میانوعدهی ظهر شنبه یک هلو خوردم اندازهی کلهی خودم.
یک ربع نشسته بودم بوش میکردم و دلم نمیآمد گازش بزنم.
هیچوقت در زندگی، خودم را در موقعیت عشق ورزیدن به یک هلوی چاقال ندیده بودم.
یک ربع نشسته بودم بوش میکردم و دلم نمیآمد گازش بزنم.
هیچوقت در زندگی، خودم را در موقعیت عشق ورزیدن به یک هلوی چاقال ندیده بودم.
همسایه بغلیام هی قهوه درست میکند و هی دلم قهوههای دارکاش را میخواهد. اما نه همسایه بغلی شعور تعارف کردن دارد، نه خودم حاضرم بعد از این همه مدت ترکِ جدی قهوه دوباره بروم سراغش و بعد از یک عیش کوتاه مدت، به طرز احمقانهای برای دلشورههایم دنبال بهانه بگردم. اما میتوانم بنویسم که کاش کوفتش شود این قهوههای خوشبویش. نباید این یکی را بنویسم؟ چرا نباید بنویسم؟ چون من عقدهای نیستم؟ کی گفته من عقدهای نیستم. خیلی هم عقدهایام. سه روز است نشستهام وردهای جادوگریام را زمزمه میکنم تا آن کت شتری رنگ جذبم شود و خودش با پای خودش بیاید تو اتاقم. اما حتی کتهای شتری هم تخمشان نیست من وردهایم را برای چه میخوانم.
از این کفش پایینی هم که نگویم برایتان که اگر بگویم باید چراغها را خاموش کنید و شروع کنید به سینهزدن.
+ نوشته شده در ساعت توسط
|
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.