قصههای قبیله
به افتخار ورودت نه پر عقاب آتش زدم نه دم موهایم را با چاقوی قدیمی پدرم بریدم. عمیقترین لبخندها، نرمترین عشوهها، مردمکهایی که قل میخورند گوشهی چشم، شانههایی که بالا میآیند و گلهی گوزنهایی که در آفتاب طلایی یورتمه میروند و نسیمی که میوزد و میوزد و میزود و عطر گلهای وحشی را به همراه دارد آیین من است برای این که مقدمت را مبارک بدانم.
مبارکی برای من.
+ نوشته شده در ساعت توسط
|