مامان میدونی بابام کیه؟
بعد از آنکه بیلی رفت، سرمیز آشپزخانه نشستم و وانمود کردم تکالیف ادبیاتم را انجام میدهم. به دفترم زل زده بودم اما هیچ چیز نمیدیدم و حواسم به مامانم بود، به بوی شامپویش، به حرکاتش موقع باز و بسته کردن در یخچال و به چشمهایش که حس میکردم متوجه من است.
ـ درس و مشقها چطورن؟
ـ خوب.
رو به رویم نشست. «ادبیات؟»
سرم را بلند نکردم. «اوهوم.»
میترسیدم جوابهایی با بیشتر از یک کلمه بدهم. بیلی با باز کردن آن کتاب چیزی را درونم باز کرده بود و با این که میدانستم به هیچ نتیجهی درستی نخواهم سرید اما تمام حواسم روی یک سوال متمرکز شده بود؛ سوالی که مدتها بود نپرسیده بودم. البته وقتی بچه بودم بارها و بارها سوالهای مختلفی کرده بودم و مامان جوابهایی داده بود که شاید نصفش حقیقت داشت و شاید سرتاسر دروغ بود. در نهایت، بعد از هر مکالمهای، مامان در اتاق خوابش گریه میکرد و بالاخره یک روز تصمیم گرفتم دیگر سوالی نپرسم. اما معنایش این نبود که تا آخر عمر چیزی نپرسم. حالا بیلی دی چیزی را درونم به جوش آورده بود.
ـ مامان میدونی بابام کیه؟
دهانش باز ماند. «ببخشید؟»
نمیدانستم چه کلمهی دیگری باید به کار میبردم. «خب...»
ـ با این حرفت به کجا میخوای برسی دین؟
به لکنت افتادم. «ای وای... منظورم این نبود که...» گند زده بودم و سنگینی چیزی که گفتم داشت خودم را از پا میانداخت.
این چه سوالی بود؟ ازش میپرسیدم آیا زن بدکارهای بود؟ تهمت بزرگی که به خاطرش بیلی را سرزنش میکردم که چنین افکاری را در ذهنم انداخته بدو. شاید به خاطر همین چیزها هیچوقت دنبال پیدا کردن بابام نبودم.
و حالا مامان درست روبهرویم بود و سعی میکرد خودش را کنترل کند. و میدانستم منتظر بود تا حرف نادرستی از دهانم بیرون بیاید.
ای کاش میتوانستم دست از آن مکالمهی چندشآور بردارم اما فشار چیزی که شروع شده بود بیش از حد بود. علاوه بر آن، باید میفهمیدم. حداقل باید میفهمیدم بابام کی بود و هرچقدر هم که فهمیدنش وحشتناک بود. منظورم این است حتما دلیلی وجود داشت که موضوع را پنهان میکرد و اگر دلیلش...
ای خدا. تف. نه.
فکر کردن به این موضوع آزاردهنده بود. و حرف زدن در این مورد حتی سختتر از حرف زدن در مورد مسائل جنسی بود. دهانم صفرایی و تلخ شد.
ـ میخواستم بدونم کسی باهات کار بدی کرده؟
مامان چشمهایش را نازک کرد، انگار میخواست بفهمد چه منظوری داشتم. «چی؟» بعد چشمهایش گشاد شد و نشانههای خشم حالت صورتش را تغییر داد.
ـ چی داری میگی؟ اگه منظورت تجاوزه، نه، کسی بهم تجاوز نکرده. واقعا همچین فکری توی سرته؟
از کلمهی تجاوز بدم میآمد و هزار بار آرزو کردم کاش وارد چنین بحثی نشده بودم.
ـ نه، ببخش مامان. لعنت به من.
هر دو سرهایمان را میان دستهایمان گرفته بودیم و حاضر نبودیم در چشمهای هم نگاه کنیم.
ـ ببخش مامان. سوال احمقانهای بود.
مامان انگشتهایش را به هم چسباند و دستهایش را جلوی دهانش گرفت. سعی کرد در چشمهایم نگاه کند. «دین، چیزی که باید بدونی اینه که اگه نمیخوام از... از بابات حرفی بزنم به خاطر خودم نیست. کسی بهم تجاوز نکرده...»
لرزیدم.
ادامه داد. «نه تجاوزی در کار بوده و نه هرزگی.»
آهی کشیدم. باور داشتم اما دوست داشتم از زبان مامان بشنوم.
ـ تنها دلیلی که حرفی از بابات نمیزنم حمایت از توئه.
ابروهایم را بالا دادم. باید دهانم را بسته نگه میداشتم و اعتراضی نمیکردم تا مامان ادامه میداد.
ـ حقیقت... یا هر چی... اینه که... لعنت...
آخرین کلمه را آهسته گفت و صورتش را به طرف دیوار برگههای لاتاری گرفت، برگههایی که میتوانستند پول باشند و هیچوقت نقدشان نمیکرد.
وقتی دوباره به طرفم نگاه کرد چشمهایش خیس بود و قطره اشکی روی گونهاش چکید. «بابات تو را نخواست.»
لحنش آرام بود اما مثل پتک روی قلبم کوبیده شد، طوری که انگار میخواستم قلبم را بالا بیاورم.
مامان سریع سکوت را شکست.
ـ اما من تو را از ته دلم میخواستم. این بابات بود که ضرر کرد و تا آخر عمر بازنده میمونه چون تو بهترینی عزیزم...
ـ خودت رو اذیت نکن مامان.
ـ ببخش دین ولی میتونی متوجه شی چرا هویتش مهم نیست؟
نه. حالا هویتش از همیشه برایم مهمتر بود.
ـ آره متوجه میشم.
حالا بیشتر از همیشه میخواستم بدانم بابام کی بود. نمیخواستم پیداش کنم و پدر و پسر به هم برسند. اصلا خیال پیدا کردنش را نداشتم. فقط یک اسم لازم داشتم. میخواستم بدانم چه کسی باعث میشد کف دستهایم به خارش بیفتند ـ صورت چه کسی پشت مشتی بود که همیشه بسته میشد. از خودم عصبانی نبودم. به خاطر مامان عصبانی بودم که چرا بابت یک عوضی ازم معذتخواهی میکرد و اشک میریخت.
دستم را جلو بردم تا مثل آدم بزرگها دستهایش را بگیرم.
ـ مامان؟
ـ بله؟
ـ لحنش مثل سابق شد اما همچنان بغضی داشت.
ـ اگه اون منو نمیخواد من هم اونو نمیخوام.
توی چشمهام نگاه کرد و دستم را چنان فشار داد انگار میترسید ولش کنم. «جدی میگی؟»
بهش زل زدم. «جدی میگم.»
«بنبست»، ارین جید لنگ، نشر افق
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.