عزیز غر غر می کرد. از کی زن، عزیز تر از مادر شده است؟ خودش جواب خودش را داد: از همان اول، از همان زمانی که حوا بود ولی مادر نبود. ارزویش رفتن به زیبارت بود ولی عبو هیچ وقت پول نداشت. ارزوی عزیز، جوان مانده اما پاهایش پیر شده بود. دورتر از قبرستان شعر نمی توانست برود. هربار، سنگ قبر پدر بزرگ را گم می کرد. روی قبر ها خم می شدیم و دنیال اسم محمد می گشتیم. مواظب بودم پا روی قبر ها نگذارم. بیشتر اسم ها را نمی توانستم بخوانم. با خط شکسته نوشته بودند.

محمد را پیدا می کردیم و سر قبرش می نشستیم. بفهمی فهمی می دانستم دفعه قبل برای مرد دیگری گریه کرده بودیم ولی نمی شد این را به عزیز گفت. نرسیده چادرش را می کشید روی صورتش و گریه می کرد. از زیر چادرش به قبر پدر بزرگ تونل می زد و اخبار زنده را به او می رساند.

رازی در کوچه ها / فریبا وفی