ساندویچ پویج
ناهار روی میز آشپزخانه بود، کنسرو گوشت و قارچ. سرد بود و ماسیده. حوصله نداشتم گرمش کنم. چند تکه از گوشت را به زور بالا انداختم. حالم از مزهی مزخرفش به هم خورد. ریختمش توی سطل آشغال و به جاش ساندویچ پَویج خوردم. یک طرف بیسکویت پرتقالی مربای هویج میمالیدم، بیسکویت دوم را رویش میچسباندم و خرچخرچ مثل اسب میخوردم. خیلی حال میداد. هر وقت سر غذا غر میزدم مامان باهام دعوا میکرد. آخرش هم شروع میکرد به جیغ کشیدن و پای چشمهاش باد میکرد. بعد مینشست گوشهی کاناپه و زانوهاش را جمع میکرد تو شکمش. تمام ناخنهاش را میخورد و تا چند ساعت باهام حرف نمیزد. وقتی ناخن میخورد واقعا عصبی میشدم. انگار پاستیل میجوید. گوشت قرمز و خونی انگشتهاش قلنبه میزدند بیرون، عینهو زامبیها وحشتناک میشد. این همه صحنهی ترسناک واقعی؟! خیلی باید خر باشی باز هم سر غذا غر بزنی!
«کنسرو غول»، مهدی رجبی، نشر افق