حس خوبی دارد.

مثل گاز زدن سیب.

یا تماشای یک عالم عروسک پشت ویترین.

وقتی می ایم روی جلد.

وقتی می ایم روی جلد.

پ.ن: ها ها ها

"بنفش ها را کنار زدم

تو در آبی ها خفته بودی"

قصه ی معاشقه مردها با دنیا...

دلی به وسعت هفتاد اسمان دلتنگ

همه دروغ می گویند، من هم!

حالا هی ادم ها می ایند و می روند. می ایند و می روند. می ایند و می روند.

ای وای! ای وای از این زندگی صاد! ای وای از این روزهایی که خفه ام می کنند. دست های چه کسی ست که روی گلویم فشار می اورد؟! اخ... اگر می دانستم، اگر می دانستم...

این همه ادم کجا بودند صاد، کجا بودند که ناگهان دورم را پر کرده اند. که گیجم کرده اند. که عذابم می دهند. که چندشناک ترین جمله را مدام تکرار می کند:" دوستت دارم!" من دلم نمی خواهد کسی مرا دوست داشته باشد صاد. حالم به هم می خورد از "چقدر خوبی"، متنفرم از "دوستت دارم" ، بیزارم از فکر کردن، فرصت خواستن، جواب دادن، رد کردن، دعوا کردن، قانع کردن... اخ چقدر سخت است، چقدر سخت است که بخواهی دنیا را قانع کنی که دلت عاشقی نمی خواهد، دلت دوست داشتن نمی خواهد، دلت هیچ چیز نمی خواهد. سخت است صاد، سخت است که این ادم ها را قانع کنم که به خدا دلم عشق نمی خواهد، به خدا قسم دلم فقط سکوت می خواهد، دلم فقط فرو رفتن می خواهد، دلم فقط...

این مجنون ها کجا بودند صاد؟! که یکدفعه هجوم اورده اند به دل لیلی بدبختشان. که هی دیوار ها را به لرزه در می اورند، هی اتاقم را تنگ تر می کنند، هی ... هی ... هی من را توی خودم فرو می کنند. سرم تیر می کشد. حالت تهوع می گیرم. لابد زیادی ضعیف شده ام که بعد از هر "دوستت دارم" زرد می شوم و می ریزم...

بزرگترین دردم کنکور بود که تمام شد، حالا دردم این "دوستت دارم" هایی ست که ریخته اند دور و برم که یا باید زیر پا لگدشان کنم، یا خم شوم و دانه دانه جمع شان کنم.

اخ صاد! این روز ها خالی بودن را دوست دارم، تهی بودن را، پر بودن از هیچ را، اخ اگر می شد صاد. اگر می شد که خالی خالی شوم خوب ترین اتفاق می افتاد.

هی صاد! کاش از تو هزار تا بود، یا بیشتر حتی. ان وقت توی هر غصه ام دست یک صاد را می گرفتم و مجبورش می کردم کنارم راه بیاید، ادم ها را نشانم بدهد، ادم ها را حذف کند برایم، به جای من بخندد، به جای من گریه کند و به جای من...

اه! امان از این روز ها که هزار ساله ام کرده اند. کجا بودند این ها؟! کجای دنیا پنهان شده بودند؟! کدام اتفاق این ادم ها را از پشت پرده های "نبودن" بیرون کشیده است. لعنت به این واژه ها، لعنت به این نوشته ها، لعنت به خنده های من، که اتفاق هایی را نقاشی می کند که دوستشان ندارم.

این روزها غر می زنم، دندان هایم را فشار می دهم روی هم، عصبانی می شوم، داد می زنم، دعوا می کنم، سر کلاس حواسم را پرت می کنم، الوچه نمی خورم، بند کتانی هایم را سفت می بندم دور ساق پایم، جوش هایم را زخم می کنم، تند تند راه می روم، تنه می زنم، کفش لگد می کنم، مجله نمی خوانم، نقاشی نمی کشم، ادامس باد می کنم، موهایم را محکم می بندم، سر درد می گیرم، تلفن جواب نمی دهم، به کسی زنگ نمی زنم، خر می شوم، عر عر می کنم، اگر دلم بخواهد گریه می کنم، اگر دلم بخواهد فحش می دهم، اگر دلم بخواهد عالم و ادم را نفرین می کنم، اگر دلم بخواهد، اگر دلم، این دل لعنتی ام بخواهد...

خدا کجا نشسته صاد؟! مرا نمی بیند؟! این دختره لوس خل را نمی بیند، غر غر هایش را نمی شنود؟! چرا کاری نمی کند که خفه شوم، که بس کنم از این غر غر کردن ها، از این قاطی کردن ها، از این ...

اخ صاد، صاد، صاد... پشتم خالی ست، زیر پایم خالی ست، اویزانم، نمی دانم از کجا، دو بال، دوبال کوچک اگر داشتم، اخ اگر داشتم...

تنهایی

 

 

پریده ای

از شاخه های سبز دوستی ام

پاییز

روز هاست

دلم را دور می زند!

نشخوار آهنگیجات

این روز ها آهنگ های زیر خاکی را از فایل ها بیرون می کشم. تو که می دانی من بلد نیستم آهنگ های با کلاس گوش کنم. رامین می گفت:" چند تا آهنگ با کلاس بریز تو ام پی تری ت" و من شانه هایم را بالا انداخته بودم که چی بشه؟! من هر چی دم دستم بیاید و خوشم بیاید گوش می دهم. از سنتی و خارجکی و ایرانی و عربی بگیر تا افغانی و ترکی و همه چی.باور کن چند تا اهنگ افغانی هم دارم که گاهی گوش می دهم. یک اهنگی هم هست که اصلا زبانش را نمی دانم کجایی ست. یک مدلی که شبیه عربی ست و من خوشم می اید. حوصله هم ندارم اسم اهنگ و خواننده حفظ کنم. یک روز هم یک اهنگ ترکی را انداخته بودم توی دهانم و چپ و راست نشخوارش می کردم و با صدای بلند می خواندمش:" کوچَه لَرَ سو سَپ می شم، یار گلَنده تز الماسون..." ، آن هم با لهجه ی زشت ترکی ام و یهو مامان جیغ زد که :" حالم بد شد، بسه!" و من از روز بعد یک اهنگ دیگر گوش کردم. چپ چپ نگاهم نکن. مسخره ام نکن که پیراهنم را می پوشم و با صدای قدیمی سیاوش شمس شروع می کنم به رقصیدن، تعجب نکن که می خندم، وقتی می خواند :" تو می رقصی همه غنچه ها شکوفا می شه، زندگی می گیره معنای دوباره..." تعجب نکن که گاهی فقط صدای شماعی زاده است که حالم را خوب می کند. اصلا می دانی؟! من با این آهنگ های عتیقه و خواننده های عتیقه تر هزار تا خاطره دارم. اهنگ های سیاوش شمس من را یاد بشکن های بابا می اندازد خب، وقتی دست هایش را می برد بالا و می چرخد و به طرز خنده داری قر می دهد و من غش می کنم. اهنگ های قدیمی لیلا فروهر را هم که گوش می دهم یاد خودم می افتم. یاد کودکی هایم. اینکه همیشه ارزو داشتم اهنگ هایش را حفظ حفظ بشوم و وقتی وسط اواز خواندنم گیر می کردم مجبور نشوم با دهانم اهنگ ان قسمت را بزنم. تعجب نکن که این روز ها غذایم شده است اهنگ و گوش هایم سوت می کشد از بس هدفون ها را کرده ام توی گوشم.تعجب نکن که گاهی زیادی خل می شوم و وسط حرف زدن با تو، هزار بار می دوم سمت کامپیوتر و اهنگ را عوض می کنم، دوبس دوبس می گذارم، رمانتیک و عاشقانه و می دوم و تو می خندی به خاطر این همه دیوانه بودنم...

تعجب نکن، که این روز ها با اواز های کودکی ام زندگی می کنم...

روشنایی

 

 

کبریت بزن به دلتنگی ام

با تبسمی

تاریکم

بسیار تاریک!

 

 

هیس

سر گیجه

تگری

پست هایی خواندنی از زیتا ملکی

من خویشتن را از عشق فرسوده ام

نمی دانم چرا "مائده های زمینی " را که می گیرم دستم دلم شور می زند.نه شور نمی زند. یک جوری می شود دلم، که نمی دانم چه جوری ست. مثل همان حسی ست که روز های کنکور سراغم می امد. اضطراب شروع فصل جدیدی از فیزیک. ترس از نفهمیدن. ترس از اشتباه فکر کردن. بعد هی جلد قرمزش را تماشا می کنم.رامین گفته باید مراقبش باشم. خیلی خیلی. تا باز هم کتاب های خوبش را بدهد و بخوانم. صفحه اولش با طلایی نوشته :" به فرمان محمدرضا شاه پهلوی آریا مهر... بنگاه ترجمه و نشر کتاب در سال 1333 تاسیس یافت و این اثر یازدهمین نشریه ی ان است"... وقت فیزیک خواندن هم همین بودم. درگیر حاشیه می شدم بیخودی تا از اضطرابم کم شود. که مثلا با پیش زمینه ی فکری بهتری شروع کنم. می نشستم و اول روی جلد را _ برای هزارمین بار _ تماشا می کردم.بعد می رفتم مشخصات کتاب را می خواندم. سال چاپ، قیمت، نام نویسنده، تیراژ... بعد می رفتم سراغ فهرست، حرکت یک بعدی، حرکت دو بعدی، حرکت دایره ای... و هی می خواندم فهرست ها را، از اول ، از اخر، مکث می کردم، احتمال می دادم درباره فهمیدنشان، و بعد ارام می رفتم سراغ مبحثی که باید شروع می کردم. درباره "مائده های زمینی" هم این اتفاق می افتد و من دلیلش را نمی دانم. شب ها جلد قرمزش را نگاه می کنم و صفحه ها را تند تند ورق می زنم. دیشب دلم را زدم به دریا و شروع کردم به خواندنش؛ از مقدمه مترجم و مقدمه چاپ که حکم فهرست و مشخصات کتاب فیزیک را برایم دارند. بعد توی مقدمه چاپ چیزی نوشته بود که میخکوبم کرد  همان صفحه :" ای کاش این کتاب من به تو بیاموزد که به خودت بیشتر توجه کنی تا به آن، و سپس بیشتر به چیز های دیگر تا به خودت" باید ادامه بدهم به خواندن. باید دست بکشم از این مسخره بازی که من این کتاب را برای خواندن قرض گرفته ام نه برای تماشا کردن. بعد از مقدمه چاپ، ایه 22 سوره بقره را نوشته :" فاخرج به من الثمرات رزقا لکم" و بعد در صفحه ای دیگر مصرعی از حافظ :" بخت خواب الود من بیدار خواهد شد مگر..."

شروع کرده ام به خواندن.  کلمات کج و کوله می شوند. هنوز دو صفحه نشده. این کتاب دارد حرف هایی می زند که این روز ها احتیاج دارم به شنیدنشان. کتاب را هول می دهم جلو. اشک هایم می ریزند. دو تا قطره هم افتاده روی :" ناتانائل برای بساچیزهای دلپیذیر، من خویشتن را از عشق فرسوده ام.درخشندگی انها از این بود که من مدام بخاطرشان می سوختم و از ان خسته نمی شدم. هر شوری  برای نوعی فرسودگی از عشق بوده است ولی فرسودگی دلپذیری..."

کتاب را می بندم . گریه ام بند نمی اید...

:(

 

لبخند

عجیب ترین حادثه جهان می شود

وقتی دلتنگی

دیوانه وار

از سرو کولم بالا می رود

 

 

یه فرشته چاق و گنده پستی از موژان

گاهی

ادم مجبور می شود

که دلش را بگذارد وسط

عقل و منطقش را بریزد دور

و با احساسش قضاوت کند

این مسخره ترین و بد ترین و عذاب اورترین اتفاقی ست که ادم دچارش می شود.

 

پ.ن: این روز ها مجبورم احمقانه ترین تصمیم را بگیرم.

هیچ خوب نیستم.

کاش تو بودی و من مجبور به هیچ تصمیمی نبودم...

 

Happiness

Happiness died like a little lighted match
Everything is unclear
Everything is unsafe
In the darkness
Even your hands
Your powerful hands

پ.ن : شعر از هدا حدادی

ادم های نشانه دار زندگی من

 

ادم های نشانه دار می تواند یک بازی جالب وبلاگی باشد. یا یک بهانه خوب برای نوشتن از انهایی که طلایی اند در ذهنت. خالق این بازی کسی نیست جز مهدیار دلکش . جی جی جینگ! کف مرتب به افتخارش. شله شله.همه با هم :" طیب طیب الله / احسنت باریک الله" من هم دعوت می کنم از :علی مبینی پور  ،  افروز ارزه گرُ ، شقایق بهرامی ، موژان ، دختر دریا ، عباس منتظری شاد

 

 

 

مامان، بابا، خاله فاطمه، استاد فرزام، صاد، افروز، شقایق، هدا حدادی ، انیشتین، محدثه هدایتی ، مصطفی حسن زاده ، نگار رهبر ، ایدا حق طلب ، شمس لنگرودی

ادم های نشانه دار زندگی من شاید همین چهارده نفرند. باید بیشتر باشند مطمئنا. اما من یادم نمی اید. باید اسم خیلی ها را بنوسم. خیلی هایی که نه بازیگرند، نه فوتبالیست، نه خواننده...

اولین نشانه دار زندگی من مامان است.نه به خاطر مامان بودنش. به هزار دلیل که تا اخر دنیا طول می کشد گفتنش. نشانه مامان انقدر پر رنگ و بزرگ است که همیشه ارزو می کنم در زندگی اینده ام مثل او باشم. مثل مامان استوار و سخت، مثل مامان عاشق، مثل مامان صبور، مثل مامان، مامان...

دومین نشانه دار زندگی ام بابا ست. نه به خاطر بابا بودنش. باور کن.همیشه به بابا فکر می کنم. به شخصیت عجیب کشف نکردنی اش، به موجود دوست داشتنی بد اخلاق درونش.به زندگی ای که پشت سر گذاشته. به نقطه ی صفری که از آن اغاز شده.آه، بابا واقعا نشانه دار است، واقعا نشانه دار است.

خاله فاطمه نشانه دار است چون سال هایی از زندگی ام را مدیون او هستم. مدیون راهنمایی هایش. مدیون لحظه هایی که دست هایم را گرفت و بلندم کرد. سال های سختی که تلخ بودند، شبیه زهر بودند. خاله نشانه دار است چون مثل یک دژ محکم پشتم ایستاده است. اغوش گرم خاله همیشه جای امنی ست برای پناه گرفتن.

استاد فرزام نشانه دار است چون می داند، خیلی خیلی می داند. من را می فهمد.وقتی برایش حرف می زنم چرت و پرت تحویلم نمی دهد. نصیحت نمی کند. چیزی را می گوید که باید بگوید. برای حرفی که می زند هزارتا دلیل علمی می اورد. زمین را به اسمان می دوزد. کهکشان ها را به کف اقیانوس ها. استاد نشانه دار است چون همیشه می خندد. چون دنیایم را متحول کرده است.چون خیلی دوستش  دارم.

صاد نشانه دار است چون پاک است. چون با تمام بزرگی اش کودک است، با تمام بزرگی اش، با تمام موفقیت هایش فروتن است. چون خوب می خندد.خوب می فهمد. چون دوستش دارم.

افروز نشانه دار است چون دوست داشتنی ست. چون با سن کمش موفق است. چون خوب حرف می زند، خوب می نویسد، خوب عکس می گیرد، خوب دلداری ام می دهد، خوب اشک هایم را پاک می کند، خوب عاشقی را یادم می اورد، خوب دوست داشتن را یادم می دهد. افروز نشانه دار است چون در دنیا تک است.

شقایق نشانه دار است چون غر غر می کند. چون گاهی گریه می کند. چون من دوستش دارم. چون با همه گریه ها و غر غر هایش بلد است با این زندگی کنار بیاید اما من بلد نیستم.شقایق واقعا طلایی ست.بلد است چه بگوید تا هق هق هایم بند بیاید.شقایق دخترک بالدار خوبی ست. خوب به معنای واقعی. اهل دروغ نیست.همین ها کافی ست برای نشانه دار بودن، نه؟!

هدا نشانه دارد است چون توی ذهن من پر رنگ است. چون با تمام بزرگی اش نوجوان است. چون دختر کشیدن بلد است. دختر های مو نارنجی.چون من دلم می خواهد روزی مثل هدایی شود که شعر می نویسد و داستان. تازه تصویرگری هم می کند و در همه این زمینه ها موفق است، طلایی ست. هدا نشانه دار است چون هنوز رنگی بودن را فراموش نکرده. از پوشیدن کفش های قرمز عروسکی خجالت نمی کشد.هدا دوست داشتنی ست. زیادی دوست داشتنی.

اینیشتین نشانه دار است چون بزرگترین عشق نوجوانی ام بوده، دوست داشتنی ترین پیر مرد زندگی ام. اصلا انیشتین به خاطر سیبل و موهایش نشانه دار است.آخ انیشتین، انیشتین...

محدثه نشانه دار است چون دلش می خواست نشانه دار زندگی من باشد!!! ( قربونش برم. این دختر اینقذه ماهه که نگو!)

مصطفی نشانه دار است به هزار دلیلی که خلاصه می شود در یک جمله:" واقعا ادم خوبی ست."

ادمی که می شود به او اعتماد کرد. ادمی که اگر ساعت ها برایش حرف بزنی خم به ابرو نمی اورد. مصطفی نشانه دار است، چون مثل او کسی را ندیده ام.

ایدا و نگار نشانه دارند. من همیشه اسم این دو  نفر را به زبان می اورم. به هرجایی که برسم و هر ادمی که بشوم. ادم هایی که هنوز ارزوی دیدنشان را دارم. دختر هایی که نوشته هایشان بزرگ ترین انگیزه بود برای نوشتنم.بزرگترین ارزوی 15 سالگی ام این بود که روزی مثل ایدا و نگار بنویسم. بمیرم هم فراموش نمی کنم این ارزویم را. هنوز هم ارزو می کنم کاش مثل ان ها می نوشتم، مثل انها بنویسم. ایدا و نگار ادم هایی هستند که از من دورند. فرسنگ ها دورند. انقدر که دیدن و شنیدنشان برایم ارزوست. ایدا و نگار تا به حال نه دیده شده اند، نه شنیده.اما بزرگ ترین انگیزه شده اند برای بهتر نوشتن من. تعریف ایدا را از تهمینه شنیده ام و تعریف نگار را از مریم و شادی. دوستشان دارم این 5 دختر بال دار را. خیلی زیاد.

شمس نشانه دار است چون شعر هایش حسرتی را در من به وجود می اورد که: "خدایا! من هم روزی مثل او بنویسم!" شمس نشانه دار است، چون شعر هایش در دنیای من نشانه دار است.

 

تمام شدند. ادم های نشانه دار زندگی ام همین هایند به گمانم.لا اقل بقیه شان یادم نمی اید.

 

پ.ن: دعوت شدگان بشتابند و دعوت کنند تا این بازی در کتاب گینس به اسم مهدیار ثبت شود. یو ها ها ها!

نقطه اشتراک

 

من کتاب هایی را می خوانم که تو نمی خوانی.

ورزش هایی را دوست دارم که تو دوست نداری.

فیلم هایی را تماشا می کنم که تو تماشا نمی کنی.

جاهایی می روم که تو نمی روی.

دوست هایی دارم که تو نداری.

لباس هایی می پوشم که تو نمی پوشی.

غذاهایی دوست دارم که تو دوست نداری.

خوراکی هایی می خورم که تو نمی خوری.

ادامس هایی می جوم که تو نمی جوی.

درس هایی را خوب بلدم که تو بلد نیستی.

اهنگ هایی گوش می دهم که تو گوش نمی دهی.

نقاشی هایی می کشم که تو نمی کشی.

رقص هایی بلدم که تو بلد نیستی.

لحظه هایی عاشق می شوم که تو نمی شوی.

ساعت هایی می خوابم که تو بیداری.

از چیزهایی خوشحال می شوم که تو نمی شوی.

از چیزهایی ناراحت می شوم که تو نمی شوی.

وقت های عصبانی می شوم که تو ارامی.

لحظه هایی داد می زنم که تو سکوت کرده ای.

نقطه اشتراک نداریم.

مثل دو خط موازی.

با این همه دوستت دارم خیلی.

که این همه شبیه هم نیستیم.

زندگی را

دوست تر دارم

وقتی تو

احمقانه دروغ می گویی

و من

عاشقانه باور می کنم!

گریز

 

فرار می کنند خواب هایش

هر شب،

وقتی با دهان نیمه باز

به خواب می رود...

تعبیر

 

رفتنت را خواب دیدم

حالا

امدنت را

به خواب هم نمی بینم

:)

When you smile

The whole world

Stop

 

هایکو

 

ابری شدن را

از یاد برده است

اسمان مرداد

به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی

همین که می دانم هستی تنها تر می شوم صاد!

این روز ها هزار سال بزرگ تر شده ام صاد. من که دست های کودکی را محکم چسبیده ام تا رهایم نکند.  من که بی دلیل می خندم و احمقانه اشک می ریزم.

نه! این روز ها دیگر گریه نمی کنم.می ایستم رو به روی این بغض لعنتی و تکرار می کنم :"نه!"بعد دردی موذی از سر انگشتانم شروع می شود و بالا می زند....

همین که می دانم هستی تنها تر می شوم صاد!

اصلا مگر قرار است این تنهایی رهایم کند؟! این تنهایی دست از سر من و دلتنگی هایم بر نمی دارد.باور کن. من تمام لحظه های با تو هم تنهایم صاد. وقتی توی روزهای سخت دست هایم را از دور می گرفتی و روی دلتنگی هایم دلگرمی می پاشیدی تنها بودم، وقتی گریه می کردم و تو برایم حرف می زدی تنها بودم، وقتی ادم ها را خط می زدم و تو نگرانم می شدی تنها بودم، وقتی روی میز ضرب می گرفتی و قهقهه هایمان می پیچید توی هم، تنها بودم. وقتی درد داشتم، تنها بودم.وقتی می خواستم از خوشحالی جیغ بزنم تنها بودم. وقتی می خواستم حرف های ته ته دلم را بریزم کف دست های یک نفر، تنها بودم...

صاد،دلم برای خودم نه، دلم برای این همه تنهایی ام می سوزد.

صاد، من همیشه تنها بوده ام. وقتی لا به لای کتاب ها سرک می کشم و شعر های خوب پیدا می کنم برای اس ام اس کردن، وقتی برای اینده ام نقشه می کشم، وقتی کفش های نو به پا می کنم، وقتی صورتم را فشار می دهم به بالشت تا صدایم در نیاید، وقتی زیر افتاب مرداد توی خیابان ها راه می روم، وقتی لب هایم را صورتی می کنم، وقتی از تمام گربه های شهر متنفر می شوم،وقتی اضطراب" چه می شود" دارم، تو هستی و من تنهایم صاد، خیلی تنها!

من بزرگ می شوم و این تنهایی با من. حداقل 10 روز بزرگ تر شده ام و این برای من معادل یک عمر است.

صاد! می گویی با این همه بزرگی ام چه کنم؟! با این 19 سالگی که دارد مچاله می شود توی مشت های عرق کرده ام. می گویی با این دختر های نوجوان چه کنم صاد؟! که دورم را گرفته اند. که می نشینند رو به رویم و هق هق می کنند که :" دوستش دارم!" من توی دلتنگی های خودم جا مانده ام صاد. خدا چه فکری می کند درباره من که این فرشته های کوچک را انتخاب می کند برایم؟! از خودم بدم می اید وقتی حرف هایی را از بر شده ام که وقت عمل، خودم همه شان را فراموش می کنم.من وقت های دلتنگی ام از این نوجوان ها بدتر می شوم صاد.وقتی که عاشق شوم احمق ترین دختر  می شوم. تو این را خوب می دانی لابد. با این همه حماقت، هنوز خوب می توانم نقش ادم های عاقل دنیا دیده را اجرا کنم.هنوز بلدم با یک ژست مادرانه در اغوش بگیرمشان و بگویم :" درست می شود، همه چیز درست می شود، فقط صبر داشته باش!" و انها هق هق می کنند. درباره بزرگ تر ها چه صاد؟! وقتی با غرور بزرگی شان رو به رویم می نشینند و حرف می زنند، من فقط بلدم نگاهم را بدوزم به زمین و خدا را از ان بالا بیاورم پایین و مجبورش کنم که تماشایمان کند. این همه دلتنگی من و درد ادم ها، این همه درد من و دلتنگی ادم ها را.

صاد! من تمام این لحظه ها تنهایم، تنها بوده ام. از دست هایم بدم می اید صاد! از دست هایی که دست های دیگران را می گیرد و اما هنوز توان ندارند که خودم را بلند کنند.

"همین چند سطر/دنیا به همین چند سطر رسیده است/به این که انسان/ کوچک بماند بهتر است/ به دنیا نیاید بهتر است" صاد! می توانی بفهمی این سطر ها را؟!

باید کوچک بمانم، باید جلوی این بزرگی را بگیریم که سر کشانه رشد می کند، " اصلا / این فیلم را به عقب برگردان/..../نه!/ به عقب تر برگرد/ بگذار خدا/ دوباره دست هایش را بشوید/ در ایینه بنگرد/ شاید/ تصمیم دیگری گرفت"

صلح

 

 

بنگ:

    آتش!

کیو کیو

سنگر می گیری پشت در

کیو کیو

می خندم

کیو کیو

کشته می شوی

با تفنگ ابپاشی ام

کیو کیو

دور می زنی اتاق را

می دوی

می خندی

دست هایت را تا اخر باز می کنی

می خندم:

تسلیم

تسلیم!

 

پ.ن:

1.شما هم از این تفنگ ابپاشی ها داشتید؟! برای ما قرمز بود. با درپوش زرد.

2. اخ که چقدر دلم از این تفنگ ها می خواهد هنوز.

3. کیو کیو! برای من بمیر لطفا!

4. :)

فیله اومد اب بخوره...

 

دست مشت شده کوچک اش را دراز کرد

 روبه رویم و همین طور که در چشم هایم

نگاه می کرد ،لبخند زد و گفت:

" بازم می خوام، بازم بگو!"

 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "خسته شدم.بسه دیگه!"

 همین طور که در چشم هایم نگاه می کرد

با لحن محکم تری تکرار کرد:"بازم می خوام،بازم بگو!" 

انگشت کوچولوی دستش را گرفتم لای انگشت هایم،

لبخندی روی لب هایش شروع کرد به موج زدن،

زود تر از من شروع کرد:

" لی لی لی لی حوضک،فیله اومد اب بخوره..."

مشتش را باز کردم و بلند گفتم " اما یادش اومد تشنه نیست و رفت خونشون!"

 و دستش را انداختم روی پایم.

.گریه نکرد.

حتی نگاهم هم نکرد تا دوباره اصرار بکند.

عروسکش را گرفت بغلش،

سیب گاز زده اش را انداخت روی فرش و رفت خانه شان...

 

 

"هیچ اتفاقی نیفتاده

تنها تو رفته ای"

 

 

 

 

پ.ن:دست ها شعر خیلی خیلی خوگشلی از هدا جون.

وقتی این شعر رو خوندم هی ارزو کردم کاش من شاعر این شعر بودم.

امروز هر کاری کردم نشد کهعکس بذارم واسه پست هام. چه بد واقعا:(

جای خالی

گاهی که هیچ منتظرت نیستم

در ذهنم می خزی

                      ارام و نرم    

روحم را به بازی می گیری

روحم را شکست می دهی

زندگی ام را خالی می کنی

و عهدهای شکسته ای را که در عمق لحظه های تاریک

                                                               بسته بودم

                                                                          به یادم می اوری

بعد

در یک چشم بر هم زدن

ان چنان که ظاهر شده بودی

ناپدید می شوی

ناگهان می خزی و از ذهنم می گریزی

و میگذاری به دروغم بنگرم

به دنبال جای خالی ات بگردم

و سعی کنم که تو را باز گردانم

اما نمی توانم

             چهره ات را باز

                               از یاد برده ام

 

وانکن مرکردی""

 

پ.ن: عاشق این شعر بودم و هستم. از همان 13سالگی...

جنایت

 

در من

صدای مرگ می آید

صدای مردی که

مرد

در سینه ام!

گاهی لازمه یه نفر پیدا شه که چنان بکوبتت زمین، تا برای پا شدن یه ادم دیگه ای بشی...

من از بیراهه ها می روم، بلکه رستگار شوم

شین!

ابراهیم و یعقوب چه کشیدند؟! چقدر درد را تحمل کردند؟!

خدا به یعقوب چیزی نگفته بود که این همه سال بی قراری می کرد؟! خدا که ته دل ادم ها نشسته است و حرف های در گوشی اش را توی دل ادم ها می گوید...

خدا ته دل یعقوب را روشن کرده بود. نه؟!

ابراهیم چه؟! آه...ته دل ابراهیم هم روشن بود شین؟! روشن بود که می گذرد؟! روشن بود که خدا فقط دارد امتحانش می کند؟! روشن بود که سربلند می شود؟!

شین!

من الان نشسته ام و برای دردی گریه می کنم که ابراهیم تحمل کرد. برای بی قراری های یعقوب گریه می کنم. چرا تا الان بهشان فکر نکرده بودم؟! چرا فکر نکرده بودم چه عشق عظیمی داشتند؟! چرا فکر نکردم چرا چشم های یعقوب دیگر ندید؟! چرا نمی فهمیدم حس ابراهیم را؟! هنوز هم نمی فهمم.هنوز هم نمی دانم.

شین!

خدا ذره ای از درد های ابراهیم و یعقوب را در من کاشته است. دارد ریشه می دواند شین. همه ی من را در بر گرفته است. من که ابراهیم نیستم شین، یعقوب هم نیستم.خیلی باشم، یک فریبا ام، یک فریبایی که تازه کفش های 19 سالگی را به پا کرده است. این درد برای من زیاد است شین، باور کن زیاد است.

شین!

خدا الان کجای قصه من نشسته است؟!

وقتی گریه هایم را می بیند و هق هق هایم را می شنود از من نا امید می شود؟! می گوید :"چه دختر لوسی افریدم!" رهایم می کند به حال خودم؟! یا سخت تر ازمایشم می کند تا ادم بشوم؟!

شین!

کاش پیامبری بود هنوز. پیامبری که دیده می شد. بین ما بود. خدا فکر نکرد وقتی پیامبر ها را یکی یکی می برد، روزی دختری برای بودن پیامبری بی قرار می شود ؟! پیامبری که تنها گوش کند...

کاش پیامبری بود هنوز، پیامبری که دیده می شد. بین ما بود...

 

و امروز

انقدر شفافیم

که قاتلان درونمان پیداست

و دریای شهرمان

چنان خسته ست

که عنکبوت

بر موج هایش تار می بندد

کاش

کسی این مار ها را

                     عصا کند

و کاش انکه استخوان هایمان را می لیسید

شعرهایم را از بر نبود

...

زنبور ها را مجبور کرده ایم

از گل های سمی

عسل بیاورند

و گنجشکی که سال ها

بر سیم برق نشسته

از شاخه درخت می ترسد

با من بگو

چگونه بخندم

وقتی که دور لب هایم را مین گذاری کرده اند

 

ما کاشفان کوچه های بن بستیم

حرف های خسته ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند

 

(گروس عبدالملکیان)

 

پ.ن1: دیروز انقدر حالم بد بود که مدام از خدا گله می کردم چرا یکی از پیامبر ها را برای زمان ما نگه نداشت. بحث دین و اعتقاد و از این قبیل در میان نیست. پیامبری بود که می نشست و به همه حرف هایمان گوش می داد. این خلا را خیلی وقت ها حس کردم. خیلی وقت ها گشته ام و گشته ام و گشته ام دنبال یک نفر که خیلی بداند و خوب گوش کند. ان یک نفر نه استاد است، نه خاله فاطمه. نمی دانستم اسم ان یک نفر باید "پیامبر " باشد. من دقیق ترین کلمه را برای این حس پیدا کرده ام.

پ.ن2: با این که زیادی سیاهم اما دلم ظهور می خواهد، واقعا ظهور می خواهد. کاش بیاید، زودتر، زودتر...

پ.ن3: نیمه ی شعبان ما همیشه قهر بوده ایم با هم.کاش یا تو بهتر بودی یا کاری از دست من بر می آمد.

پ.ن4: وقتی کوچه ی ما زیباترین کوچه محله می شود. وقتی بچه ها می چرخند دور چراغ های رنگی. وقتی همسایه ها یک عالمه خوراکی می دهند به ادم، از بستنی و شکلات و شیرینی وآش و شیر کاکائو بگیر تا شربت و غذا و همه چی... وقتی صدای اهنگ شادی توی کوچه می پیچد و بچه ها جیغ می زنند از شادی، وقتی من پشت پنجره نفس های عمیق می کشم، یعنی که دارد اتفاق خوبی می افتد. یعنی که ما خوشبختیم که امدنت را انتظار می کشیم.

پ.ن 5: فردایتان واقعا مبارک. برای خوب ماندن همدیگر دعا کنیم.

I promise…

 

در اولین فرصت دوباره عاشق می شوم...

وسوسه

 

با تو

رانده می شوم از خود

گناه شیرینی

همچو میوه ی ممنوعه!

 

"صدای دو دست را می شناسیم،

صدای یک دست چیست؟!"

                    یک چیستان ذِن

 

 

پ.ن: این جمله من را یاد استاد کیومرث خوش انگبین انداخت. استاد توانایی این را داشت که با یکی از دست هایش دست بزند و صدا در بیاورد و ما فقط می خندیدیم و او این کار را برای خوشحالی ما تکرار می کرد.تند تند دست راستش را تکان می داد و انگشتانش که می خوردند به کف دستش صدای بلندی ایجاد می کرد که شبیه دست زدن بود. من صدای یک دست را شنیده ام.هاه!

زری خانم!

این زری خانم است.

دختر خل و دهان گشاد من که در همه حال می خندد.

دختر مو بور و دامن کوتاه قرتی من که دل همه را می برد.

که همه جا با من می آید.

که یک ناف نارنجی بزرگ دارد.

که وقتی یک دستش را بکشی، ان یکی دستش کوتاه می شود.

که موهای فرفری اش همیشه گیر می کند به انگشتر و زیپ کیفم.

که بهترین جای کتابخانه ام را به او اختصاص داده ام.

 

پ.ن: اسمش را مسعود برایش انتخاب کرده :" زری قشنگه!"

بهش می آید؛ نه؟!

بومب

بومب

یک بغض گنده ترکید

بومب

یک قطره اشک چکید

بومب

لرزش دیوار ها

بومب

بزرگترین انفجار رخ داد

به زندگی چنگ می زنم تا نیفتم

گاهی خاطره ای زلال

از ذهن می گذرد

و آدمی خیال می کند

تمام آب های جهان

زیر انگشت های اوست

 

گاهی آدم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

گاهی ادم برای خودش قبر می کند توی خاطره ها. مدفون می شود. غرق می شود. من غرق شده ام صاد. من در نت های where do I begin… غرق شده ام. کلمه ها از من زده اند بالا. نفسم را بند اورده اند صاد. تو این ها را می فهمی نه؟! می فهمی که این جور وقت ها دل ادم انقدر بی قرار می شود که می خواهد از توی دهانش بیرون بزند.

 

گاهی آدم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

من جا مانده ام. از همان اول جا ماندم توی اتفاقی که خیلی وقت است تمام شده است. توی خوش صدا ترین کلمه ها و دوست داشتنی ترین جمله ها. توی " تو چی دوست داری!" جا ماندم، توی سوال هایی که جواب همه شان را می دانستم. عمر بزرگترین اتفاق دنیا کم بود صاد، خیلی کم، به اندازه یک چرت نیمروزی، یا حتی کمتر، به اندازه یک عطسه بلند که گوش دنیا را کر می کند و تو باید صبر کنی، صبر...

تمام می شود صاد. همه چیز این دنیا تمام می شود. خنده های سرخوشانه من هم یک جای دنیا ته می کشد. مثل همه قشنگی هایی که خیلی زود تمام شدند. مثل همه لحظه هایی که ته کشیدند، مثل همه ادم ها...

اخم هایت نرود در هم از گریستنم. من هر بار بخشی از خودم را جا می گذارم، پاک می کنم، با گریستن. قطره قطره باید درد کشید تا فراموش شوند خاطره هایی که بخشی از من شده اند، بخشی از وجود من.

 

گاهی آدم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

مرا ببین صاد! چهار زانو نشسته ام و لحظه ها را چیده ام دور و برم.تمام دارایی من همین دفتری است که خاطره ها را نوشته ام. حرف ها را . قهر ها را ، دوستی ها را. چه احمق بوده ام صاد.تاریخ هم زده ام. چه احمق بوده ام که خودم را دوختم به روز هایی که زود تمام شدند. روز های خوب مثل شهاب سنگی بودند که گذشتند. که مرا روشن کردند به لبخندی و دوباره تاریک شده ام. خیلی تاریک. کسی در من چراغی روشن نمی کند صاد. شمع کوچکی حتی.دست های امنی هم نیست اینجا. شانه هایم می لرزند و اتاق تنگ می شود.دیوار ها تعادلشان را از دست داده اند. دلم آسمان می خواهد صاد. دلم خدا را می خواهد که این روزها لبخند هایش هیچ خوشحالم نمی کنند. من با خدا قهرم صاد. هر چقدر هم که به حرف هایم گوش دهد. هر چقدر هم که خوشحالم کند و اتفاق های خوب برایم رقم بزند. دست هایم می لرزد از کشیدن ادمک های شاد. تردید دارم در کشیدن لبخند.در نوشتن :" مچکرم!"

 من به همه انچه که می خواهم می رسم. پس چرا به روز های خوب نمی رسم صاد؟! من گله دارم. بغض دارم صاد. به اندازه تمام دلتنگی های دنیا بغض دارم.

 

گاهی ادم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

خاطره ها از من بالا زده اند. به سختی نفس می کشم. نفس:باز.دم. پر. خالی. روز ها دارند مرا نفس می کشند. پر می شوند و یکدفعه خالی. صاد! مرا ببین چقدر احمق شده ام. روز ها و ماه ها در انتظار اتفاقی بودم که قبلا افتاده بود و دیگر هرگز نیفتاد... من احمقانه چنگ زده ام به اتفاق ها، خاطره ها. همه این ها درد دارد صاد. ندارد؟! باور کن درد دارد. من این قدر بزرگ نبودم.من فقط به اندازه یک لبخند بزرگ شده بودم. به اندازه یک "دوستت دارم". بزرگ تر نبودم صاد. بزرگ تر نبودم .خدا با خودش چه فکری می کند درباره من، صاد؟! آن بالا نشسته و دفتر نقاشی اش را پر از نقاشی می کند. من برای نقاشی کشیدن های خدا هنوز کوچکم. خیلی کوچک.

صاد! من از بزرگ شدن می ترسم. من توی زندگی ام یک بار بزرگ شدم. یک بار که 13 ساله بودم 30 ساله شدم. بزرگی پر از قانون است صاد. قانون های بد. من از همه قانون ها متنفرم. من از کلمه "قانون " بیزارم، بیزارم. تو این را می فهمی نه؟! تو نفس های عمیق من را می فهی که دیوار ها را به لرزه می اندازد. تو واژه های بریده من را می فهمی که امانم را بریده اند. تو خیلی چیز ها می فهمی صاد. خیلی چیز ها.

صاد! من بزرگ نمی شوم. نمی خواهم که بزرگ شوم. من دنیای احمقانه خودم را به قانون های بزرگی ترجیح می دهم. نمی خواهم مثل تو بزرگ شوم. مثل خیلی ها دیگر.وقتی بزرگ شوی نباید اشتباه کنی. باید قدم هایت را درست برداری. پشت سر هم. باید نگاهت رو به رو باشد . نباید گریه کنی. نبیاد بهانه بگیری.نباید خمیده شوی. باید محکم قدم برداری. نباید بنشینی زمین. نباید هن هن کنی. نباید حواست را پرت منظره های اطراف کنی. باید اتفاق ها را ببینی و دور شوی. باید انقدر بروی تا برسی. بزرگی را دوست ندارم. اشتباه نکردن را دوست ندارم. خر نبودن را دوست ندارم.

صاد! این جا تنها جای باقی مانده است. جایی که بدون مزاحمت کسی می توانم گریه کنم و حرف بزنم، حرف بزنم.

صاد! من از تمام بودن ها ، یک جفت چشم می خواهم که فرصت بالا نگریستن را داشته باشد و یک جفت دست که فرصت در اغوش گرفتن را، و لب هایی که گاهی به خنده باز می شود و گاهی برای "دوستت دارم!".

صاد! تو می توانی بفهمی وقتی "نقطه چین" پاشیده می شود روی انتظار، چقدر تلخ می شود همه چیز. چقدر بی رنگ می شود همه چیز. چقدر بی حس می شود همه چیز.

صاد! من یک پازل هزار تکه ی نساخته دارم. یک پازل هزار تکه از معروف ترین لبخند دنیا. قرار نبود این پازل برای من باشد صاد.این پازل برای کسی نیست که خنده هایش مصنوعی شده است این روز ها. این پازل برای کسی نیست که با چیدن هر تکه اش، یک تکه از لبخند خودش کم شود.صاد! این خانم چقدر زیبا می خندد. چقدر ارامش دارد توی لبخندش. صاد! هیچ می دانستی که برای ساختن این پازل باید از لب هایش شروع کرد. بله، باید از لب هایی شروع کرد که می خندند.

صاد! کاش جای این همه دلتنگی، انتظار بود هنوز.ای کاش و اگر بود. کاش هنوز بهانه ای بود تا با روان نویس ابی ام بنویسم:" قول بده که خواهی امد/ اما هرگز نیا/اگر بیایی همه چیز خراب می شود/دیگر نمی توانم/ این گونه با اشتیاق/ به دریا و جاده خیره شوم/من خو کرده ام/ به این انتظار/ به این پرسه زدن ها/ در اسکله و ایستگاه/ اگر بیایی/ من چشم به راه چه کسی بمانم؟!"

 

گاهی ادم توی خاطره ها جا می ماند صاد!

در گوشت را بیاور.با تو باید مخفیانه حرف زد. مخفیانه خوب بودنت را فریاد زد. ببین صاد! شعر هایی در این دنیا هست که برای من سروده شده اند، برای خود خود من. باور کن!

به زندگی چنگ می زنم

تا نیفتم

زیر پایم تهی است

انگار از لبه ی بازی اویزانم

در عبور از روز های سخت

زخمی شده ام

و این خون

          بند نمی آید

امروز یا فردا

مرگ

     با چمدانی پر از مورچه

                               ار راه می رسد.

(رسول یونان)

Turn Off

 

I want you to turn me off
As turning the TV off with a little point
My programs are not without audiences
But you are not, anymore
I want you to turn me off
As turning a lamp off
With a little point

پ.ن: شعرو تصویرگری از هدا حدادی

شعر های ترجمه شده ی هدا را طی یک  اقدامات سرچی (!) پیدا کرده ام و انقدر دوستشان دارم که می خواهم هر از گاهی یکی از شعرهایش را به زبان انگلیسی بگذارم این جا، تا همگی دسته جمعی فیض ببریم!!! :)

 

در این سیاره تاریک نور معنی نجات است...

ادم ها ته کشیده اند صاد!

این را فقط می شود به تو گفت. فقط می شود به تو گفت که چقدر درد دارد وقتی می فهمی درباره دوستت اشتباه فکر می کردی. فقط می شود به تو گفت که ادم های دوست داشتنی، دوست داشتنی نیستند اصلا. فقط می شود به تو گفت که از شناختن ادم ها درد می کشی. از زندگی کردن با ادم های خاکستری که تویشان زرد است. زرد مثل پاییز، زرد مثل درد...

صاد، تو این ها را می فهمی، نه؟! می فهمی که غصه های من چقدر تو خالی اند، اما بزرگ. تو انگار هزار سال زندگی کرده ای.انگار هزار سال با این ادم ها بوده ای. انگار تمام راز های دنیا را می دانی. چه خوب است که تو را دارم صاد. که تو هستی و آرامم می کنی. که بعد از گریه هایم، این تو هستی که یک دنیا ارامش را می ریزی توی دلم. با تو دنیا را بیشتر دوست دارم صاد. باور کن. همین که درد های من را می فهمی و چیزی را می گویی که باید بگویی. تو همیشه به اندازه حرف می زنی، به اندازه ی دل من، به اندازه ای که من را ارام کنی، به اندازه ای که هق هق هایم را بگیری و جایش، خنده بدهی...

تو دوست داشتنی ترین موجودی صاد. موجودی که 17 سال پنهان شده بود گوشه ترین کنج دنیا. تو این را می دانستی صاد؟! می دانستی که چقدر موجود کوچک درونت را دوست دارم؟! موجود کوچولویی که به موقع من را خوشحال می کند، به موقع دلتنگم می کند، به موقع می کوبدم زمین، به موقع بلندم می کند، به موقع عاشقم می کند، به موقع دستم را می گیرد و از میان ادم های خاکستری، ادم های خیلی خیلی بد، عبورم می دهد...

ادم ها ته کشیده اند صاد!

فقط تو مانده ای و الف و شین. شین را دوست دارم صاد، خیلی زیاد. تو این را می دانی. تو همه چیز را می دانی. تو حتی راز های ته ته دل من را هم می دانی. تو می دانی که از دنیا چه می خواهم. تو به ارزوهایم نمی خندی. به ارزوهای گنده گنده ام. به دعاهایی که هر روز آبشان می دهم تا برسند به آسمان. تو دعاهای من را هم می دانی صاد . می دانی که این روز ها یک جای خوب پیدا کرده ام برای دعاهایمان. گاهی یواشکی دور از چشم همه می روم یک جای خوب، یک جایی پر از اینه، پر از نور، پر از رنگ. آنجا خدا هست صاد. انجا گریه نمی کنم.هر چقدر هم که درد داشته باشم. انجا نفس های عمیق می کشم.این روز ها فهمیده ام وقتی نفس عمیق می کشم قلب خدا تاپ توپ می کند، بعد دست هایم را می گذارد توی دست هایش و نزدیک ترم می نشیند، خیلی نزدیک تر...

آدم ها ته کشیده اند صاد!

این غم انگیز ترین واقعیتی ست که باید باور کنم. دیگر کسی نیست که از کشف کردنش لذت ببرم. ادم ها از دور دوست داشتنی ترند صاد. نزدیک شان که می شوم، پر از غصه می شوم، پر از آه، پر از ای کاش و اگر... خوب ها کم شده اند صاد، خیلی کم، مثل باران توی تابستان، مثل ستاره توی اسمان، مثل، مثل دلیل های کوچک خوشبختی برای این روز ها... بدها بد تر شده اند صاد. می خواهم خودم را پنهان کنم. می خواهم فریبایی را پنهان کنم که حرف زدن را دوست دارد،معاشرت را دوست دارد، دوستی را دوست دارد،حماقت را دوست دارد، دوست داشتن را دوست دارد. این ادم ها همیشه توی ذوقم می زنند صاد. مگر چند نفر مثل تو هستند که آرامم کنند؟! خوشحالم کنند،با دوست داشتن دلتنگم کنند، خیلی باشند، سه نفرند، فوق فوقش 5 نفر... بیشتر نیستند صاد، بیشتر نیستند.

ادم ها ته کشیده اند صاد!

پر از غصه می شوم وقتی هزار نفر را دارم و تنهایم. هیجان ادم ها دیگر خوشحالم نمی کند صاد، همین که مرا می بینند و می پرسند :" وای فریبا دیندار تویی؟!" من به واقعیت ها رسیده ام، ادم ها برای لحظه های کوچک ساخته شده اند، برای یک لحظه ی کوتاه، مثل عکس گرفتن. ادم ها را باید خط بزنم صاد. باید خط بزنم. تنهایی را ترجیح می دهم به بودن با این ادم ها. به لحظه هایی که می ماسند توی زمان...

ادم ها ته کشیده اند صاد!

فقط تو مانده ای و الف و شین. کمرنگ نشو صاد، کمرنگ نشو. به شین گفته ام که چقدر بودنش را دوست دارم، گفته ام که چقدر دلم می خواهد برای همیشه دوستش داشته باشم. به الف هم گفته ام که بزرگترین دلخوشی این روزهای من است. به تو هم می گویم:" در این سیاره تاریک/ نور معنی نجات است/ و تو نور بودی/ برای تو دعا خواهم کرد..."

 

 

يكي ديگر از دوچرخه اي ها به جمع وبلاگ نويس ها پيوست. جي جي جي جينگ!!

مهديار دلكش

هورااااااااااااااااا

 

جیغ کشیدن بهترین هدیه دنیا می شود.

قشنگ ترین لحظه.

رویایی ترین صحنه.

چشم هایت خیس می شود و حنجره ات می گیرد از جیغ کشیدن و بالا پایین پریدن،

وقتی خوش رنگ ترین مدال المپیاد ، آویخته می شود به گردن عزیزترین شقایق دنیا!

 

*

چی فک کردید؟!

فک کردید طلا گرفتن کار آسونیه؟!

فک کردید طلا گرفتن کار هر کسیه؟!

نه، جانم...

طلا گرفتن خون جیگر خوردن (!) می خواد.

بی خوابی کشیدن می خواد.

فسفر سوزوزوندن می خواد.

نور چراغ خوردن می خواد.

الکی که نیست.

طلا عه ها!

اونم طلای ادبیات.

اونم وقتی رشته ات ریاضی فیزیک باشه.

مگه کار هر کسیه؟!

نچ!

باید کارت درست باشه که طلای ادبیات رو بندازن گردنت.

اونم وقتی تو مخت ریاضی پر کرده باشن.

باید شقایق باشی تا بتونی طلا بگیری.

باید معرکه باشی.

باید کارت بیست باشه.

بیست و یک باشه...

باید اندش باشی.

باید نابغه باشی.

اره !

باید نابغه باشی.

 

*

به هر کسی که دیدم ، نیشم را با افتخار باز کردم و با یک لبخند چند متری، کشدار گفتم :" شقایق طـــــــــــلا گرفت!"  این بهترین اتفاق این روز هاست. من خوشحالم. خوشحال.

 

*

کامنت دونی رو می بندم که اگر خواستید، تو وبلاگ خودش بهش تبریک بگید. هر کس تبریک نگه خره! : )

فراموش شدگان

 

کجایند کودکان؟!

که تیله های رنگی

و هفت سنگ

خاک می خورند گوشه دنیا

پرواز چه به تو می آید

وقتی شروع به نوشتن می کنم دقیقا نمی دانم درباره چه می خواهم بنویسم. قرار است چه طور شروع به نوشتن کنم و چه طور نوشته ام را تمام کنم. اما شروع می کنم و بالاخره یک جایی هم تمام می کنم.

جز چند نفری که همیشه توی زندگی ام حضور داشته اند، هیچ وقت نمی توانم مخاطب نوشته هایم را از قبل حدس بزنم. گاهی کسی را که اصلا انتظارش را ندارم، چنان در ذهنم پر رنگ می شود که باید درباره اش بنویسم، گاهی هم مخاطب حرف هایم می شود.

عمه ی بابا هم رفت پیش خدا، همین امروز، دو ساعت پیش. گریه نکردم، فقط چنددقیقه خشکم زد و خیره به مامان تکرار کردم :" عمه رفت؟!" و مثل توی فیلم ها خنده های عمه از جلوی چشم هایم رد شد.

هیچ وقت برای فوت کسی گریه نکردم، جز برای بابا بزرگ، آن هم چند ساعت فقط. بعدش همه چیز تمام شد.البته بماند که بعد از فوت معلم ریاضی دوم راهنمایی ام افسردگی گرفتم و حالم به شدت بد بود. ان روز ها کارم فقط گریه بود. فقط گریه. و خانم شاه حسینی به خوابم می امد و لبخند می زند و من شب بعد ، باز هم گریه می کردم. از این ها بگذریم...

عمه بابا دوست داشتنی بود. می دانی؟! بابا 8 تا عمه دارد، 8 تا عمه با چهره های شبیه به هم. بچگی های تشخیص عمه ها از هم سخت بود، خیلی سخت، انگار 8 قلو بودند. با این که تفاوت سنی زیادی دارند با هم و همه شان پیرند، خیلی پیر...

بچگی ها عمه سوره را یک جور دیگر دوست داشتیم. شاید هم به خاطر توت های حیاط خانه اش بود که ان همه ذوق داشتیم برای رفتن به خانه اش. جمعه ها بابا دستمان را می گرفت و ما را می برد خانه ی عمه. راه خانه ی عمه را دوست داشتیم. کوچه شان که همیشه پر از بچه بود و دری که همیشه خدا باز بود و زنگی که هیچ وقت کار نمی کرد. بابا بلند "یا الله" می گفت و ما می پریدیم بغل عمه. دوستش داشتیم . دلیلش را نمی دانم. هر چقدر هم که فکر می کنم یادم نمی اید که چرا عمه را این همه دوست داشتیم. شاید به خاطر این بود که من را با نوه اش _ستاره_  اشتباه می گرفت و بوسه بارانم می کرد. نه تنها عمه، که همه من را با ستاره اشتباه می گرفتند. هیجان رفتن به خانه عمه را با هیچ چیز نمی شد عوض کرد. توی اتاق ها سرک می کشیدیم و می رفتیم روی پشتی های و کرکره ها را کنار می زدیم و به درخت توت و انگور توی حیاط نگاه می کردیم که برگ هایشان تمام دیوار حیاط را پوشانده بود. بعد عمه برایمان چای می اورد و توت های سفید خشک. ان وقت ها خانه عمه را با توت های سفیدش می شناختیم. توت های سفید شیرینی که با چای خورده می شد. ان وقت ها خیال می کردم فقط خانه ی عمه است که باید چای را با توت بخوریم و من، یا بهتر بگویم ما، هیچ وقت به مامان نگفتیم که چرا او و بابا چای شان را با توت نمی خورند.  خاطره های زیادی داریم از خانه عمه. از روز های عاشورا که دسته ی شاه حسین توی حیاط، از زیر درخت ها می چرخید و می گذشت و عمه پشت پنجره انقدر گریه می کرد که حالش بد می شد و من می ترسیدم، از صدای بلند مرد ها که بلند می گفتند :" یا حسین!" ، از عمه که هق هق می کرد، از لیوان اب قند، و مامان دستم را می گرفت و می برد توی اتاق تا گریه زن ها را نبینم...

عمه را دوست داشتیم، یک جور دیگر. نوروز برای امدن عمه لحظه شماری می کردیم. عیدی های عمه را دوست داشتیم. عمه عیدی خوبی به هر دویمان می داد و ما را می بوسید :" دعوا نکنید ها، به دوتاتون یه اندازه دادم.." وقتی بزرگ تر شدیم ان حس ها از بین رفت.شاید هم از بین نرفت، فقط انقدر توی دلمان پنهان شد که از یادمان رفت.رابطه ها کمرنگ شد. ما دیگر نمی رفتیم خانه ی عمه. فقط مامان و بابا می رفتند، خیلی کم تر از قبل. حالا که عمه رفته یاد ان روز ها افتاده ام. یاد روزهایی که عمه را بیشتر از عمه های خودم دوست داشتم، یاد لبخند هایی که چشم هایش را جمع می کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد ،سعی می کرد فارسی حرف بزند و حالمان را بپرسد...

عمه رفت. خیلی وقت است که نرفته ام خانه شان. چند وقت می شود؟! یک سال؟! بیشتر؟! از درخت توتشان خبر ندارم. از درخت انگوری که همه جای حیاط سرک می کشید، هم. از شیر اب حیاط که خودمان را خیس می کردیم و گل ها را اب می دادیم،از حوض کوچکی که رویش، بالا بلندی بازی می کردیم...

می روند، این روز ها و لحظه ها هم می روند، مثل همه روز هایی که رفت، مثل همه خاطره هایی که جا ماند در کودکی، مثل.. مثل عمه، که رفت، خیلی ناگهانی...

 

پ.ن: ادم ها می روند، جا می مانند توی خاطرات و گاهی فراموش می شوند. با همه این ها هیچ کس جایگزینشان نمی شود، هیچ کس، هیچ وقت...

 

تخ

   ری

        ب

می شود دلتنگی

مثل قلعه ای شنی

در ساحلی طوفانی

وقتی که می ایی

وقتی که می مانی

من از نگاه تو خودم را بلد شدم دلنوشته ای از مریم عزیز

تو که هستی

 

تو که هستی

از تمام روزنه های نور

ستاره ای می سازم

و از سنگریزه های کف رودخانه

سیاره ای کوچک

 

تو که هستی

من

به اندازه کافی خوبم

می خندم

می رقصم

و با هزار بهانه

به تماشای "من"

می ایستم رو به اینه

 

تو که هستی

غصه ها را پس می زنم

می چرخم

روی دایره زندگی

به مرکز تو

به شعاع خوشبختی

 

تو که هستی

بزرگترین حادثه روزهایم

می شود گونه های سرخ من

می شود زیباترین حرف تو

 

تو که هستی

تنهایی

دمش را می گذارد روی کولش

و دلتنگی

بی قرار می شود برای دلم

 

تو که هستی

"دوستت دارم" را

بیشتر از همیشه

دوست دارم

خونه

بعد از نصف روز کار کردن توی دفتر همشهری من به این نتیجه رسیدم که نه تنها جنبه ی روزنامه نگار شدن ندارم ، اگر روزی هم روزنامه نگار شوم همه را روانی می کنم با غر غرهای تمام نشدنی ام. دیروز به طرز وحشتناکی کلافه شده بودم، از اینکه امیر اصرار داشت فلش ها را با مداد شمعی بکشد و سهیلا که دلش می خواست جای بیشتری برای نقاشی هایش داشته باشد، از فکر کردن، ایده دادن، از "نه این خوب نیست!" ، "اه خراب شد"، "وای"، از سوال کردن، از "چقدر فضا داریم؟، اقای اعتمادی که چپ و راست چیلیک چیلیک عکس می گرفت و امیر که غر می زد:" من نمی خوام تو عکس باشم!"و هی "پوف ف ف ف" می کرد و سهیلا که تمام روز اخم هایش توی هم بود و با ابروهای درهم ادم را نگاه می کرد، لابد اگر تهمینه و حرف هایش نبود من جیغ می زدم، یا مثلا می نشستم کف زمین و بر و بر ادم ها را نگاه می کردم که همه مشغول کار خودشان بودند، جز من که هی نفس های عمیق می کشیدم و اب می خوردم، و خانم حریری که می خندید" برو پایین افتاب بخوره به مخت شاید خوب شی!" و من خوب نمی شدم، نه با پفک، نه با ابرنگ، نه با رژه رفتن و سر میز این و آن سرک کشیدن. دیروز مثل بچه های ننری که پایشان را می کوبند زمین و مدام یک کلمه را تکرار می کنند، می گفتم :" وویی می خوام برم!" و امیر اصرار داشت که کار صفحه را تمام کنیم. من اما کلافه بودم، هوا کم داشتم انگاری و فقط غر می زدم. 7ساعت تمام نشسته بودیم و هنوز کار تمام نشده بود و من می خواستم جیغ بزنم، از اینکه هی یک جای کار خراب می شد، اندازه ها بهم می ریخت، نقاشی هایم افتضاح می شد و می شنیدم:"کارهای قبلی ات بهتر بود" و چقدر خوب است که خانم حریری همیشه فرشته نجات می شود برای کلافگی های من. و تهمینه که دستم را گرفت و برد نماز خانه و دراز کشید روی زمین و مثل همیشه یه عالم حرف های دوست داشتنی بهم زد.دراز کشیدن تهمینه رو به رویم مثل لحظه ای بود که برای اولین بار متوجه شدم معلم ها هم دستشویی می کنند. و البته اقای تربن که همیشه دیدنشان خوشحالم می کند. واقعا خوشحالم می کند.بین تمام مرد هایی که دیده ام اقای تربن اولین مردی ست که همیشه لبخند دارد (البته مثل استاد فرزام) و لحن گرم و صمیمی و خنده هایشان همیشه حال ادم را خوب می کند.

صفحه را که تحویل دادیم،وسایلم را  ریختم توی کیفم و دست تکان دادم :" اخ جون خونه!"خانم حریری می خندید که :" خدا رو شکر، داری می ری؟!" و من با غرور می گفتم :" دارم می رم، دارم می رم!" و امیر می خندید.لابد توی دلش می گفت :"این دختره خله!" امیر هنوز حوصله داشت بماند. حتی اگر تا ساعت 10شب طول می کشید.با حوصله خط کشی می کرد. با حوصله می خندید، با حوصله وسایلش را جمع می کرد. با حوصله نگاه می کرد. با حوصله دوباره شروع می کرد، شروع می کرد.

و من چقدر خیابان را دوست داشتم، چقدر افتاب را دوست داشتم که مستقیم می خورد توی سرم و پیشانی ام را خیس کرده بود، من چقدر کوله پشتی سنگینم را دوست داشتم که روی زانوهایم فشار می آورد، چقدر بوی گند مترو را دوست داشتم که داشت من را می رساند به خانه ام...

 

پ.ن:تصویرگری از نسترن جون.

دقیقا من همین دختره شده بودم.

دوستت دارم با همه کلمه های دنیا!

"شبیه پنجره می شوی

از دور وقتی صدایم می کنی آرام..."

"تو

نام دیگر دوستت دارم

و نام هر چه قشنگ است و من نمی دانم"

جانور درونم آرام شده است"

تو با کدام زبان حرف می زنی؟!"

پ.ن: این روز ها انگار توی دلم گیاهی در حال جوانه زدن است.

این روز ها احساس می کنم سبزتر از بهار شده ام با نامه ی افروز دوست داشتنی ام...

ظهر یک روز زمستانی

وقتی خورشید برف ها را اب می کند

خیانت خواهم کرد...

 

وقتی تو باشی شعری از فرشته شریعتی

 

"پایم را بیشتر از گلیم دراز می کنم

و تو را می خواهم

سلیمان هم اگر تو را می دید

قالیچه اش را به باد می داد"