درست وقتی باید بنشینم یک جزوه ی قطور از دیتیل ها را بخوانم و یک کتاب صد و پنجاه صفحه ای که یک شهر خوب باید چه ویژگی هایی داشته باشد و روند طراحی یک شهر ایده آل چه طور است، دلم می گیرد. دلم می گیرد و بچه دماغو ننری می شوم که اشکش دم مشک اش است و بعد فکر می کنید چه می کنم؟ می روم لم می دهم روی مبل ها و می نشینم لیلو و استیچ تماشا می کنم و هی یاد بچگی های خودم می افتم، دلیلش را هم نمی دانم.پوست تیره، دماغ کوفته و شیطنت های لیلو شبیه شش سالگی های من است، حتی جنگ و دعوا کردن ها و لجبازی هایش و این که وقتی تنها است آنقدر مظلوم می شود که آدم دلش می خواهد بغلش کند و برای دختر خوبی شدن تنها یک راه وجود دارد : خواهرش برایش یک حیوان خانگی بخرد. و پای تخت اش زانو می زند و دعا می کند. دعا می کند خدا برایش یک دوست بفرستد. یک دوست خوب که او را هیچ وقت تنها نگذارد.

با مامان نشستیم به تماشای لیلو و من هی قربان صدقه اش رفتم و دلم برای خمیرم تنگ شد. دلم برای خمیر که می آمد خانه مان و انقدر چرخ می زد توی اتاق ها که سر گیجه می گرفت و وقتی از دستم شاکی می شد با تنها دندان نصفه اش که تازه در آمده بود می آمد یکی از انگشت هایم را گاز می گرفت، گازی که گاز نبود، تف های غلیظ چسبناک ِخمیری بود.
هیچ چیزی به اندازه انیمیشن دیدن لذت بخش نیست. هیچ چیزی به اندازه انیمیشن تماشا کردن، نمی تواند در لحظه حال ِ آدم را خوب کند. دلم می خواست یک دختر داشتم. یک دختر لجباز ِ شیطان اما خوش قلب شبیه لیلو