دارم داستانی را میخوانم و ویرایش میکنم که یک دختر نه ساله رابطهاش با مادرش را روایت میکند.
باید صادقانه بنویسم که وقت خواندن کتابهایی که محور اصلی داستان، رابطهی شخصیت اصلی با پدر یا مادرش است، نفسم را بند میآورد.
این جزییات، این مکثها و تاملهای طولانی روی جزییات رابطه که منجر به نوشتن یک داستان شده، قلبم را از حرکت بازمیدارد و من را غرق در تعاملها میکند. تعاملهای روزمرهای که هویت و شخصیت و تمام اخلاق و رفتار ما را شکل دادهاند و راه فراری نداریم از آنچه هستیم و از آنچه نمیخواهیم باشیم.
جایی در داستان نوشته: «کوچکتر که بودم، مامانم قشنگترین زن دنیا بود. این را بقیه هم میگفتند. زنی که موهای خیلی بلند و طلایی داشت و همیشه خیلی شاد و سرحال بود. اگر اشتباه نکنم، دست کم نصف روز را میخندید و لبخند از لبهایش دور نمیشد.»
مدتهاست به این نتیجه رسیدهام که یکی از نیازهای اولیه و انکار نشدنی بشر این است که مادرش تا ابد، زیبا و جوان و شاد بماند. تا ابد...
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.