وقتی پاهایت را می کوبی زمین، یعنی که وقت ندیدنت است و من چه خوب می شناسمت این جور وقت ها؛ یعنی که باید یک گوشه ای دور از تو پنهان شوم و کاری به کارت نداشته باشم و بگذارم هر چقدر دلت می خواهد زمین و زمان را بدوزی به هم و خر را گاو کنی و گاو را الاغ. این جور وقت هاست که در دورترین نقطه زمین می نشینم و شعر می خوانم و توی دلم برایت جک های بی مزه تعریف می کنم و قهقه های چاق و چله ات را تجسم می کنم...
وقتی کمر شلوارت را می گیری و محکم بالا می کشی، یعنی که هیچ چیز جلو دارت نیست، یعنی که گاو حتی الاغ هم نیست. بی قرار می شوی، شبیه گنجشک کوچکی که در یک اتاق در بسته گیر افتاده است. تلق تلوق انگشت هایت را می شکنی و نا مرتب کلمه ها را به زبان می اوری و من به روی خودم نمی اورم که چه اندازه خنده دار دار می شوی با ان سوراخ های دماغت که شبیه حباب باد می کنند روی صورتت.
وقتی پاهایت را می کوبی زمین، دریای پر تلاطمی می شوی که افتاب هم ارامش نمی کند و من دختری می شوم با قلب ورم کرده که به نهنگ هایی فکر می کند که خود کشی کرده اند*...
*نرگس برهمند
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.