هدفونم را توی خانه جا گذاشته‌ام و غمگینم. غمگین یعنی غمگین. غمگین یعنی نفس عمیق و حلقه زدن اشک در چشم. نه به خاطر جا گذاشتن هدفون در خانه. به خاطر آسمان آبی‌یی که تمام راه آمدن و رسیدن به میز کارم، نگاهش می‌کردم و فکرهای درهم توی ذهنم می‌گذشتند. آسمان آبی با تکه ابرهای سفید گاهی خوب‌ترین صحنه‌ی غم‌انگیز زندگی‌ست.

یک شیشه قهوه هم برای خودم خریدم. بلکه شادی به دلم برگردد این غم دوباره رنگ ببازد.

امروز با فندقم هم قرار دارم. پس آن‌قدرها هم که دلم گرفته روز گهی نمی‌تواند باشد نه؟!

فندق...

فندق...

دلخوشی بزرگ من.