اندی و معجزاتش
مامان هر بار که به یکی از همسایه ها توی راه پله ها بر می خورد و سلام علیک می کند، یا وقتی که می رود روی پشت بام لباس پهن کند یا شارژ ساختمان را بدهد، یک بچه می زند زیر بغلش و خوش و خرم و خندان همین طور که ساختمان را می گذارد روی سرش و با بچه هه حرف می زند، می آید و به بچه هه می گوید که در بزند و من را غافلگیر کند مثلا؛ و بچه هه با دست ناتوانش در می زند و صدای ریز مامان است که در گوشش می گوید:" بگو منم، باز کن! بگو منم!"
بعله! خانه ی ما همیشه یک مهدکودک شخصی بوده و هست و مامان بهترین مربی است که هم زبان نوزادها را می داند هم زبان همه آدم ها در تمام مقاطع سنی. می تواند پای درد و دل های پیرزن چاقی بنشیند که دیابت دارد اما شش تا شش تا شیرینی خامه ای می خورد و می تواند همبازی این نوه ی بی دندان ِ بی اعصاب نماینده ساختمان شود که حتی وقتی نگاهش هم می کنی جیغ می زند و موهای خودش را می کشد.
مامان طبق معمول رفته بود شارژ ساختمان را بدهد که با یک بچه برگشت. یک بچه گوجه ای با بلیز شلوار قرمز و موهای نامرتب و بی اعصاب که اولین واکنشش در برخورد با من جیغ زدن و کشیدن موهایش بود و این مامان بود که با حوصله موهایش را ناز می کرد و می بوسید و بهش می گفت که من لولوخورخوره نیستم و قرار است دوستش باشم و باید به او محبت کنم و رویش را می کرد سمت من و جمله هایی را به ترکی می گفت که من به بچه هه بگویم. مثلا بگویم چه موهای خوشگلی داری و چقدر خوب شد که آمدی. جمله های مامان را به فارسی تکرار می کردم و ناخواسته خیره می شدم به چشم های بچه هه و بچه هه جیغ می زد و مامان می زد به شانه ام که نگاهش نکنم. جای نگاه کردن بروم برایش یکی دو تا از عروسک هایم را بیاورم که مهربان تر جلوه کنم.
مامان با بچه ها جوری عجیبی حرف می زند، جوری که بچه ها نگاهش می کنند و چیزی نمی گویند. بچه ها بغل مامان آرام اند. هرچقدر هم وحشی باشند، آرام اند. نه جیغ می زنند، نه شلوغ کاری می کنند. مثل همین بچه ی گوجه ای که دلش می خواست توی صورتم چنگ بیندازد و وقتی جا خالی می دادم جیغ می زد اما می توانست آرام و متین بنشیند و برنج پاک کردن مامان را تماشا کند و مامان که خوشحال و خندان برایش توضیح می داد این دانه هایی که زیر دستش هستند برنج اند، برنج های نپخته ای که اول پاک می شوند، بعد پخته و بعد قرار است با هم بخوریم، وااااااای، به به، چه خوشمزه! و بچه هه آب دهانش را قورت می داد و لال نگاهش می کرد و کافی بود ببیند که من دارم نگاهش می کنم جیغ می زد و به موهای خودش چنگ می زد.
بعد هم که مامان و بچه هه دوست های صمیمی شدند، دستور صادر شد که همین طور ننشینم و نگاهشان کنم. بهتر است بروم یک آهنگ شادی بگذارم که این مهمان قرمز ما به وجد بیاید. و از آنجا که تجربه های قبلی به من ثابت کرده اند که اندی نیروی عجیبی در شگفت زده کردن بچه ها دارد، حنای اندی را گذاشتم و درست با شروع آهنگ بود که معجزه اتفاق افتاد. معجزه ای که شوق مامان را صد برابر کرده بود و من را یک دیو مهربان. بچه ی گوجه ای در حالی که چپ و راست راه می رفت و در تلاش بود که تعادلش را حفظ کند و زمین نخورد از آن اتاق خودش را به من رساند و در حالی که دست هایش را تا آخر باز کرده بود، پای پاهایم ایستاده بود که بغلش کنم.
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.