من هیچ وقت دلتنگی ها و دلخوری هایم را به زبان نمی آورم. وقت دلتنگی و دلخوری لال می شوم. دلم می خواهد هر طور شده خودم را به اتاقم برسانم و کتاب هایم. بروم توی اتاقم گم شوم. بمیرم. چشمم کسی را نبیند. گوش هایم چیزی را نشنود. مجبور نباشم کلمه ای را در دهانم بچرخانم. حرف بزنم. گاهی باید بیایم پای اینترنت و آنقدر گودر را بالا پایین کنم و وبلاگ بخوانم تا "خودم" یادم برود.
اگر لال نبود، باید قبل از این که ساچمه های دلخوری و دلتنگی را قل می دادم توی دلم، به تو می گفتم که چقدر توی ذهنم ماند که از سر میز ناهار بلند شدی و رفتی دستشویی، چقدر توی دلم ماند که وقت چای خوردن س م س جواب می دادی و مردمک هایت می چرخید روی صفحه موبایلت. باید به پری می گفتم که کلمه "بدهکار" مثل میخی فرو رفت توی مغزم، دلم. باید به رامداد می گفتم که از آن باری که توانایی هایم را به سخره گرفت و گفت یک معمار باید نرم افزار بلد باشد نه خط کشیدن، چقدر از او متنفر شدم. باید به میم می گفتم که دوستی ما یک جایی در نمایشگاه مطبوعات فرو ریخت و از هم پاشید و دیگر درست نشد. باید به آنجلینا می گفتم که از همان تلفن اول یکی از پایه های دوستی را برداشته بود، باید به گلک می گفتم که قهر کوتاه ما بعد از 13سال دوستی همه ش به خاطر بی جواب گذاشتن یک س م س ضروری بود. باید به دخترک همان روز اول می فهماندم که سرک کشیدن توی کامپیوتر شخصی یک نفر اصلا کار درستی نیست چون مجبورش می کنی به ازای هر قدمی که به سویش برمی داری، عقب نشینی کند. باید به جوجه می گفتم که از وقتی فهمیدم خودش نیست دیگر دوستش نداشتم، باید به نگ و دلی می گفتم که من تمام مدت نقش بازی می کردم، نقش یک آدم صبور و با جنبه و با ظرفیت را که می تواند در مقابل شوخی ها و متلک هایشان لبخند بزند و آن ها را به دل نگیرد، باید به آنها می گفتم که من آدم کم ظرفیتی هستم، بی جنبه ام، و حالا آجر آجر این دیوار چینی که بین خودمان ساخته ام، همان متلک ها و شوخی هایشان است که من را برای همیشه از آنها دور کرد.
بزرگ ترین ضعف من همین به زبان نیاوردن پیش پاافتاده ترین هاست، پیش پاافتاده ترین هایی که مهم اند، آنقدر مهم که توی ذهنم می مانند، میخ می زنند به دیوار دلم.
افروز می گفت نباید به کسی شکایت کرد، می گفت اگر قرار باشد کسی چیزی را بفهمد خودش می فهمد، لازم به توضیح ما نیست که بهشان بگویی از فلان چیز ناراحت شده ای.اگر هم قرار باشد نفهمد، هر چقدر هم برایش توضیح بدهی هیچ فایده ای ندارد.
وسط این غر زدن ها لیلای احمدی یک شعر خوب برایم فرستاده، با دوتا آهنگ خوب تر:
زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.