دیروز مسول نگهداری و مراقبت از فندق بودم.
تو اون چند ساعت که باهاش تنها بودم، به قدری حرف زد و اظهار نظر کرد و آویزونم شد و باهام ور رفت و بهونه گرفت که از گوش‌هام دود بلند شده بود. اومدم خونه، به مامان ‌گفتم:‌ «بچه‌داری واقعا سخته.» و تو دلم ‌گفتم: «من گه بخورم یه روزی مامان بشم.» مامان همین‌طوری که قربون‌صدقه‌ی فندق می‌رفت گفت: «خب خدا صبر و حوصله‌ی بچه رو هم به آدم می‌ده.»
تمام مدت یا زیر بغلم بود یا تو بغلم یا تو صورتم؛ ازم انتظار داشت هرکاری رو دوتایی انجام بدیم با هم. اسکرول‌کردن اینستاگرام، چیپس و پف‌فیل و توت‌فرنگی و گوجه‌سبز‌خوردن، درازکشیدن، نشستن، دست‌شستن، غذاخوردن... تازه شانس اوردم دستشویی‌ش نگرفت. انقدر استرس داشتم که اگه دستشویی کنه چطوری می‌خوام بشورمش و تو ذهنم هی زاویه‌ی شلنگ و جهت سنگ توالت و میزان فاصله‌ی خودم و کون فندق رو محاسبه می‌کردم...
یه کار وحشتناکی هم که انجام داد این‌ بود خودکار گرفت دستش و شروع کرد به نقاشی‌کشیدن رو بادکنکش. اونم در حالی که تو زیربغل من درازکشیده بود و تکون هم نمی‌خورد. یکی از وحشت‌ها و فوبیاهای جدی من بادکنکه. قبلا در موردش نوشتم. هفده سالم که بود بادکنک ترکید و خورد تو چشمم و جدی جدی چیزی نمونده بود کور بشم. از اون موقع وحشت از بادکنک تو سرم مونده و وقتی بادکنک‌فروش‌های تو خیابون رو هم می‌بینم ناخودآگاه مسیرم رو عوض می‌کنم. 

بعد فکر کن من با این ترسم، یه نفر هم چسبیده باشه بهم و کنار صورتم با خودکار رو بادکنک نقاشی بکشه. هرچقدر هم می‌گفتم برو اون‌ور، گوش نمی‌داد. عین آدامس چسبیده بود بهم و ترسم باعث خنده و قهقه‌ش می‌شد. دیوونه شدم قشنگ. دیوونه‌ها. هرچی هم می‌گفتم، تهدید می‌کرد: «قهر می‌کنم‌ها.»
موقع پف‌فیل خوردن هم پاکت پف‌فیل رو انقدر فشار داد که یهو ترکید و کل خونه شد پف‌فیل پنیری. عین کوزت نشسته بودم کف خونه پف‌فیل جمع می‌کردم. حالا فندق یه بچه‌ی آروم و خیلی مودبه که از عشقش به من شکوفا می‌شه و ژانگولربازی در میاره. بچه‌ی دیگه‌ای بود نمی‌دونم چه بلایی سرم می‌اومد تو اون چند ساعت.
دیروز وقتی اومدم خونه، همین‌طوری که دراز کشیده بودم و به پسربچه‌ی تخسی فکر می‌کردم که دلم می‌خواست مامانش باشم. فکر می‌کردم این فقط چند ساعت بود که تجربه‌ش کردم. می‌تونم یه عمر هم تجربه‌ش کنم؟ واقعا نمی‌دونم. 
مامان‌بودن خیلی سخته.
خیلی سخت.
خیلی خیلی سخت.