قصههای قبیله
گفت: «پیشانیات را بچسبان به خاک. زمین را بخوان به نام جوانههای در دلش. آسمان را به نام ابرهای پربرکتاش.»
دردلم زمینلرزه.
در دلم طوفان سهمگین.
در دلم سونامی.
در دلم سیل.
در دلم بلایای مختلف برای نابود کردن کسی. میشنوم که میگوید: «برای آفتاب دلت دعا کن. بخواه که آفتاب بزند به دلت.»
دلم از او روشن نمیشود. دلم تاریکترین شب کهکشان است. سیاه. تاریک. بینور.
+ نوشته شده در ساعت توسط