http://pinkprincess.persiangig.com/00/url.jpg

چند شب است خوابم نمی برد. وقت خواب هزار و یک فکر و خیال به سرم می زند. به سرم می زند صبح که شد به فلانی و فلانی زنگ بزنم، سراغ کارهایی که نیمه کاره مانده را بگیریم، حال فلانی را بپرسم، به فلانی ایمیل بزنم و فلان چیز را بگویم، بانک بروم، بنویسم، ایمیل بزنم، درس بخوانم و تلاش کنم عاشق بشوم. در خیالم به فلانی می گویم که ریش های خیلی قشنگی دارد و از وقتی ریش می گذارد بیشتر دوستش دارم و به sid بگویم یادش نرود برایم فیلم بیاورد و بنشینم یک لیست از آدم هایی که قرار است ببینمشان تهیه کنم و پول هایم را جمع کنم گوشواره اسب آبی بخرم و شال تی تی و شلوار جین لوله تفنگی و رژگونه سنگی و غیره و ذلک. بعد همین می شود که خوابم نمی برد و یک کد اشتباهی وارد می کنم و ایرانسل 1500کیلوبایت اینترنت رایگان دو روزه می دهد و صدایی نامریی مرا فرا میخواند که زود باش یک روزه از تمام اینترنتت استفاده کن، وگرنه هزارتومانت به باد می رود. این می شود که تا نیمه های شب بازی های سونی اریکسون W880دانلود می کنم که به درد لای جرز دیوار هم نمی خورند و گوشی را پرت می کنم آن طرف و گوش هایم را تیز می کنم طرف دریچه کولر ببینم صدای باران می آید یا نه.

دیشب باران آمد و حال خوبی بود که پشت میز سفیدم نشسته بودم و درس می خواندم مثلا. تا چهارصبح بیدار ماندم. هی منتظر صدای اذان بودم. دلم می خواست هرطور شده صدای اذان صبح را بشنوم و بعد بخوابم. هیچ اذانی مثل اذان صبح نمی شود. وقت ِ اذان صبح، گرد نقره ای رنگی در هوا پراکنده می شود و فرشته ی چاقی که بدون جاروی هری پاتری یا پرنده ای سفید پرواز می کند، آرزوهای همه را برآورده می کند و نخودی می خندد. حتی وقتی خیلی مهربان باشد زیر بالشت آدم کادوهای کوچولو می گذارد. باور کنید چرت و پرت نمی گویم! آدمی که نماز نخواند و اخبار گوش ندهد و حوصله سرچ هم نداشته باشد همین می شود که نداند اذان صبح را چه ساعتی می گویند و نمی فهمد چه وقت خوابش می برد.

بعد هم ده صبح بیدار شدم. چرا؟ چون مامان بالا سرم نشسته بود و خش خش از توی یک کیسه جوراب پیدا می کرد. بعد هم نشستم به درس خواندن و فکر کردم اگر پنجاه شصت ساله شوم کسی به وجودم افتخار می کند یا نه ؟ چه ربطی دارد؟ ربطش این است که این روزها طوری شده ام که به مورچه های کارگر هم حسودی ام می شود. به کارگردان های انیمیشن ها، به فیلمسازها، نویسنده ها، معمارها، نابغه ها و... البته که همه شان ارجینال. فعلا که به هیچ ایرانی ای در هیچ زمینه ای حسادت نکرده ام و دروغ هم نگفته ام که آرزو کرده باشم جای او بوده باشم مثلا ( چرا فعل های من این ریختی می شوند؟)

ظهر ایستاده بودم جلوی آینه و خودم را نگاه می کردم که مامان از توی آشپزخانه گفت :" چه زشت شده ای !" من دوباره خودم را با دقت توی آینه نگاه کردم و دیدم بیراه نگفته است مامان. زشت شده ام. حق دارم زشت شده باشم. آدمی که تا چهار صبح بیدار مانده باشد و صبح با خش خش مشنبا بیدار شده باشد و هی حرص و جوش و غصه بخورد و هی فکر و خیال کند، اگر خوشگل بماند جای تعجب دارد. راستی! من خوشگل؟ خوب نگاهم کنید. بگویید که خوشگلم. خواهش می کنم!

خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودم که "کارگروهی" در ایران هیچ جایگاه و تعریف و معنایی ندارد. تیم ورک یا همان کار گروهی یعنی کشک. یعنی یک نفر حرص و جوش بخورد و بقیه دست به سینه تماشا کنند. این خوش ترین حالت اش است تازه. بدترین حالت اش این است که نفر چهار و پنجمی از ناکجا پیدا شود که حس رییس یا مدیر بودن داشته باشد. آن وقت است که حس می کنی برای یک بار هم که شده باید نقش پاندای کنگ فو کار را در زندگی ت بازی کنی و هر که دم ِ دستت می آید بزنی نصف کنی. من به تمام آنهایی که از کارگروهی بیزارند حق می دهم. به تمام آنهایی که انفرادی ورزش می کنند، انفرادی اختراع می کنند، انفرادی مدال می آورند و جهانی می شوند حق می دهم و به همه ایرانی ها حق می دهم که در کمتر کار گروهی ای موفق باشند. با این حال باید خوشحال باشم که برای یک بار هم که شده در زندگی عضو یک گروه شده ام و قرار است یک کار گروهی انجام بدهیم و دغدغه گروهی داشته باشیم . یادبان حاصل دوستی من با سه نفر دیگر است و باید از صمیم قلب خوشحال باشم که از یک "ایده" تبدیل شده به یک " دغدغه" و " دلخوشی".


http://pinkprincess.persiangig.com/00/urlaedw.jpg

خسته ام و خوابم می آید. این ها را هم نوشتم که به این قسمت مهم برسم که بالش و پتویم را زدم زیر بغلم و رفتم روی مبل های زوار در رفته مان که تلویزیون تماشا کنم. خود ِ تلویزیون که نه. فایل هایم را گشتم و گشتم که ببینم دلم چه فیلم یا انیمیشنی می خواهد که چشمم افتاد به مستند :" speed kills Jungle" ناگفته نماند که هی اسمش را توی دهانم می چرخاندم که اسپید کیلز جانگل؟ یعنی چه ؟ یعنی چه ؟ خب چه معنی می تواند داشته باشد. سرعت جنگل را از بین می برد؟ سرعت جنگل را می کشد؟من تصمیم خودم را گرفته بودم می خواستم یک مستند تماشا کنم، مستند سرعت. سرعتی که جنگل را از بین می برد.

حالا از وسط مستند بینی بلند شده ام و دارم این ها را می نویسم. مگر می شد همانطور لم بدهم روی مبل و هر کی هر چه خواست ببلعد و من هیچ چیز درباره اش ننویسم. آرام باشید. آرام باشید. البته این جمله ای ست که خودم به خودم باید بگویم تا هیجاناتم را کنترل کنم. بگذارید بنویسم که اگر دلتان هیجان خواست یا هوس تماشای فیلم ترسناک کردید، بهتر است به جای فیلم های جن دار و روح های آبکی یی که از قبرهای تاریک بیدار می شوند و دختربچه هایی که با موهای بلند و چشم های خالی از توی چاه بیرون می آیند، ببنشیند مستند جنگل تماشا کنید. من از نیم ساعت پیش تا الان بلعیدن یک موش توسط یک مار، خورده شدن یک ملخ ( ملخ بود؟ حشره هایی که شبیه ساقه ی ترد گیاهان هستند) توسط یک ملخ دیگر، خورده شدن یک مورچه، شکار شدن یک پروانه در یک تار عنکبوت، و خورده شدن عنکبوت توسط یک خفاش  و خورده شدن یک آفتاب پرست توسط یک میمون را دیده ام و هی آب دهانم را قورت می دهم و تصاویر از نو زنده می شوند در ذهنم. گوشت قرمز آفتاب پرست که از گوشه ی لب میمون آویزان است و خونی که از توی چشم های موش کوچولو بیرون زد. اول خواستم چشم هایم را ببندم. اما فکر کردم من دیگر بیست و سه سالم است و خوبیت ندارد لوس بازی در بیاورم و می توانم هر چیز ترسناکی را تماشا کنم. پس با چشم های باز اولین سکانس های مستند را که مراحل بلعیدن شدن یک موش ماده توسط یک مار سمی بود تماشا کردم. اصلا هم چیز ساده ای نیست. مستند آنقدر هیجان انگیز و حرفه ای ساخته شده که تو می توانی ریزترین عکس العمل های موش را وقت مردن و شکار شدن ببینی. وقتی فیلم بارها و بارها اسلوموشن می شود و بلعیده شدنی را که در کمتر از یک ثانیه طول می کشد با جزئیات فراوان به تو نشان می دهد، فرو رفتن نیش های مار در شش های موش و بعد رها شدن موش.... دوربین موش را نشان می دهد. موش را که عاجز و ناتوان لنگان لنگان راه می رود و خیال می کند رها شده است و در واقع رها نشده است. چشم ها.. چشم هایی که خیس شده اند. اولش خیال کردم موش گریه اش گرفته است. چه فکر احمقانه ای. احمقانه است؟ چه می دانم.. شنیده بودم نهنگ ها و دلفین ها و اسب ها گریه می کنند، فکر کردم موشی هم که نیش های یک مار خاک بر سر در شش هایش فرو رفته باشد لابد می زند زیر گریه و های های اشک می ریزد که آخ شش هایم، اما در واقع موش قصه، خون گریه می کرد! بله... خون از چشم هایش بیرون می زند و موش آرام آرام بی حرکت می شود. کارگردان قرار نیست بی خیال شود. موسیقی متن می کوبد، طوری که قلبت را از توی دهانت بیرون بکشد، جوری که یک معمار بیست و سه ساله را به کشتن بدهد. پس دوربین فرو رفتن سر و دم و دست های مچاله شده موش در آرواره های مار را هم نشان می دهد که آرام آرام بلعیده می شود و این تازه شروع ماجرا است. این چرخه ی خورده شدن ادامه دارد.

چرخه ی خشکی تمام شده و کارگردان توی دریا شیرجه زده تا نشانم بدهد چه خبر است. فیلم را استاپ کرده ام و پوست های نارنگی ام را گذاشتم روی میز و وحشتناک ترین اتفاق ممکن افتاد. همان طور که داشتم کنترل تلویزیون را از کنارم برمی داشتم دیدم یک حلزون کوچک کنارم رژه می رود. بله! دیدن این حلزون وحشتناک نیست. اما به من حق بدهید که بعد از تماشای چنین مستندی که هر موجود ضعیفی قدرتی شگفت انگیز دارد تصور کنم که یک حلزون کوچک هم می تواند در کمتر از سه ثانیه دهان ِ شل و ولش را باز کند و من را با زیر شلواری و دسته موی بافته و سرانگشت هایی که مزه ی پوست نارنگی می دهد، ببلعد. امروز مامان سبزی نخریده بود، دیروز و پریروز هم سبزی نخریده بود و من نمی دانم این حلزون از کجا پیدایش شده. رد لزج اش روی مبل مانده و خشک شده و خوشحالم که روی مبل چرخ نزده ام و پهلو به پهلو نشده ام، وگرنه حتم دارم بیچاره را وقتی به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود و راجع به جنگل و هم نوعانش خیالبافی می کرد، له می کردم. جای خوشحالی هم دارد که حلزون راه رفتن روی مبل را به قدم زدن لای موهای من ترجیح داده است. اگر حلزون بی نزاکتی بود می توانست از هر جایی سر در بیاورد و من هم متوجه نشوم. حلزون را بردم توی گلدان کوچک درخت بونسای ام گذاشتم. الان رفتم نگاه کردم سر جایش نبود. با چشم های خوابالودم هی نگاه کردم و فکر کردم اگر مامان بیاید و قصه حلزون را برایش تعریف کنم می گوید توهم زدگی ناشی از شب بیداری و کم خوابی و زشت شدن است. بعد چشمم خورد به حلزون که روی فرش ایستاده بود و توی لاکش فرو رفته بود. speed kills Jungle؟ یا خدا.. در فاصله ای که من این متن را بنویسم حلزون از توی گلدان و میز پایین آمده روی فرش، پس بدون شک در کمتر از سه ثانیه می تواند من را ببلعد...

دلم می خواهد بدانم حلزون از کجا پیدایش شده و چه طور به مبل رسیده. نکند به نارنگی چسبیده بوده و متوجه اش نشده بودم؟ اما مگر حلزون ها توی یخجال زنده می مانند؟ توی خانه تنهایم و دلم می خواهد بقیه مستند را با مامان تماشا کنم. بهتر است تنها توی دریا شیرجه نزنم. معلوم نیست با کوسه ها و هشت پاها و بقیه جانواران آبزی چه بر من بگذرد.

شگفتی های زیادی در دنیا هستند که من از آنها بی خبرم. شگفتی هایی که می تواند از خواندن یک کتاب یا تماشای یک فیلم، خوردن یک خوراکی یا غذای جدید حاصل شود، یا از تماشای یک مکان تاریخی یا دیدن موجودات عجیب و غریب و ساده تر از همه کشف زندگی روزمره ی موجودات و آدم های دیگر و بی نهایت چیزهایی که حتی نوشتن و گفتن شان هم به ذهنم نمی رسد.

حالا چشم هایم را که ببندم می توانم دوربین مخفی کارگردان را ببینم و حلزون کوچک توی گلدان را تصور کنم که دهانش را اندازه دهان یک اسب آبی غول پیکر باز کرده برای بلعیدنم و بشنوم که همه این ها نقشه بود برای ساختن پلان آخر مستند و صدای خنده ی کارگردان تیتراژ پایانی می شود.

 

+حالا به گمانم یک حیوان خانگی داشته باشم. یک حلزون کوچک که گلدان درخت بونسای ام را به او بخشیده ام. البته اگر از من بپذیرد و هوس پیاده روی شبانه به سرش نزند.