم پیام داد «خونه‌ای؟»
بعد از چند دقیقه‌ آقایی زنگ زد و یه جعبه‌ی گل بهم داد «خانم هویج؟ این برای شماست...»


تو زندگی‌ام این دومین باری بود که گل هدیه می‌گرفتم. اولین بار سه سال پیش بود که تو دفتر نشرچشمه یه اتاق چوبی داشتم و مدیر داخلی واحد کودک و نوجوانش بودم. اون روز غرق کار بودم و شبیه توی فیلم‌ها آقایی ناشناس در اتاقم رو باز کرد و یه دسته‌‌ی بزرگ از رز‌های سفید گذاشت تو بغلم «این برای شماست.»
چند ساعتی گیج و هیجان‌زده بودم که این دسته‌گل از طرف کیه.

 

یکی از شگفتی‌های زندگی همینه که تو بطن درد و غم همچنان زیبایی‌هاش رو داره و روی خوشش رو نشون‌ت می‌ده.
مثل جمعه‌‌ای که پشت سر گذاشتم. مثل خیلی وقت‌های دیگه.

به گمونم هارترین ناخن‌کارها رو دارم. سه تا دختر خوشگل و عمل‌کرده و مو بلوند که کمین کرده‌ند برای سفره‌کردن شکمت.
پنج‌شنبه برای ترمیم ناخنم رفتم و یه طرح ساده‌ی «نقطه» و «خط» رو بهش دادم.
قبل از شروع کار گفت «دقت کردی هر بار سر ناخن‌هات داستان می‌سازی؟»
نمی‌فهمم این چه ادبیاتیه با مشتری دو ساله‌شون دارند. چه داستانی می‌سازم؟ مگه غیراز اینه که در ازای خدماتی که ارائه می‌دن پول زیادی می‌گیرند؟ ادامه داد «می‌خوای بی‌خیال خط بشی؟»
و برای اون چهارتا خط و شش تا نقطه‌ای که رو ناخن‌هام انداخت، دویست و پنجاه هزار اوشلوق پول گرفت.
 

هربار که از سالن برمی‌گردم تو ذهن‌ام چندباری میز رو چپه می‌کنم و یه مشت می‌زنم زیر فک دختره.
اما دوباره می‌رم و زیر دستش می‌شینم. چون کارشون انقدر تمیز و دقیقه که به هاری‌شون می‌ارزه. اصلا دلم نمی‌خواد این واژه رو در وصف کسی به کار ببرم. ولی این دخترها واقعا عصبی و بی‌اخلاق‌اند. 



سال‌ها با خانمی همکار بودم که بی‌دلیل عصبی بود و به دیگران پرخاش می‌کرد و توی کار براشون دردسر می‌ساخت.
مامان همیشه می‌گفت «شاید ویتامین بدنش کمه. یا با شوهرش مشکل داره.» درک‌کردنیه که آدم‌ها مشکلات زیادی داشته باشند، اما برام پذیرفتنی نیست که بی‌دلیل خشم و عصبانیتش رو به دیگران انتقال بده و به «رفتار نامحترمانه» منجر بشه.

 

چند نفر بهم گفتند «سالن‌ت رو عوض کن.»
راستش حوصله‌ی تغییر مکان ندارم. نمی‌دونم چرا.
هربار می‌گم «اشکال نداره.»
ولی شاید دفعه‌های بعدی یه چیزی به دختره بگم. شاید هم نگم. نمی‌دونم.

من که تا الان چیزی رو تو دوربین نشون نمی‌دادم و هیچ‌وقت دلم نخواسته «پز» داشته‌هام رو بدم.
دارایی‌های ناچیز ما اونقدر از دست‌رفتنی‌اند که فرصتی برای پزدادن و فخرفروختن نمی‌مونه. امروز هستی، فردا به یه باد کولر تب می‌کنی و از دست می‌ری. به چی بنازم دقیقا؟ شاید این «بینش» از درک خیلی‌ها خارج باشه. ولی اهمیتی هم نداره.
حالا گذشته از همه‌ی این‌ها نمی‌دونم چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند خالی می‌بندم.
چند نفر روی استوری‌هام ریپلای‌ زدند «االبته این عطرهات که فیک‌اند.»
چقدر شاخ‌اید آخه که از روی استوری، فیک‌بودن چیزها رو تشخیص می‌دید.
تو رو ابیلفض انقدر مچ من رو نگیرید. اول راهم. پژمرده می‌شم.
 

«اشتباه‌کردن» بخش جدایی‌ناپذیر زندگیه، حتی بعد از سال‌ها تجربه و آزمون و خطا.
امروز از یه نفر که عطرهاش رو با قیمت‌های مناسبی می‌فروخت، دو تا عطر خریدم.
هر دو عطر فیک‌اند. 
 

این روزها چیزی که اصالت یه کالایی مثل «عطر» رو تضمین می‌کنه، نه جزئیات شیشه و جعبه، نه بارکد و بچ‌کد، نه سنگینیِ در، نه برجستگی اطلاعات هک‌شده روی شیشه و نه هیچ‌چیز دیگه‌ست...
«کیفیت بو» و «بازی‌ نوت‌ها» اصالت رو ثابت می‌کنند. البته اگه کسی تجربه‌ی نسخه‌ی اصلی (اورجینال) عطرها رو نداشته باشه نمی‌تونه این کیفیت رو تشخیص بده.

 

واکنش و عملکردم تو چنین موقعیت‌هایی «پذیرفتن» اشتباهه.
ریسک‌کردن هزینه داره و قبلش باید «مسولیت انتخاب» رو «پذیرفت». کلمه‌های داخل پرانتز سخت‌ترین و مهم‌ترین آموزه‌هایی‌اند که در تلاشم یاد بگیرم.
نمی‌تونم پسش بدم. نمی‌تونم به روش بیارم. چون دوستمه.
اشکال نداره. خرید دو تا عطر فیک شَنِل هم رفت تو لیست تجربه‌هام.

شمردن

مامان‌بزرگم عاشق «شمردن» بود. شمردن دارایی‌های ناچیز و کم‌اهمیت‌ش. بشقاب‌ها. قاشق‌ها. چنگال‌ها. کاسه‌ها. 
حساب همه رو داشت. می‌دونست تو طبقه‌ی اون کابینت چندتا کاسه چیده شده و تو اون کشو، چندتا قاشق و چنگال...
هر کدوم جفت نبودند، به خودش یادآوری می‌کرد. این یادآوری‌ها گاهی مهم جلوه می‌کردند.
گاهی بعد از شستن ظرف‌ها پیش می‌اومد که ازش بپرسی «این کاسه‌ها نباید شش تا باشند؟»
مامان‌بزرگ منتظر شنیدن این سوال بود تا سرنوشت هر کدوم رو شبیه داستانی روایت کنه. داستانِ گم‌شدن‌ها و شکستن‌ها و ناپدیدشدن‌ها رو...

هر از گاهی مامان‌بزرگ رو در حال شمردن قاشق‌ها و چنگال‌هاش پیدا می‌کردی. بهونه می‌کرد «این‌جا رو مرتب می‌کنم...»
به گمونم پناه می‌برد به «شمردن» و درگیرکردن ذهنش با چیزها... چیزهای بی‌اهمیت. شاید زندگی با شمردن همین دارایی‌های کوچیک و دلخوشی‌های به ظاهر کم‌اهمیت معنای دوباره پیدا می‌کرد. نمی‌دونم.

این روزها بیشتر وقت‌ها خودم رو در حال شمردنِ کرم‌های دورچشم و فوم‌های شست‌وشوی صورت پیدا می‌کنم.
هر روز در حال شمردن‌ام.
بسته‌های ارسالی چندتا اند؟
چندتا نامه‌ی دیگه باید بنویسم؟
چندتا پاکت‌نامه برام باقی مونده؟
 

می‌شمارم و به گمونم این یکی از همون پناهگاه‌هاییه که مامان‌بزرگ بدون این که آگاه باشه، برام به ودیعه گذاشته...

 

 

دیروز خاله پای تلفن خندید «این اخلاق‌ت به مامان‌بزرگت رفته.»
قدرت ریسک‌پذیری‌ام تو زندگی رو می‌گفت.
جمله‌ش هزار بار تو سرم چرخیده. از شما چه پنهون؟ با ولع، تو خودم دنبال نقطه‌اشتراک‌های بیشتری با مامان‌بزرگم می‌گردم...

این چند روز انقدر اعصابم خرد بود که تنها چیزی مانع گریه‌کردن‌ام می‌شد خستگی زیاد بود.

فندق می‌شینه رو پام و همین‌جور که سعی می‌کنه دست و پاش رو تو بغلم جا بده با شگفتی جیغ می‌زنه «وااااااااای! حالا چرا گوش‌ت انقدر کوچولوئه؟»
و لاله‌ی گوشم رو می‌گیره تو دستش تا با دقت بیشتری بررسی‌ام کنه «گوش‌ت رشد نکرده؟» و هیجان‌زده‌تر می‌گه «خیلی کوچولو و بامزه‌ست.»

فندق تنها کسیه که همه‌چیزم براش تازگی داره؛ حتی نرمی ممه و سایز گوش‌هام و مدل ناخن‌هام و این که سالاد رو بیشتر از پلو می‌خورم.

 

درخواستی که من از کائنات دارم: این جنس از شگفت‌زدگیِ فندق به ماچا تزریق بشه لطفا.
شکرگزارم.

ساعت دوازده شبه و فکر می‌کنید در حال خوردن چی‌ام؟
می‌دونم نمی‌تونید حدس بزنید: صبحونه.

درسته این‌جا خانواده نشسته. من هم روم به دیوار. اصلا این دمپایی دست شما. بعد از نوشتن این یادداشت بیایید بکوبید تو دهنم. ولی داشتم یه ویدئوی روتین پوستی نگاه می‌کردم که یه پرفسور و متخصص پوست درباره‌ی یه سری نکات و باید و نبایدها حرف می‌زد. اولین و مهم‌ترین نکته فکر می‌کنید درباره‌ی چی بود؟ این که بووووووووووق رو نمالید به پوست‌تون. ظاهرا یه پاندمیه که بعضی‌ها در سطح دنیا طبقه بالا رو می‌دن اجاره و بوووووووووووووووق رو می‌مالند به پوست‌شون. پرفسوره تاکید کرد برای دورچشم که خیلی بیشتر ضرر داره (یا ابیلفض). بعد من برای این که مطمئن بشم ذهنم منحرفه و دارم اشتباه می‌کنم سرچش کردم و دیدم خاک عالم. مترادف نداره. بوق همون بوقه. حالا توضیح بیشتر هم داد چرا و به چه دلیل بر خلاف تصورات عموم ضرر داره. ولی چون دمپایی دادم دست‌تون توضیحات بیشترش رو نمی‌نویسم. 
ولی جدی بعضی‌ها برای بهترشدن پوست‌شون بوووووووووق می‌مالند؟ از دیشب تا حالا تصوراتم از مراقبت پوستی فرو ریخته و از نو ساخته شده.

تصاویری که تو خواب می‌بینم انقدر شفاف و واضح و واقعی‌اند که بعید می‌دونم یه خواب معمولی باشند.
احساس می‌کنم حفره‌هایی از هستی گشوده شده و پیام‌هایی فراتر از یه سری صحنه برام به نمایش گذاشته می‌شه...

 

کاش معنی‌شون رو بفهمم و بدونم تو کدوم مسیر باید قدم بذارم.

هنوز هم وقتی با دلهره‌ از خواب بیدار می‌شم، اولین چیزی که دنبالش می‌گردم مامانمه. 
 

عصر که از خواب بیدار شدم، با خودم فکر کردم مامان هنوز خوابه و باید منتظر بمونم تا بیدار شه و بهش بگم که هنوز هم کابوس می‌بینم.
در اتاقم رو باز کردم و خوشحال‌کننده‌ترین چیزی که دیدم «بیداری» مامانم بود.

دیروز فندق رو همراهی کردم تا بره و تاج الفباش رو تحویل بگیره. یه تاج کاغذی که روش نوشته بود «ر» و باید باهاش عکس می‌گرفت.
تو راه دستم رو محکم گرفته بود و از این که آستین مانتوم بین دست‌هامون سر می‌خورد عصبی می‌شد «اَه. این رو بکش بالا. می‌آد تو دستم.»
و صد و پنجاه بار گله کرد «چرا دستم رو فشار نمی‌دی؟ محکم بگیر. مامانم دستم رو خیلی محکم می‌گیره.»
این همون نیازیه که در کنار ماچا دارم اما هیچ وقت در قالب یه «درخواست» مطرحش نکرده‌م. حق با فندقه. اون فشارهای ظریف به آدم اطمینان می‌ده که چیزی فراتر از یه ارتباط کلامی و یه دوستی ساده در جریانه. هر فشار ظریفی قوت قلب می‌ده و شبیه ستون‌هاییه که زیر «پل دوستی» استوار می‌شه تا تداومش رو بیشتر و محکم‌تر کنه...
بعد همین طور که تو مسیر راه می‌رفتیم، گفت «یه چیز جالب بگم؟» 
حواسم به حرف‌های مامانش بود. دستور داد «فقط با من حرف می‌زنی. خب؟» 
سرم رو تکون دادم «باشه. باشه.» و منتظر موندم چیز جالب‌ش رو بگه.
گفت «حالا که دست تو رو گرفتم اگه یه نفر ما رو ببینه فکر می‌کنه من دختر توام. آخه تو و مامانمم خیلی شبیه همدیگه‌اید.»
وانمود کردم خیلی جالبه و چه کشف تازه‌ایه. هر چند که بارها این شباهت رو یادآوری کرده. به نظرش حتی نرمی من و مامانش هم به‌هم شباهت داره. خب، راستش حق داره. وقتی فِری مجرد بود، این شباهت برای خودمون هم جالب و شگفت‌انگیز بود. تو باشگاه، وقتی بعد از فِری از یه دستگاه استفاده می‌کردم، اعتراض می‌کردند «خانم شما همین الان از این دستگاه استفاده کردی.»، «خانم شما چند دقیقه‌ست با این دستگاه کار می‌کنی...» و واکنش ما تو تمام این موقعیت‌ها خنده بود و نشون‌دادن همدیگه و گفتن چیزی‌ تو مایه‌های این که «من نبودم، اون یکی بود.»

 

این یادداشت همین‌جا تموم می‌شه.
چون من بنزین نوشتن ندارم و می‌خوام بخوابم. شاید فردا چیزهای بیشتری داشته باشم برای نوشتن و تعریف‌کردن. 
 

روزگاری که پشت سر گذاشتم، همون کابوس‌هایی‌اند که هر چند وقت یک بار تکرار می‌شن و انرژی تمام روزم رو می‌گیرند.
کابوس‌هایی که بیشتر از این که ترسناک باشند، غم‌انگیزند و یادآور سیاه‌ترین روزها.
از خودم می‌پرسم تا کی کابوس‌های زندگی‌م به این تصاویر تعلق دارند؟
چقدر دیگه باید زندگی کنم تا از ذهن و روحم کمرنگ‌ترشون کنم؟
چه کابوس‌های دیگه‌ای رو قراره تجربه کنم؟

بزرگ‌ترین چالش زندگی همینه که آدم جواب ساده‌ترین سوال‌ها درباره‌ی خودش رو هم نمی‌دونه.
 

فندق همین‌جوری که کنارم نشسته و استوری‌هام رو نگاه می‌کنه، سرش رو به گوشی نزدیک‌تر می‌کنه و همین‌طور که با هیجان منتظره ماسک گدازه‌های آتشفشان بمالم به صورتم می‌گه «چقدر حرف می‌زنی بابا. کارت رو بکن دیگه.»

امیدوارم نظر بینندگان عزیز این نباشه و ته دل‌شون ستایشم کنند که براشون کامل توضیح می‌دم.
 

یه نفر هم بعد از دو روز پرسش درباره‌ی محصولات مختلف، امروز گفت «ارسال رو رایگان بزن؛ یه ماسک مروارید هم اشانتیون بده.»
پرسیدم «شما همیشه خودتون اشانتیون رو تعیین می‌کنید؟»
خیلی مطمئن گفت «نه. چون می‌خوام خرید کنم گفتم.»
 

چطوری این لطفت رو جبران کنم عزیزم؟ خیلی شرمنده‌م می‌کنی با خریدت. اجازه بده پای پیاده سفارش‌ت رو بیارم و یکی دو تا چیز دیگه هم به عنوان قدردانی و پاداش به سبد خریدت اضافه کنم. بعید می‌دونم حالا حالاها از پس این همه لطف و بزرگواری‌ت بربیام واقعا.

 

فکر می‌کنم وقتش رسیده یه کتاب چند صد صفحه‌ای درباره‌ی آداب خرید اینترنتی گردآوری کنم و اولین فصلش رو هم اختصاص بدم به «ضرورت سلام‌کردن».
 

چیزی که در مورد فوم عمیق ناراحت و عصبی‌ام کرده، در واقع فوم نیست. این رفتاریه که تو تمام ابعاد و مسائل شخصی‌ام و جزئیات زندگی‌م نمود پیدا کرده، روابط‌ام، کارم، رفت و آمدم، وسایل‌ام، دارایی‌های ناچیزم، هر چیز کوچیک و بزرگی که بهم مربوط می‌شه، هرچیزی، هر چیزی... 
حکومت مامانم روی مغز و رفتارهای روزمره‌ی ما تمومی نداره.

اگه امسال هم تموم بشه و من هنوز توی این خونه باشم چی؟
حتی تصورش هم ترسناکه. خیلی ترسناک.

مامانم آب گرفته تو فوم اسکرابی‌ام و بافت‌ش رو کلا به‌هم ریخته. چون اسکراب، دونه‌هایی داره که باعث پاکسازی عمیق پوست می‌شه و این دونه‌ها قابلیت ترکیب‌ و حل‌شدن با آب رو دارند. الان به جای فوم اسکرابی، یه تیوپ تُف دارم. تُف. بهش می‌گم «چرا این کار رو کردی؟» می‌گه «من نبودم.»
پس کی بوده؟ کی به جز اون عادت آب‌گرفتن تو خمیردندون یا هر چیز تیوپی دیگه رو داره.
واقعا نمی‌فهمم چرا این کارها رو می‌کنه و چی از جونم می‌خواد.
چرا باید سر ساده‌ترین مسائل این اندازه باهاش درگیر باشم و مشکل داشته باشم؟

 

این فوم اسکرابیه یکی از دوست‌داشتنی‌ترین محصولاتیه که هربار مصرفش می‌کنم، حالم بهتر می‌شه. چندتایی هم که ازش داشتم فروختم و هیچی ازش ندارم دیگه. حالا کو تا دوباره این فوم رو به مغازک هویج بدم.
به نظرتون چقدر دیگه می‌تونم تو این خونه دووم بیارم؟
شاید الان هم دیوونه شدم. فقط متوجه نیستم.

ششمین آقا هم سفارشش رو توی مغازک هویج ثبت کرد.
نمی‌دونم چرا از خرید آقایون این اندازه خوشحال می‌شم و اونقدر از افتخار باد می‌کنم که ظرفیت پوستم به آخر می‌رسه و رو به ترکیدن می‌رم.
برای خودش یه سرم دورچشم خرید. برای سیاهی دورچشمش. 
جوونه و کم سن.
پرسیدم «برای خودت می‌خوای.»
گفت «بله دیگه. مگه نگفته بودید آقایون هم بهتره به پوست‌شون برسند؟»
ووی نَنَه.
اجازه بدید من برم بشینم وسط اتاقم و متراژ دریاچه‌ی اشک شوقم رو گسترش بدم. 

 

این‌طور که بوش می‌آد رو آقایون هم دارم تاثیر می‌ذارم.

می‌بخشین هویج جون. 
می‌شه بگی چه کودی پای سیبیل‌هات دادی؟ ما می‌خوایم برای موها و ابروهامون ازش استفاده‌ کنیم...

با این همه سوالی که در طول روز به مخاطب‌ها جواب می‌دم، ابیلفضی حقمه دکتر هویج صدام کنند.

یکی پیام داده «من نه دوست‌دختر دارم، نه نامزد، نه همسر. مامانم هم از این‌ چیزها استفاده نمی‌کنه که از مغازکت براش چیزی بخرم. ولی کیف می‌کنم از شمه‌ی طنزی که داری...»
شمه و طنز چیه. 
داستان نباف حاجی.
بیا برات بابات کرم‌مِرم بخر.
بیا می‌خوام بابات رو هلو کنم، حاج خانم هر روز قربونش بره.
 

از این به بعد هر کی بهم بگه «چرا قیمت نمی‌نویسی؟»
می‌گم «کِرْم دارم آخه.»
ایشالله تو رو درواسی گیر کنه دیگه دیالوگش رو ادامه نده.
فقط یه چیزی بندازه تو زنبیلش.
چیزی هم نخره با همون زنبیلش می‌زنم تو سرش.

هویج‌ لوتی

انقدر سیبیل درآورده‌م که دیگه می‌تونید به جای هویج بیوتی، هویج لوتی صدام کنید.
فکر کنم دوران نوجوونی و بلوغم هم انقدر سیبیل نداشتم که الان دارم.

دلم برای آش و کتلت‌های مامان‌بزرگم تنگ شده.
برای نرمی لپش هم.
ول کن...
این لیست رو ادامه ندم به بهتره.
نمی‌تونم مقاومت کنم... 
وقتی لباس‌های تازه رو شستی و تو آفتاب پهن کردی، از بارون سیل آسای بهاری لذت نمی‌بری. می‌بری؟
نمی‌دونم چه ربطی داره.
برم کرم‌های دورچشمم رو بفروشم.

یه نفر هم پیام داد و پایان صحبت‌ها و توضیحاتش درباره‌ی پوستش گفت «چون نور و روشنایی دوست داری بذار اینطور تموم کنم...» و ایموجی یه ماه کاملِ و درخشنده و بارقه‌ای از نور رو برام گذاشته.
چقدر ظریف‌اید و چقدر دقیق آدم رو می‌شناسید.
 

برم کرکره‌ی دکون‌ام رو بکشم پایین و بشینم از خوشی عر بزنم.

این گربه‌های تو کوچه‌مون اصلا رعایت نمی‌کنند که کروناست و انباشتگی هورمون تو خونه‌ها بیداد می‌کنه.
یه جوری با هم ارتباط برقرار می‌کنند که آدم دلش می‌خواد صاعقه بزنه وسط کمرش، گربه بشه.

یه نفر قیمت سرم دورچشم کافئين رو ازم پرسید. گفتم.
گفت «اوووووووو... چه خبره؟»
گفتم «خون یزید توشه.»
گفت «شاید هم شاش خر نابالغ.»
دهانم بدوخت.

 

مردم اعصاب ندارند.
صلوات بفرستید بابا.

یکی از دنبال‌کننده‌ی پای ثابت استوری‌های اینستاگرامم فندقه. با سواد محدودش می‌خونه و گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنه و اون‌قدر تحت تاثیر قرار می‌گیره که ساده‌ترین موضوع‌ها رو به بیرون از فضای مجازی انتقال می‌ده و درباره‌شون گفت‌وگو می‌کنه.
«چرا بهت می‌گن هویج؟»
«دیدی من کدوم گزینه رو انتخاب کرده بودم؟»
«اون ظرفه چی شد؟ خریدی‌ش؟»
«دفعه‌ی بعد لاک‌هات رو چه رنگی می‌کنی؟ قرمز یا آبی؟ من آبی رو انتخاب کردم. می‌شه آبی کنی؟»

 

و از این استوری‌های ساده، خوراکی برای قصه‌گویی و گپ‌زدن با عزیزشکر (مادرِ پدرش) فراهم می‌کنه.
برای مادربزرگش قصه‌ی استوری‌گذاشتن و انتخاب گزینه‌ی «آبی» رو با هیجان تعریف کرده.
«من آبی رو انتخاب کردم. به خاطر همین ناخن‌هاش رو آبی کرد.»
و به ماجرا هیجانِ بیشتری می‌ده که فقط از نظر خودش خیلی نفس‌گیره «فکرش رو نمی‌کردم آبی کنه. آخه همیشه قرمزه. ولی یه روز اومد خونه‌مون و دیدم ناخن‌هاش آبی شده.»

فندق...
فندق ترد و کوچولوی من که قدرت کشف شگفتی تو هر چیز کوچیکی رو داره و به نظرش جالب‌ترین آدمی‌ام که تا حالا دیده، بهم حسرتِ این آرزو رو می‌بخشه تا تو خلوت خودم، ته ته دلم به این فکر کنم «یعنی می‌شه برای ماچا هم انقدر جالب و شگفت‌انگیز به نظر برسم؟»، «یعنی می‌شه همیشه همین‌قدر تازه و پراتفاق باقی بمونم؟»

نامه‌برقی

آخ از این پیام‌های پرمهری که برام می‌فرستید و سرشارم می‌کنید از امید و سرخوشی...

 

سلام هویج عزیز
امیدوارم خوب باشی
مرسی که همه دنیا رو به طنازی تمام جدی نمی‌گیری. هیچی رو. حتی استعداد و خلاقیت پر از هوش خودت رو هم دست می‌اندازی. تو دنیایی که همه خیلی خودشون و دستاوردهاشون رو بزرگ و بی‌نقص و درخشان می‌بینن تو با یک پووووف جانانه می‌فرستی رو هوا. می‌دونی استوری‌هات رو یک جا نمی‌بینم. کم‌کم می‌بینم که تا پایان روز هرجا نیاز داشتم کسی بگه حالا اون قدرها هم خبری نیست بابا بشین سرجات، تو رو بخونم. هرجا عصبانی میشی از سؤال‌های بی‌جا، هرجا از این که از حوصله‌ات سوءاستفاده می‌شه و تو ناراحتی‌ات رو قشنگ با چند‌تا کلمه بر‌ّان نشون می‌دی دل آدم آروم می‌گیره.

کاش در کنار این مغازه خوشگلت، یک سرویس هرروزه هم داشتی. عضو می‌شدیم برات می‌نوشتیم و تو هرروز جواب می‌دادی. از اون جوابای مخصوصت. هرکی از دست کسی دلش پر بود یا از شغلش ناراحت بود یا این دنیا براش گرم نبود یا هرچی هرچی تو با کلمه هایی که زندگیشون کردی، از خنده و امید روده بر می‌کردیش.

سال‌ها پیش شرکت سازنده سریال‌های آن‌شرلی و نیومون و ... یک سایت داشت که خیلی جالب بود. یک قسمت داشت که تو سوال می‌پرسیدی هرچیزی و اونا بهت جواب می‌دادن. تو با این نامه‌هایی که برای آدم‌ها می‌نویسی، من رو یاد اون نامه‌ها می‌اندازی.

خدا ماچا رو برات نگه داره. راست می‌گی یک آدم‌هایی نه فقط سوخت زندگی که خود زندگی‌ هستند. وقتی گریه می‌کنه آدم از سختی‌های زندگی، یاد خنده‌شون می‌افته میگه می‌ارزه.

برات خوشحالم که هنوز می‌تونی عصبانی بشی و با تمام قوا هجوم بیاری به سمت چیزی که ناراحتت کرده. 
تو دنیایی که آدم‌ها بر سر دستاوردهای پوک، خودشون رو پوک می‌کنن و اندازه دنیاشون قدر کف دست هم نیست تو حتی انواع شکلات‌ها و کیک‌ها و لواشک‌ها رو فقط ماجراجویی آدم‌ها می‌دونی. 
ممنون که می‌نویسی. امیدوارم یک مدرسه‌ای تاسیس کنی که خودت مدیرش باشی. اون مدرسه خود خلاقیته و بچه‌هایی مثل فندق، توش زندگی رو تجربه می‌کنن. 
ببخشید که زیاد نوشتم برات. مراقب خودت باش و فندق رو ببوس.

 

خیلی می‌بخشید که خودم رو لو می‌دم، وقتی به اسم ماچا رسیدم لبخندم از این جا تا این‌جا صورتم کش اومد. حتی به نظرم لبخندم انقدر کشدار شد که حتی تا پشت گوش‌هام هم امتداد پیدا کرد. 

دیروز این یادداشت رو توی توییتر بازنشر کردم و خیلی‌ها برام نوشتند «چرا آبروش رو نمی‌بری؟»، «چرا اسکرین شات پیام‌هاش رو نمی‌ذاری؟»
امروز همین آقا که اتفاقا ناشناس نیست و تو فضای اینستاگرام و توییتر فعاله، بعد از دیدن توییت‌ام و درخواست‌ مکرر خواننده‌ها برای افشا‌کردن اسم و عکسش، اومد و در کمال وقاحت برام نوشت «برو اسکرین شات هم بذار. صرفا جهت اطلاعت می‌گم. من با بی‌توجهی نمی‌میرم. اگه آلت تناسلی ندیدی بگو تا بفرستم.» 

دوباره پیامش رو بی‌پاسخ گذاشتم. بدون این که واکنشی داشته باشم. بعد همین پیامش رو هم تو توییتر بازنشر کردم. این بار اصرارها بیشتر بود و سوال‌ها متفاوت‌تر «دلیل سکوت‌کردن‌ت چیه؟»، «چرا رعایت حالش رو می‌کنی؟»
آدم گاهی در برابر سوال‌های دیگران خودش رو زیر ذره‌بین می‌ذاره. خودش رو قضاوت می‌کنه که به راستی بزرگواره یا به این وسعت قلب «وانمود» می‌کنه؟
برای یکی از درخواست‌کننده‌ها نوشتم «اسکرین شات پیام‌هاش رو دارم. عکس‌های خودش رو هم دارم.» بهم پیام دادند «اگه خودت نمی‌خوای بذاری من برات می‌ذارم.» این حمایت‌های روحی و عاطفی و فکری کم‌نظیرند و امیدبخش. اما زندگی بهم یاد داده کسی «قدرتمنده» که در اوج قدرت، خشم و ناراحتی، «آرامش»، «عطوفت» و «اقتدارش» رو حفظ کنه. 
برام من تبلور قدرت همینه که این آقا دوباره برام می‌نویسه و با صدای لرزون و نفس‌های بریده ازم خواهش می‌کنه که می‌خواد باهام حرف بزنه و مسئله رو حل کنه. واکنش من چیه؟ سکوت و بی‌توجهی. ویس‌ها و توضیحاتش رو می‌شنوم. تاکیدش به این که «فکر نکن با تهدیدهات می‌ترسم. فقط می‌خوام مسئله رو حل کنم. سوءتفاهم شده.» 
اصرار می‌کنه. لابه‌لای صحبت‌هاش نفس‌های عمیق می‌کشه. بزاقش تو دهنش می‌پره و سرفه‌ش می‌گیره. عصبی و مضطرب می‌خنده.
پایان وُیس‌های طولانی‌ش تو اینستاگرام برام نوشته «ولی من اشتباهی نکردم...»
حماقت و وقاحت اگه چهره‌ای داشت، بی‌شک شبیه ایشون بود.

 

کسی که ازش حرف می‌زنم تو روسیه درس می‌خونه. تو یکی از شاخه‌های مدیریتی.
یادتونه قبل‌تر نوشته بودم شعور و انسانیت نه به تحصیلاته، نه به نویسنده یا مترجم‌بودن، نه به سطح اجتماعی، نه به شهر و خانواده‌ای که توش بزرگ شدید و زندگی کردید، نه به شغل و درآمدی که دارید... پس به چیه هویج جون؟ به ذات و درک و دریافت‌های اکتسابیِ فردی و ریشه‌های تربیتی نهادینه‌شده در آدم‌ها...

 

اگرچه تکراریه، اما دوباره می‌نویسم که یکی از دعاهای درخشان مامان‌بزرگم این بود «وقتی به پشت سرت نگاه کردی شرمنده‌ی خودت نباشی...»
باور قلبی‌ام اینه که بخشی از تبلور این دعا در گروِ اینه که دیگران رو هم شرمنده‌‌ی خودت و خودشون نکنی. 
 

امروز به این فکر می‌کردم چه چیزهای دیگه‌ای تو زندگی مایه‌ی تعجب‌ام می‌شن؟
شاید گفتن این حرف خیلی شعارزده باشه، اما ته قلبم از کسی که هستی رو بی هیچ ستونی استوار کرده سپاسگزارم که با مسائل مختلف قدرت و صبرم رو بیشتر می‌کنه. قطعا برای چیزهای بزرگ‌تری آماده‌م می‌کنه...

 

یه نفر برام نوشت «حتی از خوندنش هم حالم بد شده...»
من خیلی شرمنده‌م و عذرخواهی می‌کنم که مایه‌ی حس و حال بدتون شدم.
قصد و نیت‌ام از نوشتن این یادداشت‌ها و تجربه‌های شخصی چیز دیگه‌ایه.
همیشه دلم خواسته حس و حال خوبی بهتون انتقال بدم. ببخشید اگه گاهی واقعیت‌های تلخ زندگی رو بی‌سانسور می‌نویسم...

به یه دختر شیرازی خوش‌صدا و پرانرژی تخفیف خوبی به خاطر خرید و اعتمادش دادم. ازم قبول نکرد و همون مبلغ رو بدون تخفیف واریز کرد. گفت «این همه برام وقت و انرژی گذاشتی. این کارت خیلی برام با ارزشه.»
نمی‌دونم آدم‌ها چند دسته‌اند؛ ولی گروه کم‌جمعیب و نایابی‌اند که به خوبی‌ها ارزش می‌دن و هرچیزی رو «وظیفه» تلقی نمی‌کنند. 

 

چند روز پیش هم یکی از خواننده‌های قدیمی اینجا که یه مامان‌بزرگ گوگولیه، مبلغی بیشتر از خریدش رو برام واریز کرد و گفت «می‌دونم هدیه‌های این‌جوری رو نمی‌پذیری. اما مامان‌بزرگ‌ها این پول‌ تو جیبی‌های کوچولو رو دوست دارند به نوه‌هاشون بدن و من هم مامان‌بزرگم دیگه.» با این جمله‌ش لبخندم کش اومد. 
یاد همون روزهایی افتادم که مامان‌بزرگ پول‌ کمی بهم می‌داد و تاکید می‌کرد «می‌دونم کمه اما برکت داره.» و دعایی می‌خوند. به پول‌ها فوت می‌کرد و می‌گفت «کیفت رو بیار خودم بذارم توش.» در کیف باز می‌شد. قوت قلب می‌داد «همیشه پر از پول می‌مونه خیالت راحت.»

 

به نظر شما آدم‌ها چند دسته‌اند؟
 

جدی جدی خیلی خوشحالم که روزبه‌روز به تعداد کسایی که برای سلامتی و بهبود پوست‌شون تلاش می‌کنند اضافه می‌شه. درسته که منفعت و سود مالی خودم این وسطه، اما این دقیقا همون تاثیریه که بهش نیاز دارم. اون یادگاری‌یی که دلم می‌خواد تو ذهن‌ها و قلب‌ها از خودم به جا بذارم. وقتی خودتون رو تو آینه تماشا کردید (تماشا‌کردن، چیزی فراتر از نگاه‌کردن، لذت‌بردن و غرق زیبایی‌شدن) یادتون بیاد اولین قدم‌ها رو با هویج برداشتید. فردا معلوم نیست من باشم یا نه. معلوم نیست این راه رو ادامه بدم یا نه. اما این تاثیر و انگیزه‌ای که تو شما به وجود آوردم برای خودم یه موفقیته. موفقیت بزرگ‌تر و ارزشمندتر از هر نوع ارتقای شغلی.

پوست ما اولین، گرانبهاترین و باارزش‌ترین لباسیه که داریم و هر تلاشِ کوچیکی که برای سلامتی و بهبودش انجام بدیم، در نوع خود یه قدم بزرگ محسوب می‌شه...

سوال‌هاتون بهم این انگیزه رو می‌ده تا اطلاعاتم رو بیشتر و بیشتر کنم و کمتر از هر وقت دیگه‌ای در پاسخ سوال‌هاتون از «نمی‌دونم» استفاده کنم.
تحقیق می‌کنم. سرچ می‌کنم. می‌خونم و تو روزمرگی‌هام دنبال پاسخ‌هایی برای سوال‌های شما و دانش بیشتر خودم می‌گردم.
گاهی هم اون جمله‌ی بامزه تو ذهنم مرور می‌شه که یه نفر برام نوشته بود «می‌دونم می‌تونم گوگل کنم، اما دلم می‌خواد تو توضیح بدی برام...»
آخ خدا...

کاش بیشتر از قبل یاد بگیرم و روزبه‌روز دانش‌ام رو بیشتر کنم و تو این مسیر که هم روشنه و هم لذت‌بخش شما رو با خودم همراه کنم...

امروز یه نفر برام نوشته «از سرکار برگشتم و روز خیلی بدی داشتم و کلی گریه کرده بودم و به این متن‌ت [نامه‌ای که ارسال کردم] خیلی احتیاج داشتم.»
 

اگرچه همه‌مون روزهای سختی رو پشت سر می‌ذاریم، اما زندگی هنوز پر از نشونه‌هاییه که می‌گه هم‌چیز رو به روشنی و بهترشدنه.
این حرف رو اگه تو توییتر بنویسی، لشکری از ناکجا بهت حمله می‌کنند که «کجای این زندگی امیدوارکننده‌ست؟»
دقیقا همین‌جا که بعد از یه گریه‌ی طولانی یه نامه‌ی کوتاه به دست‌تون می‌رسه. اتفاقیه؟ بعید می‌دونم...

یه آقایی هم عکس یه آلت تناسلی فرستاده و برام نوشته «ماسک تو دست و بال‌ت نداری برای خرطوم فیل ساختن؟»

 

نگاه (سین) کردم.
پاسخی ندادم.
عصبانی یا ناراحت نشدم.
بلاک هم نکردم.
فقط این‌ها رو می‌نویسم تا بدونید تو صفحات اجتماعیِ عمومی (پابلیک) چی می‌گذره دقیقا...

 

شاید خیلی روشنفکرانه و ایده‌آلیست و بزرگوارانه به نظر برسه. اما جدی جدی هیچ‌چیز کُشنده‌تر و ویران‌کننده‌تر از بی‌توجهی نیست... 

 

این چند روز توهین‌هایی که به نوید محمدزاده و فرشته حسینی شده، چشمم رو ترسونده. نه این که چیز تازه‌ای باشه. به خاطر این که کم و بیش خودم هم دارم با این مسائل درگیر می‌شم. نمی‌تونم بفهمم «چرا» آدم‌ها می‌تونند این همه کینه و نفرت داشته باشند و «چطور» می‌تونند این همه خشم رو به دیگری انتقال بدن؟ 
اگه یه روزی من هم تصویر کسی رو که دوستش دارم با دیگران به اشتراک بذارم، چه واکنش‌هایی در انتظارم‌اند؟ اگه کسی به ماچا توهین کنه، حتی اگه عکس‌العملی به مخاطب نداشته باشم و سکوت کنم، غمِ این توهین‌ها رو چطور می‌تونم در خودم حل کنم؟ آدم توهین‌ها و رفتارهایی رو که با خودش می‌شه می‌تونه تحمل و مدیریت کنه، اما نمی‌تونه تحمل کنه کسی به عزیزش بی‌احترامی کنه... حاضره هزار هزار خار تو چشم‌ خودش بره اما عزیزش یه آخ از سر ناراحتی نگه.
 

نمی‌دونم حال روحی ستاره‌های سینما یا شخصیت‌های معروف این‌جور وقت‌ها چطوره و با چه سطح از کمالات و بلوغی این مسئله رو بین خودشون حل می‌کنند؛ اما این چند روز پیوسته به این فکر می‌کردم که چقدر این دو بهم می‌آن. چقدر دیدن عشق بین دو نفر امید رو تو دلم زنده می‌کنه. وقتی دوستی و عشقِ جاری بین دو نفر رو می‌بینم یادم می‌آد زندگی اون‌قدرها که به نظر می‌رسه نفرت‌انگیز و تاریک نیست. گاهی دریچه‌های نورش اونقدر بزرگ می‌شه که بالاخره به زبون بیاری و به عالم و آدم بگی: جان من است او...

 

اگر نور و روشنی رو تو این کلمات نمی‌بینید، جهان تاریک نیست، چشم‌هاتون رو پاک کنید:
بعدها خواهم نوشت.
آن سال بهار اتفاق‌های زیادی افتاده بود
جهانِ دیگری خود را به من نشان داده بود
جهانی که وصل‌شدن به آن نهایتِ سعادت و نوربختی بود.
آدم‌هایی که کنارم بودند.
دریا.
درکِ بودنِ در بی‌مکانی و بی‌زمانی و غرق‌شدگی در لذتِ نگاه‌کردن.
نگاه.
آن سال بهار من جهانِ دیگری را یافتم. جهانِ چشم‌ها و راستیِ مطلق.
برای تولدی که امسال اتفاق افتاد.
برای یادآوری.*

 

*یادداشتی که فرشته حسینی تو صفحه‌ی اینستاگرامش به اشتراک گذاشته...

ملت رو دیوونه کردم با این دکون برقی‌ام.
از توییتر می‌آن اینستاگرامم. می‌بینند عکس‌های خودمه. این ور رو نگاه می‌کنند، اون ور رو نگاه می‌کنند. بعد می‌بینند نه از آمپول خبریه، نه از دورچشم، نه از کوفت، نه از زهر مار...
می‌آن کانال تلگرامم. می‌بینند تو کانال تلگرامم هم از هر دری سخنی نوشتم. 
امروز یه نفر پیام داد «سلام هویج جون. تو رو خدا بگو دکون‌ات کجاست؟»
روم نشد بگم «هیچ‌جا. قوه‌ی تخیل من و مخاطب‌هامه.» کدوم مخدری با مغز آدم‌ها این کار رو می‌کنه که من باهاشون کردم؟ و بزنم به در فلسفه «تا حالا تو بی‌مکانی کرم دورچشم خریدی؟ بیا بفروشم بهت ببین چه لذتی داره.»
 

کی حال داره این کون گشاد رو تکون بده و یه پیج اختصاصی بزنه؟
گربه می‌گه «پیج بزن. مدیریت‌ش رو بده به من.»
هیچی دیگه. همین‌ام مونده گربه رو ادمین کنم. بعد ملت به جای کرم دورچشم خریدن بشینند مخ این بچه‌گربه رو بزنند.
بعدش هم گربه جونم رو بالا می‌آره یه چسب دور جعبه‌های پستی بپیچونه.
یه کم حواسم از کار پرت می‌شه می‌بینم یه عطر ۵ میلی رو انقدر مشنبا حبابی پیچیده دورش که تبدیل کرده به خرطوم فیل و تو هیچ جعبه‌ای جا نمی‌شه.
 

شماره‌هایی که رو گوشی‌ام ذخیره کرده‌م، بیست نفر هم نمی‌شن. 
همین دور و بری‌هام‌اند، بابا، مامان، گربه، ماچا، دو تا از همکارهام، نگار، فندق، فری و ...
کسی هم زنگ بزنه، انقدر گشادم که باید خودش رو جر بده و شانس باهاش یار باشه تا جواب تماسش رو بدم.
تماس‌های تلفنی اذیت‌ام نمی‌کنند. چون من حتی تماس‌های تلفنی‌ام رو هم جواب نمی‌دم، چه برسه تماس‌های غیرضروری که حتی ندونم کی پشت خطه.
فکر کنم این رو باید تو تمام شبکه‌های اجتماعی‌ام اعلام کنم که الکی به زحمت نیفتند دوستان.

 

چند سال پیش یه مزاحم تلفنی داشتم هر بار زنگ می‌زد، جوابش رو می‌دادم.
در واقع دگمه‌ی صحبت رو می‌زدم و موبایلم رو می‌ذاشتم کنارم و به کارم ادامه می‌دادم.
انقدر زنگ زد و انقدر این کار رو تکرار کردم که خسته شد و ول کرد رفت پی زندگی‌اش.

 

سر امضای قراردادم منابع انسانی انقدر باهام تماس گرفتند که یکی‌شون با قربون صدقه‌رفتن گفت «چرا انقدر زنگ می‌زنیم جواب نمی‌دی؟» پاسخی نداشتم. آخر سر بهم گفتند «ببین اگه نیای امضا کنی، حقوق این ماهت رو نمی‌دیم.»
دیگه سر این تهدید پاشدم رفتم امضا کردم. خوشگله هم همیشه جواب‌هاش بی‌پاسخ می‌موند و پناه می‌برد به ویس‌دادن.
 

تنها کسی که برای تماس‌هاش شور دارم و شیرجه می‌زنم رو گوشی کیه؟ آفرین. 
بقیه رو می‌خوام چی کار دیگه؟

از نشخوارهای شبانه

هی خوشگله.
کجایی که یه کم برینم بهت دلم باز بشه.
چه روزگار وحشی و ناجوانمردانه‌ای بود...
چرا هیچ‌وقت یه مشت نزدم پای چشمش؟

دو روزه یه نفر شب‌ها ساعت دوازده با خط مختلف زنگ می‌زنه به گوشی‌م. 
رد تماس می‌کنم و ازش اسمش رو می‌پرسم. می‌گه نگین‌ام. آمپول کلاژن چنده؟

 

یا امام هوشنگ.
نکنه یه صبح از خواب پاشم ببینم دیوونه‌میوونه ریختند سرم بهم آمپول می‌مالند.
 

 

بهش پیام دادم «ساعت رو نگاه کردید که این وقت شب تماس می‌گیرید؟»
می‌گه «تو اینستا پیام دادم جواب نمی‌دید.»
و کسی با اسم نگین به من پیام نداده.

 

از فردا همه «نگین»‌ها رو بلاک می‌کنم. 
با ماستعلی مزاحمم بشید لااقل انگیزه داشته باشم جواب‌تون رو بدم. ماستعلی مرد زندگی بود. 
دیگه به آخر خط رسیدم. از آمپول‌فرو‌کردن، ببخشید، فروختن هم چیزی نصیب‌ام نشد.
همون یه دونه شوهر به من بدید برم به کار و زندگی‌ام برسم.

پنجره‌ی اتاقم رو به ساختمونی باز می‌شه که پنجره‌های همون طبقه همیشه بازه و یه پیرمرد نق‌نقو با زشت‌ترین صدا توش زندگی می‌کنه.
راستش خودم هم نمی‌دونم چرا صداش این اندازه به گوشم زشت و دوست‌نداشتنیه و وقتی صدای حرف‌زدنش رو می‌شنوم عصبی می‌شم. چون همیشه هم بلند بلند حرف می‌زنه و وقت‌هایی که لب پنجره می‌ایسته با آدم‌های توی کوچه سلام و علیک می‌کنه.

 

تبریک می‌گم هویج جون.
سطح دغدغه‌هات به صدای پیرمرد همسایه‌تون تقلیل پیدا کرده.
این یعنی خوشی جفتک زده زیر دل‌ت و همین روزهاست که بابا یا مامانت پروژه‌ی رژه‌رفتن رو اعصابت رو از سر بگیرند.

بعد از دو روز سوال درباره‌ی آبرسان‌ها، آمپول‌ها، دورچشم‌های مختلف که هر کدوم چه ویژگی‌هایی دارند و چه تاثیری روی پوست می‌ذارند و نحوه‌ی استفاده‌شون چطوریه، امروز پیام داده «ببخشید. ناراحت نشید یه وقت. ولی می‌گن محصولات خارجی داخل کشور یا تقلبی‌اند یا تاریخ‌مصرف‌گذشته.» 

فقط براش یه لبخند گذاشتم.
شاید باورتون نشه. ولی همچنان داره سوال می‌پرسه. اعتماد نداره. ته ذهن‌ش من رو یه دروغگو فرض می‌کنه. اما به دانش و اطلاعاتی که می‌دم اعتماد می‌کنه و همچنان سوال می‌پرسه... 
چطور می‌شه به محصولات کسی اعتماد نکنی اما به اطلاعاتی که در اختیارت می‌ذاره اعتماد و حرف‌هاش رو باور کنی؟

 

یه نفر هم دیروز پیام داد «تو استوری‌ها الکی می‌گی حوصله‌ی سوال‌ها رو داری، اما می‌آی تو وبلاگت غر می‌زنی.» 
خوب می‌کنم. دلم می‌خواد آخه. جدی خودتون رو تو جایگاهی می‌بینید که برای محتوای صفحات شخصی کسی تصمیم بگیرید؟

 

یه عروس گوگولی خریدهاش رو از دکون برقی من انجام داده.
برید کنار.
می‌خوام انقدر اشک شوق بریزم که دریاچه بشه.

 

وووووش‌ش‌ش نَنَه.

اون که برای دوست دخترش کرم روشن‌کننده‌ی شیر خریده بود، دوباره اومد و یه دونه دیگه خرید.
خدا رو شکر محصولات دکون‌برقی‌ام همه‌جوره باعث رضایت بچه‌ها شده. (آره. از همون لحاظ دیگه.)
ایشالله که بعدش یه دعای خیری هم پشت سر من می‌مونه.
 

برای یه خانمه یک روز تمام وقت گذاشتم و درباره‌ی آمپول‌ها و کرم‌های دورچشم و شیر خر و سم مار و تف الاغ و  هر چی که داشتم توضیح دادم.
عکس فرستادم. ریپلای زدم. رو هر عکس ویس گذاشتم و با جزئیات ترکیبات و قیمت و سایز و تاریخ انقضا و نحوه‌ی استفاده توضیح دادم.
دو روز یه بار پیام می‌ده «دور چشم چی دارید؟»، «سلام، کرم لیفت قویه؟»، «سلام، آمپول‌ها لک‌ام از بین می‌بره.»
فکر کنم ایستگاهم کرده. ازش می‌پرسم «ببخشید، وُیس‌هام رو گوش دادید؟» می‌گه «بله. گوش دادم.» و دوباره همون سوال‌هایی رو تکرار می‌کنه که براش توضیح داده بودم. 
فکر کنم توطئه داره و تا من رو نفرسته تیمارستان دست از سرم برنمی‌داره.

دیروز سومین آقا خرید خودش رو تو دکون برقی‌ام ثبت کرد.
یه آقای ۳۳ ساله که نگران چروک‌های پیشونی‌اش بود و ۳۰ میل آمپول حلزون خرید و پرسید «چروک‌ها می‌رن دیگه؟»
این روزها باید به آدم‌ها تضمین و دلگرمی بدم که این نگرانی‌های کوچولوشون با محصولات جادویی من رفع می‌شن و شادابی از‌دست‌رفته رو دوباره پیدا می‌کنند...


و اجازه بدید اعتراف کنم که یکی از لذت‌ها و خوشی‌های این روزهای اخیر، شنیدن صدای خوشحالی و رضایت کساییه که از دکون‌برقی‌ام خرید کردند...

 

ضرر امروز: یه شیشه عطر ده میل ساتین افتاد و شکست.
هر گوشه‌ی اتاقم رو بو می‌کنم بوی ساتین می‌ده.
ناگفته نماند که امروز بین جعبه‌های پست و روبان‌های رنگی و نامه‌های نوشته و ننوشته دراز کشیده بودم و عین جن‌زده‌ها به اون دریاچه‌ی مینیاتوری ساتین نگاه می‌کردم که روی سرامیک‌های کف اتاقم تشکیل‌شده بود و خرده‌های شیشه‌ شبیه الماس برق می‌زدند. شاعرانه نبود. به درد هیچ‌جای هیچ قصه یا فیلمی هم نمی‌خورد. فقط دوست داشتم از بوی غالب ساتین که تا ته مغزم فرو می‌رفت فرار کنم. راه فراری نیست. این مدت انقدر ساتین فروختم که بخشی از پوست و گوشت و خون‌ام شده. شاید باورتون نشه، ولی حتی وقتی عطسه می‌کنم، عطر ساتین تو هوا پخش می‌شه...

درسته یکی از قشنگی‌های من اینه که از همه‌جام بوی یه عطر می‌آد، موهام، تن‌ام، لباس‌ها، اتاقم... اما دیگه وقتی خسته‌ام و بی‌حوصله، دلم می‌خواد خودم رو از پنجره پرت کنم وسط کوچه بس که بوی عطرها می‌ره رو مخ‌ام.


خدایا غلط‌ کردم. این مشام سگی رو ازم نگیری دوباره.
اون چند ماهی که بویایی‌ام رو از دست دادم کابوس بود و مرگ. 
ترسناک بود. ترسناک.


 

 

دارم جواد یساری گوش می‌دم.
خدایا. چقدر من این مرد و حنجره‌ش رو دوست دارم آخه.
وایسید شاخ اینیسته‌آ بشم، سلیقه‌ی موسیقی همه‌تون رو تغییر می‌دم. یه کاری می‌کنم برید بیفتید رو شماعی‌زاده و یساری گوش‌دادن. حمیرا و هایده و مهستی هم که اصلا نباشند زندگی ممکن نیست.
با پول تبلیغاتمم یه کامیون می‌خرم، همه‌تون رو پر می‌کنم پشتش، با هم می‌ریم شمال جوج می‌زنیم.
 

مامانم انقدر حرف می‌زنه که گوش‌هام خون می‌افته.
نمی‌دونم چطوری درباره‌ی هر موضوعی انقدر حرف داره برای گفتن.
یا مهم‌تر از اون، توان و انرژی این همه حرف‌زدن رو از کجا می‌آره و تامین می‌کنه؟
خیلی وقت‌ها جای گربه و بابام هم حرف می‌زنه. جدی‌ها. مثلا با اون‌ها داری حرف می‌زنی این زودتر جواب می‌ده تا حرف خودش رو بذاره تو دهن اون‌ها و پاسخ دلخواهش رو بهت تحمیل کنه.
کاش یه حیوون خونگی داشتم که تو راه گوش‌دادن حرف‌های مامانم شربت شهادت رو سر می‌کشید. من دیگه توانش رو ندارم.

به مامانم می‌گم «کمرم داره می‌شکنه انقدر خسته شدم.»
می‌گه «خب چی کار کنم؟»
هیچی. بیا یه کم برین به من دلم باز شه، خستگی‌ام هم در می‌ره. تو رو خدا تعارف نکن.
 

بچه‌ها حلالم کنید.
مورچه بال‌دارها به اتاقم حمله کردند.

 

 

چقدرم وحشی شدند.
یکی‌شون جدی جدی گازم گرفت.

یه نفر هم بهم پیام داد «بسته‌م به دستم رسید هویج جون. ولی بی‌بی‌کرم خیلی تو ذوقم زد.»
اول صبحی چشم‌هام رو به این پیام باز کردم و دلم ریخت پایین.
پرسیدم «مشکل بی‌بی‌کرم چی بود عزیزم؟»
گفت «تاریخش.»
ازش خواهش کردم از تاریخ بی‌بی‌کرمی که براش ارسال کردم یه عکس بفرسته.
فرستاد. تاریخش نگذشته بود و انقضا داشت.
گفتم «این که تاریخش مشکلی نداره. مشکل چیه؟»
گفت «مشکلم با تاریخ تولیدشه. چرا این بی‌بی‌کرم ۲۰۱۸ تولید شده؟ اگه به من گفته بودی نمی‌خریدمش.»
متوجه منظورش نبودم.
ادامه داد «معلوم نیست این بی‌بی‌کرم تو چه شرایطی نگه‌داری شده و تو این مدت چطوری به دست شما رسیده.»
پشم‌هام زیر لحافم ریخته بود. بعضی حرف‌ها حتی شوخی‌اش هم جالب نیستند، چه برسه به جدی‌اش.
گفتم «شما بری مغازه هم همین حرف رو می‌زنی؟ شما می‌دونید جنس‌های یه مغازه‌دار تو چه شرایطی نگه‌داری می‌شه؟»
نوشت «ممنون از لحن زیبات. خدانگهدارت.»
به درازکشیدن زیر پتوم ادامه دادم و پشم‌های ریخته رو با دست جارو زدم زیر بالشت.
 

خیلی می‌بخشین که تولیدکننده‌ها با من مشورت نمی‌کنند.
ولی من هم خیلی گستاخ شدم. چهارتا مشتری پیدا کرده‌م که می‌خوام پول‌هاشون رو با ماسک‌های پاکتی و بی‌بی‌کرم‌ها و دورچشم‌ها بالا بکشم و یه زندگی لاکچری رو برای خودم آغاز کنم.
همه‌ش هم فیلم بازی می‌کنم. ادای مهربون‌ها رو در می‌آرم. کافیه یه نفر انتقاد کنه ازم تا خودش رو به عنوان یه کرم دورچشم کُره‌ای بچپونم تو یه تیوپ.
واقعا چطوری انقدر دو رویی هویج جون؟ این لحنه با مخاطبت داری؟ برو از خدا بترس. 

روزی بیشتر از دوازده ساعت رو صرف پاسخگویی به سوال آدم‌ها می‌کنم و بهشون مشورت می‌دم یه روتین پوستی رو چطوری و از کجا شروع کنند.
بعضی وقت‌ها آخر‌های شب به خودم می‌آم و می‌بینم لب‌هام خشک شده و دور و برم پر از لیوان‌های خالی دمنوش و آبه.

دلم برای ریدن به خوشگله تنگ شده.
یعنی الان انگشتش تو کون کیه و کارها رو روی سر کی خراب کرده؟

من اگه یه روزی حامله بشم، انقدر از خودم و شکمم و لوبیام عکس می‌ذارم و درباره‌ش می‌نویسم که زخمی بشید. خواستم از الان گفته باشم که آمادگی ذهنی پیدا کنید.

 

حالا نمی‌دونم چرا تو ذهنم چالش تربیت یه پسربچه رو دارم.
تو تصورات ناخودآگاهم از زمانی که مامان شدم، صدای دختربچه‌ای رو نمی‌شنوم. 
یه پسربچه‌ی کنجکاو و شیطون رو می‌بینم که درباره‌ی هرچیزی ازم سوال می‌پرسه و با تعجب نگاه می‌کنه.
اصلا چرا این یادداشت رو نوشتم؟ نمی‌دونم.
چند سال پیش یه پست تو صفحه‌ی اینستاگرامم گذاشتم که یه توله‌ی کوچولو (پسر چند ماهه) بغل مامانش نشسته و ریمل‌زدنش رو تماشا می‌کنه و از ظرافت ریمل‌زدن و کاری که مامانش با مژه‌هاش انجام می‌ده، شگفت‌زده می‌شه و می‌زنه زیر خنده. کپشنش نوشته بودم «من در آینده‌ای نزدیک.» و دقیقا تصورذهنی‌ام از خودم همینه. بعد یه نفر اومده بود نوشته بود «حامله‌ای؟» اون موقع بلاکش کردم. ولی فکر می‌کنم سوال بی‌جایی هم نبود‌ها. نمی‌دونم چرا بعضی وقت‌ها الکی وحشی می‌شم و می‌زنم شکم این و اون رو سفره می‌کنم.

دیروز در خلال صحبت‌هاش گفت «اصلا نمی‌دونم چرا دیگه باهات حرف نزدم. دلم می‌خواد ببینمت. جدی می‌گم. می‌آی ببینمت؟»
همون اعتراف‌ها و دیالوگ‌ها و حرف‌های تکراری‌یی که مثل یه سیکل معیوب تو زندگی آدم تکرار می‌شن؛ اما درست وقتی شنیده می‌شن که از اون هیجان و علاقه‌ی قدیمی تُهی شده‌اند.
اون یادش نمی‌آد چرا بدون دعوا یا خاطره‌ای بد، دیگه با هم حرف نزدیم؛ اما من یادم می‌آد. بهش نگفتم.
تاکید کرد «یه روز ناهار مهمون من. خب؟»
خندیدم.
هندونه زد زیر بغلم «جزو معدود آدم حسابی‌هایی هستی که باهاشون آشنا شده‌م.»
باز هم از همون حرف‌هایی که به موقع شنیده نمی‌شن. وقتی ابراز می‌شن که از تاریخ مصرف‌شون ماه‌های زیادی گذشته باشه.
«هم خوشگلی. هم خوش اخلاقی. هم آدم حسابی... چطوری بگم... ول کن... حال ندارم توضیح بدم.»
و دوباره پرسید «کی ببینمت؟»
مکالمه رو پیچوندم و گفتم «کلی کار دارم. همه‌شون تلنبار شدند.»
گفت «باشه. باشه. حرف می‌زنیم با هم...»

اعتراف می‌کنم که یکی از لذت‌های خبیثانه‌م همین نصفه‌گذاشتن مکالمه‌هاییه که داره به بی‌راهه‌ای رمانتیک‌بازی و احساسی‌گرایی کشیده می‌شه. این هم سیاست شیرینه که از خود آقایون یاد گرفته‌م. درست جاییه که یک طرف گفت‌وگو احساسات و عاطفه‌ش رو چاشنی حرف‌هاش می‌کنه، طرف مقابل از زیر بار عاطفی کلمات در می‌ره و گفت‌وگو رو برای یه «وقت بعد» واگذار می‌کنه و فقط خدا می‌دونه این «وقت بعد» کی اتفاق می‌افته.

فندق به ساعت دیواری نگاه می‌کنه و می‌گه «تا ساعت ۵ می‌مونی. نه؟»
بلافاصله با استرس سوالش رو پس می‌گیره «نه، نه، تا ۶.»
و یه کم بیشترش می‌کنه «تا شیش و نیم فَلی. تا شیش و نیم می‌مونی.»
با تردید می‌گم «کار دارم.»
آویزونم می‌شه «تولو قرررررران. تا شیش و نیم بمون.»
«پس کارهام چی می‌شن؟» (و هم‌زمان یه نفر تو سرم می‌گه گور بابای کارهات فلی جون. زندگی همین لحظه‌ست.)
«تا شیش... تا شیش...»
 

 

بهش نمی‌گم چقدر محتاج این درخواست‌های کوچیک‌ام. این که یه نفر انقدر دوستم داشته باشه تا دلش بخواد، نیم ساعت، فقط نیم ساعت بیشتر بمونم پیشش. این چیزها گفتنی نیستند؛ اما من به این نیازهای درونی و ناخودآگاهم، آگاهم و ازشون خبر دارم...
حتی پرسیدن این سوال، امیدم به زندگی رو بیشتر می‌کنه «امروز بری، دوباره می‌آی؟»
«آره. حتما حتما.»
و یه انگشت کوچولوی خیلی تُرد، گره می‌خوره به انگشت کوچیکه‌ی دستم: «قول بده.»
«قول می‌دم.»
با خیال راحت بغلم می‌کنه و طبق معمول می چسبه به سینه‌هام «دوستت دارم فَلی.»

اجازه بدید یکی از رویاهای دور و بزرگ‌ام رو باهاتون در میون بذارم: «رفتن از این خونه.»

نمی‌دونم برای رفتن باید به کدوم دری بزنم.
چطوری تلاش کنم.
پول خرج نکنم؟ 
بیشتر کار کنم؟
نمی‌دونم...
نمی‌دونم و فقط از خودش می‌خوام این رویای بزرگ و دور رو برام «ممکن» کنه.

 

راستش رو بخواید همیشه فکر می‌کنم رضایت پیوسته و همیشگی نشونه‌ی خوبی نیست. برعکس تصورات عموم، گاهی انتقادها و اعتراض‌ها نشون‌دهنده‌ی اینه که تو مسیر درستی قدم برمی‌داری. این دیدگاه تو جهانِ ادبیات اگرچه رایج نیست اما کارآمده (البته به زعم من این دیدگاه هنوز هم می‌تونه کارآمد باشه)، این که گاهی نقدها و مخالفت‌ها به نفع نقدشونده تموم می‌شه. تو دوره‌ی روزنامه‌نگاری‌ام گفته می‌شد حتی اگه کتابی سر زبون‌ها بچرخه و درباره‌ش بدگفته بشه، یه شانس بزرگه. چون به هر حال اون کتاب و نویسنده دیده شده و در شعاع همین دیده‌شدن سر زبون‌ها می‌افته و برای مدتی هر چند کوتاه تو ذهن‌ها موندگار می‌شه. این دیدگاه به خیلی چیزها بستگی داره و مرز باریکی بین فروریختن و رشدکردنه.

گاهی ته فکرم منتظرم تا کسی از خریدش اعتراض کنه، بگه که از سفارشش راضی نیست و دلایلش رو مطرح کنه. در خلال اعتراضات «تعامل» بیشتر و بهتر رو یاد می‌گیرم. می‌فهمم کجای کار اشتباهه تا درستش کنم. ضرر می‌کنم و برای جبران این ضرر بیشتر از قبل تلاش می‌کنم.
چند روز پیش یه نفر پرسید «چرا آرگانِ فلان پیج ارزون‌تره ولی آرگان شما این قیمته؟» جدا از این که این سوال، مطرح‌کردنش دور از ادبه و خریدار این اختیار و هوشمندی رو داره تا از هر جایی که به‌صرفه‌تره خرید کنه، انرژی منفی‌یی ساطع می‌کنه که انگیزه‌ی فروشنده رو از توضیحات و راهنمایی بیشتر منصرف می‌کنه. براش توضیح ندادم که آرگان فلان پیج برندش با آرگانی که من می‌فروشم متفاوته، آرگان OGX از ترکیه خرید می‌شه، اما آرگان من اگرچه ساختِ کره‌ی جنوبیه، از آمریکا خریده و ارسال شده. بعد گفت «چرا اوردینری شما این قیمته اما اوردینری اون پیج این قیمته؟» پاسخی که برای این دسته از افراد در کمال احترام دارم اینه که «از هر جا فکر می‌کنید قیمت مناسب‌تری داره خرید کنید. اگه راهنمایی بیشتر خواستید در خدمتتون‌ام.»
هیچ حس مثبتی بهش نداشتم. اما همچنان به سوال‌هاش جواب می‌دادم. بعد از سوال‌های رگباری‌ش دو تا ماسک شب ثبت کرد.
امروز سفارشش به دستش رسیده و برام پیام گذاشت «در ماسک‌ها شکسته.» 
دروغ هم نمی‌گفت. در یکی از ماسک‌ها شکسته بود و در یکی دیگه ترکِ خیلی کوچولویی داشت.
پرسیدم «مایع ماسک ریخته؟»
«بله مقدار زیادی‌ش ریخته.»
ازش خواهش کردم «می‌شه خواهش کنم یه عکس بدی؟»
چرا این درخواست رو کردم؟ چون اگه نریخته بود می‌تونستم بگم سفارش رو برگشت بزنه (خودم استفاده‌شون کنم) و براش دوباره بفرستم. اما وقتی ریخته باشه برگشت‌زدن‌شون هم فایده‌ای نداره.
گفت «با دستم پاکش کردم.» (عجب! وقتی شما از آسیب‌دیدگی یه محصول اعتراض می‌کنید با دست‌تون پاکش می‌کنید و بعد عکس می‌فرستید؟)
ازش عذرخواهی کردم و توضیح دادم که گاهی آسیب‌های این‌ چنینی تو پروسه‌ی ارسال پستی اتفاق می‌افته و خارج از کنترل و مدیریت منه. به حرفش «اعتماد» می‌کنم و ماسک‌ها رو دوباره ارسال می‌کنم. اما گفت‌وگو جوری که تصور می‌کردم ادامه پیدا نکرد و شروع کرد به کوبیدن ماسک‌ها.
«این‌ها خیلی کوچولواند و باید به من می‌گفتی کوچولواند.»
و فیلمی فرستاد که ماسک‌ها رو لوله کرده بود تا حجم مایع داخل ماسک‌ها رو نشونم بده. 
هه... بعد از چند سال مصرف این ماسک، یه نفر لوله‌شون می‌کرد تا کوچیکی و کم‌حجم‌بودن‌شون رو نشونم بده. 
گفتم «اگه شما با سایزشون مشکل دارید اون یه مسئله‌ی دیگه‌ست.» و دوباره درخواست کردم تا از پاکت پستی هم برام عکس یا فیلم بفرسته که ببینم مایع ماسک‌ها ریخته‌اند. نفرستاد. 
گفت «باید بهم می‌گفتید که انقدر کوچیک‌اند.»
خب دیگه. مشخص بود. سایز ماسک‌ها تو ذوقش زده بود و از خریدش پشیمون بود.
بعد برام نوشت «پلمپ ماسک چای سبز باز بود.»
هه‌هه... این دیگه مسخره‌ترین چیزی بود که می‌تونست بهم بگه. با این جمله بهم ثابت شد که پیگیر شکستگی یا ترک‌خوردگی درهای دو تا ماسکش نیست. چیز دیگه‌ای ته ذهن و دلش وول می‌زنه. 
«حجم ماسک چای سبز از لیمو هم کمتره.» (این در حالیه که در لیمو شکسته بود، نه چای سبز. اما مدعی بود که ماسک چای سبز حجم کمتری داره.)
این که یه سفارش آسیب‌دیده به دست خریدار برسه، با این که خریدار به هر دلیلی از خریدش پشیمون‌شده باشه و در صدد کوبیدن اون محصول باشه، زمین تا آسمون فرق می‌کنه. ما نباید دیگران رو احمق فرض کنیم. چون خودمون زیر سوال می‌ریم.

براش توضیح دادم که «متوجه‌م که از خریدتون پشیمون‌اید. من برای احترام به شما و وجدان کاری خودم، از هر دو ماسک دوباره براتون می‌فرستم.» و همچنان ازش خواهش کردم از پاکت‌ پستی و مایع ریخته شده عکس بده.
نفرستاد.
این‌ها رو می‌نویسم تا بعدها بشینم و مرورشون کنم. ممکنه ناراحتی یا هیجانات احساسی بهم غالب باشه و متوجه نباشم که آموخته‌ها و دریافت‌های زیادی در خلال همین تعامل‌های ساده و روزمره نهفته‌اند. مثل چالش‌هایی که سال‌ها تو محیط‌ها و تجربه‌های کاری مختلف پشت سر گذاشتم و درس‌های زیادی ازشون گرفتم. اما انکار نمی‌کنم چیزی که ناراحتم کرده، نه شکستگی در ماسک‌هاست، نه ارسال دوباره‌شون. سود و ضرر دو تا ماسک هیچ جای زندگی هیچ کدوم‌مون نیست. اما این رفتار و توهینی که یه نفر از سر پیشمونی نشون می‌ده برام تامل‌برانگیزه و ناراحت‌کننده.
نتیجه؟ ماسک‌ها دوباره براش ارسال می‌شه. تا جایی که بتونم و بهم آسیب وارد نشه، برای «رضایت» و «حس خوب» آدم‌ها تلاش می‌کنم حتی اگه کیلوکیلو انرژی منفی ازشون دریافت کنم. مثل همین دوست عزیز که حتی شروع گفت‌وگوش پر از انرژی منفی بود برام.
دلم می‌خواد وجدان کاری‌ام رو تا هر جایی که می‌تونم حفظ کنم. دلم می‌خواد به وجدان و صداقت آدم‌ها هم اعتماد کنم. می‌نویسم «دلم می‌خواد» چون این‌جوری احساس بهتری دارم هر چند که خیلی چیزها از نظرم منطقی و پذیرفته نباشند. دلم می‌خواد به اعتراض و حرف‌های آدم‌ها «اعتماد» کنم. نه به این دلیل که احمق‌ام؛ چون بر این باورم که جهان هستی اعتمادی رو که از سر نیک‌خواهی شکل گرفته باشه بی‌پاسخ نمی‌ذاره.

امروز رو روزِ گرامی‌داشتِ خفه‌کردنِ عزیزان دور و نزدیک نام‌گذاری می‌کنم.

وقتی کارم زیاد و زمان‌بره، نه اخلاق دارم، نه حوصله.
فقط دلم می‌خواد کارم زودتر انجام شه و راحتم بذاره.

یکی از چیزهایی که آدم به طور غریزی می‌دونه، اما خوندن و یادآوری‌ش تو یه متن، همچنان باعث شگفتی و حس و حال خوب می‌شه، اینه که «یه پرنده روی درخت» نمادی از شادمانی تو باور و فرهنگ ایرانی‌هائه.

«ابر» یکی از هفت عنصر مهم در نگارگری ایران است.


اوخی. چه قشنگ.
 از همین پایان‌نامه‌ی همکارم انتخابش کردم که در حال ویرایش‌کردنش‌ام.

یه نفر هم بهم پیام داد: «ببخشید هویج جون؛ یه عطر با بوی خیار می‌خوام. تو مغازک هویج داری؟ یا می‌شناسی؟»
دور و برم رو نگاه کردم ببینم اگه جلوی دوربین مخفی‌ام به عنوان یه شهروند خوش‌اخلاق دست‌تکون بدم.

چند نفر بهم غر می‌زنند چرا قیمت نمی‌ذاری؟
جدی چطوری قیمت بذارم وقتی قیمت خریدم به فاصله‌ی کمتر از یک ماه تغییر می‌کنه.
چند وقت پیش یه نفر قیمت فوم پرسیده بود گفته بودم ۱۸۰ تومن. این سری فوم‌های شست‌وشو دهنده‌ی صورت برای خودم ۳۵ هزار تومن گرون‌تر در اومد. با این حال ۲۰۰ تومن قیمت‌گذاری کردم. بهم می‌گه «چند روز پیش که ارزون‌تر بود.» چیزی نگفتم. اما خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم «ناف آمریکا نشستی قیمت می‌پرسی ازم؟ ایران نیستی نه؟» 
یکی از عطرهایی که تو مغازک هویج برای فروش گذاشته بودم، ۷۰۰ هزار تومن گرون‌تر شده و یکی دیگه‌‌اش ۵۰۰ هزار تومن.
هزار تومن و ده هزار تومن و صد هزار تومن نه.
۷۰۰ هزار فاکینگ تومن با یک ماه پیش اختلاف قیمت پیدا کرده. 
اگه نتونم از کسی با خرید قبل تهیه کنم، نتیجه چی می‌شه؟ آفرین. از فهرست محصولاتِ معدودِ دکون‌برقی‌ام حذف می‌شه. چون دوباره نمی‌تونم تهیه‌شون کنم و وقتی هم که قیمت فروش من بیشتر بشه، کسی توان نداره برای خریدکردن. عطر الویت و نیاز درجه چندم زندگی آدم‌ها تو ایرانه؟ درجه دهم هم نیست. اما افراد کمی می‌تونند با حذف یه سری نیازهای دیگه‌شون به صورت مقطعی، یه دلخوشی کوچیک برای خودشون بخرند.
حالا چطوری من می‌تونم یه قیمت رو اعلام کنم و با مخاطب و ذهن اقتصادی‌ش دچار چالش نشم؟
نمی‌شه از آدم‌ها انتظار داشت درک کنند. این چیزها رو هم نمی‌شه به همه توضیح داد. چون چالشیه که همه تو ایران باهاش درگیرند.
فقط می‌آم این‌ها رو این‌جا می‌نویسم. چون این وبلاگ برای من حکم همون چاهی رو داره که علی باهاش درد و دل می‌کرد.
با این تفاوت که ته چاه کسی نبود صداش رو بشنوه. اما این‌جا آدم‌های زیادی‌اند که صدام رو می‌شنوند، حرف‌هام رو می‌خونند و همیشه قوت قلبی‌اند برای ادامه‌دادن مسیرم.

«تجریدی» چه واژه‌ی کج‌وکوله و نچسبیه.
چه کاریه آخه از این کلمه استفاده بشه؟
انتزاعی رو هم دوست ندارم. اما چاره چیه؟

این تیکه از پایان‌نامه‌هه رو خیلی دوست داشتم. درباره‌ی نقش‌های گیاهی تو هنر و فرهنگ ایرانی و اسلامی. دوست داشتم شما هم بخونیدش:
 

گیاه در باورداشت‌های ایرانیان نقش به‌سزایی دارد. از نقش‌مایه‌های گیاهی مشهور قبل از اسلام، گل نیلوفر یا لوتوس است که در تاج پادشاهان هخامنشی، در پوشاک آن دوران و در لوازم متعدد دیگری گل لوتوس به چشم می‌خورد (افروغ،۱۳۸۹: ۳۲).

با ظهور اسلام نقوش گیاهی در فرهنگ و هنر ایرانی با تغییراتی روبه‌رو شد که این تغییرات بر پایه‌ی همان نقوش سنتی ایرانی‌اند. گروهی «درخت» را نشانه‌ای از زندگی جاودان می‌دانند که این تفکر ریشه در هنر ایران باستان دارد.

درخت طوبی یا درخت زندگی را می‌توان از نقوش رایج در فرهنگ و هنر ایرانی نام برد. طرح‌های اسلیمی یا طوماری، سابقه‌ای طولانی در هنر ایران دارد که در دوران سلجوقی این نقوش، موزون‌تر و منسجم‌تر از قبل شدند.

اسلیمی، در صورت و ظاهر به مانند درخت سروی‌ است که در حلقه‌ی وجود سر خم می‌کند و تعظیم و تسلیم را نشان می‌دهد...