موش واقعا با کتاب غریبه بود. تنها چیزی که دیدم بخواند، صفحات ورزشی و نامه‌های تبلیغاتی بود. اما با این حال، همیشه کنجکاو بود که برای اتلاف وقت چه کتاب‌هایی می‌خوانم؛ مثل کنجکاوی مگسی که به مگس‌کش خیره می‌شود.

پرسید «چرا کتاب می‌خونی؟»

بدون این که به او نگاه کنم یک لقمه شاه‌ماهی و سالد سبزیجات خوردم و پاسخ دادم «تو چرا آبجو می‌خوری؟» موش این را پرسشی جدی می‌دید.

حدود پنج‌ دقیقه‌ی بعد گفت «خوبی آبجو اینه که همش رو می‌شاشی. مثل یک بازی دوبل با یک ضربه به بیرون و یک ضربه به داخل. چیزی باقی نمی‌مونه.»

به من نگاه کرد که در حال خوردن بودم.

دوباره پرسید «خب، تو چرا همیشه کتاب می‌خونی؟»

آخرین لقمه‌ی شاه‌ماهی‌ام را پایین دادم و بشقابم را کنار گذاشتم. نسخه‌ی تربیت احساسات را که می‌خواندم برداشتم و شروع به ورق زدنش کردم. «به این خاطر که فلوبر قبلا مرده.»

«تو کتاب آدم‌های زنده رو نمی‌خونی؟»

«نه، فایده‌ای توش نمی‌بینم.»

«چرا نه؟»

«فکر کنم به این خاطر که حس می‌کنم می‌تونم مرده‌ها رو ببخشم.»

 

«به آواز باد گوش بسپار»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه