برام یه قصه بگو
گفت: «نه. من یه دختر کوچولوام. چیکار داشتی میکردی، آقا؟»
در بخش ادبیات کتابخانهی عمومی ایستاده بودم و کتابی از واتسون تی اسمیت برانلی میخواندم که در ان به روش منطقی در مورد این بحث میکرد که تمامی نویسندگان و شاعران باید دست از نوشتن بردارند و در عوض آن بنایی کنند. غرق فضای کتاب شده بودم که احساس کردم کسی به پام ضربه میزند. این اولین باری بود که در کتابخانه مطالعه میکردم و کسی به پاهام میزد. کنجکاو بودم. پایین را که نگاه کرد دختربچهی کوچکی را دیدم با موهای بلوند و پیراهن سبز و چشمهای آبی که با انگشت اشاره به پاهام میزد.
پرسیدم: «ماردت کجاست، دختر کوچولو؟»
گفت: «رفته خرید.»
گفتم: «اینجا چیکار میکنی؟ میشه لطفا اینقدر نزنی به پام؟»
«مادرم من رو اینجا گذشته تا وقتی میره خرید مطالعه کنم. داشتم کتاب میخوندم.»
گفتم: «چرا برنمیگردی کتابت رو بخونی؟»
گفت: «خسته کنندهست.»
«خب من باید چه کار کنم؟»
گفت: «برام یه قصه بگو.»
«چی!»
گفت: «ساکت، وگرنه حواس همه رو پرت میکنی.»
گفتم: «دوست ندارم قصه بگم. میخوام کتابم رو بخونم.»
«چرا میخوای برام قصه بگی.»
گفتم «چرا من؟»
«چون نگاه کردم و دیدم تو دهنت از همه بزرگتره.»
«نامهای از تیمارستان ایالتی»، ریچارد براتیگان، نشرچشمه