جادوی صبح های زود:

وقتی اولین اشعه های آفتاب صورتم را روشن می کند...

دو هفته به پایان تابستان مانده بود. ظهر یک روز معمولی بود که به طور تجربی و کاملا عینی دیدم که به مویی بندم. بله! همه ی انسان های بزرگ و امام ها و پیامبران و غیره راست گفته اند که انسان به مویی بند است و زندگی در لحظه ای، در صدم ثانیه ای تمام می شود و این انسان توانا آنقدر ناتوان و درمانده می شود که هیچ کاری نمی تواند برای خودش انجام بدهد. یا از آن طرف گفته اند که سلامتی بزرگترین نعمت است و آدم نباید غصه ی یک جفت کتانی مارک و سفر به فلان کشور و لباس فلان مدل را بخورد و اگر بخورد خیلی خر است. البته که مسئله به این شدت تکان دهنده نبود، اما به همین اندازه تاثیر گذار بود.

ظهر یک روز معمولی وقتی صدای موسیقی را تا آخر زیاد کرده بودم و خواجه امیری ناله می کرد:" از این زندگی خالی، منو ببر به اون سالی، که تو اسممو پرسیدی..." و صدای تلق، یا قرچ، یا خرچ ( به هر حال ترسناک ترین صدایی که می توانی از خودت، از اعضای بدنت بشنوی) میان هیاهوی موسیقی و صدای خواجه امیری من را زمین انداخت. مسئله ساده تر از این حرف ها بود، من روی فرش راه می رفتم و این صدای ترسناکی که به گوشم رسیده بود از مچ پای راستم بود و من در صدم ثانیه داشتم تجزیه تحلیل می کردم که این صدای خرد شدن و شکستن است یا صدای در رفتن؟ و صدای آهنگ آنقدر زیاد بود که مامان نمی شنید دارم صدایش می کنم، اما صدای مچ پایم را شنیده بودم و این خیلی ترسناک بود. گریه که نه، جیغ و داد و ناله و زاری هم نه، روی زمین دراز کشیده بودم تا خوابم ببرد و تمام سعی ام را می کردم تا روی فرش بالا نیاورم و مامان نشسته بود به مچ ام نگاه می کرد. مسئله جدی ای نبود. کمی تورم و کبودی و برجسته شدن رگ های روی پا. بدی قضیه این بود که من بلافاصله دلم می خواست راه بروم و نمی شد. مچ پایم آسیب جدی ای ندیده بود و می شد امیدوار باشم که زود خوب می شود و می توانم دوباره راه بروم.

می دانید؟ وقتی آدم یک جا نشسته باشد، یا به عبارت دیگر، یک جا دراز کشیده باشد، تازه می فهمد "راه رفتن" چه موهبت بزرگی می تواند باشد. این که توی حمام زیر شیر آب می تواند خم شود، توی دستشویی روی پاهایش بنشید یا موقع نشستن روی مبل و صندلی یک پایش را بیندازد روی یک پای دیگرش، ساعت ها سر پا بایستد و خیلی چیزهای بزرگ ِ فراموش شده ی دیگر، همه اش موهبت هایی ست که بزرگی و ارزش شان از یاد رفته اند. آنقدر بهمان هدیه تقدیم شده که فراموش کرده ایم برای تمام این هدیه ها خوشحالی کنیم.

دو هفته استراحت کردن و کتاب خواندن خیلی هم سخت نبود، اما غم انگیز بود. آدم دلش می گیرد که حتی وقتی قرار است روی صندلی هم بنشیند، یک پایش را دراز کند و بگذارد روی یک صندلی دیگر یا وقتی در یک جلسه رسمی نشسته است، از همه عذرخواهی کند و پایش را بلند کند و بگذارد روی شوفاژ و لبخند بزند چیزی نیست حالش خوب است. دلش می گیرد که نمی تواند شبیه یک فرد بالغ بیست و سه ساله پله ها را بالا و پایین برود و در عوض مجبور است شبیه یک کودک دو ساله که تازه راه رفتن را یادگرفته، پله ها را شمرده شمرده و با مکث و با احتیاط بالا پایین کند و مدام به مچ پایی فکر کند که تا پیش از این حالش خوب بود و حالا حوصله کوچکترین فشار و وزنی را ندارد.

این ها برای همان روز های آخر تابستان و هفته ی اول پاییز است. حالم خوب است و می توانم راه بروم. اما هنوز هم موقع نشستن باید پایم را دراز کنم و چهار زانو نشستن مچ ام را اذیت می کند، باید مراقب ناهمواری های آسفالت و زمین زیر پایم باشم، فعلا نمی توانم بدوم و گاهی وقتی روی زمین پوشیده از سنگ های ریز راه می روم یا از پله ای بالا یا پایین می آیم، درد کوچکی یادم می آورد که می شد همه چیز بدتر از این ها باشد، می شد پایم بشکند یا در برود، یا حتی آسیب هایی که اصلا نمی توانم تصورشان کنم. به مویی بندم( به مویی بندیم) و باید خوشحال باشم که هنوز زنده ام و می توانم زنده گی کنم.

رویاها برای یک لحظه می آیند و می روند، بنابراین نمی شود گفت که خوابی یا بیدار.


*خلیج، رابرت وستال

کتابخانه کوچک من

http://cheshmeh.ir/file/bookCover/42ca03bb-c8f9-40e5-b821-db082a884d81.jpg

خلیج ( رمان نوجوان)

رابرت وستال

ترجمه شاهده سعیدی

نشر ونوشه ( نشر چشمه)

او اصلا دلش نمی خواهد از فکر کردن دست بردارد


*باید بنویسم که تابستانی که پشت سر گذاشتم بدون شک یکی از بهترین تابستان های زنده گی ام بوده. تابستانی که با تمام وجودم احساس می کردم زنده ام برای تحقق بخشیدن به یکی از رویاهایم، خواسته هایم، هدف هایم یا هر اسم دیگری که یک اتفاق خوب می تواند داشته باشد. شب هایی که گریه می کردم و صبح هایی که بیدار می شدم و ساعت ها و ساعت ها روی چیزی که می خواستم زمان می گذاشتم، هشت ساعت، ده ساعت، دوازده ساعت در روز و دوباره گریه می کردم و در این میان چیزی که به من انگیزه می داد صدای گرم و جادویی آقای طوسی بود که مدام می گفت :" تو می توانی!" این بزرگترین دلیلی ست که تابستان بیست و سه سالگی ام را به یک تابستان طلایی تبدیل کرده.

*این را هم باید بنویسم که حالا مطمئن تر از همیشه هستم که "دوستی" قشنگ ترین و بهترین اتفاقی ست که می تواند برای کسی بیفتد و من در تابستان امسال، در روزهایی که گذشتند، دوستانی پیدا کرده ام و رابطه های جدیدی را شروع کرده ام که بهشان دلخوشم و از صمیم قلب خوشحالم و حاضر نیستم دوستی با آدم های جدید زنده گی ام را با هیچ چیزی در دنیا عوض کنم. دوستی با روشنک، نرگس، راحیل، شایان، هایدوک، سمانه. آدم هایی از دنیاهای مختلف که دوستی با آنها اتفاق بزرگی ست برای من. حالا چند دوست خوب به دوست های خوب قبلی ام اضافه شده و این اغراق نیست که هر وقت به این موضوع فکر می کنم که چه دوست های خوبی دارم، از شادی در پوست خودم نمی گنجم و احساس غرور و خوشبختی می کنم. آدم های دوست داشتنی زندگی من کم نیستند. دوست هایی دارم که اگرچه آنها را به ندرت ببینم یا تلفنی حرف بزنم یا در شهرهای دیگر زندگی کنند، اما از صمیم قلب احساس خوشحالی می کنم که با آنها در ارتباطم و آنها را دوست خودم می دانم. این حقیقت دارد که من بهترین دوست های دنیا را دارم. وقت هایی را در زندگی ام تجربه کرده ام که برای شکل گیری یک دوستی یا رابطه، دست و پا زده ام و تلاش کرده ام. وقت هایی بوده که خیال می کردم آدمی که انتخاب کرده ام، یا آدمی که انتخابم کرده است بهترین است و دوستی مان سال ها ادامه خواهد داشت. اما اینطور نیست. حالا فکر می کنم تلاش برای دوستی یا شکل دادن یک رابطه و دست و پا زدن برای حفظ ارتباطات بیهوده است. دوستی ها و روابط پیش از آن که خودمان با خبر شویم، با امواج افکارمان شکل می گیرند و بدون این که دلیل محکمی داشته باشیم، ادامه پیدا می کنند یا از هم فرو می پاشند.

*در این روزها و ماه ها به نظریه های جدید ِ من در آوردی یی هم رسیده ام و یکی از آنها این است که "نویسندگی" شاید تنها مهارتی باشد که نیاز به سال های سال مطالعه و تمرین و تلاش احتیاج دارد. یک آدم می تواند چهار ساله مهندس شود، گرافیست، یا هر چه دیگر. اما من، منی که به اندازه خودم در زمینه های مختلفی تلاش کرده ام و تجربه کسب کرده ام و به هر چیزی یک ناخنک زده ام، هیچ چیز را سخت تر از "نویسندگی" ندیده ام و مطمئنم هیچ آدمی نمی تواند چهار ساله، با تحصیلات دانشگاهی یا کلاس های آموزشی و غیره "نویسنده" شود. نویسندگی چیزی فراتر از این هاست و شب های زیادی بوده که من به خاطر این کشف و نظریه خودم گریه کرده ام. راستی راستی گریه کرده ام که چرا سال های پیش از این را خوب تلاش نکرده ام، چرا به اندازه کافی نخوانده ام و ننوشته ام و وقتی نه مثل آدمیزاد درس می خوانم، نه کتاب، چه کار می کنم؟ و هر چه فکر می کنم جوابی برای سوال خودم پیدا نمی کنم و نمی دانم این حماقت تا کجا قرار است ادامه داشته باشد. نظریه ای که در پی نظریه قبلی به آن پرداخته ام یادآوری همان سوالی ست که در یک تست روانشناسی در سال های دبیرستان خوانده بودم و در پاسخ به این که " به نظرتان یک نویسنده نابغه است یا یک فیزیکدان ( شاید هم پرسیده بود از نظر شما شکسپیر نابغه است یا انیشتین) " بدون شک من فیزیکدان ( یا همان انیشتین) را تیک زده بودم. مگر می شود نابغه تر از فیزیکدان ها و ریاضیدان ها هم باشند؟جواب مشخص است. یک نویسنده می تواند از یک فیزیکدان و ریاضیدان هم نابغه تر باشد و خیلی غم انگیز است که آدمی که من باشم در هیچ چیز نابغه نباشد! برای یک نویسنده خوب شدن، باید لحظه لحظه ی زندگی را لمس کرد و به خاطر سپرد؛ بیش از هرچیز افکار و احساسات و عواطف را در موقعیت های مختلف. آنقدر باید در لایه های مختلف زندگی غرق بشوی و "زنده گی" کنی تا بتوانی آن ها را در قالب کلمات توصیف کنی و پیش از همه این ها، برای تحقق سخت ترین چیز که همان " خود بودن" است، تلاش کنی . باید خودت را دوست داشته باشی، مراقب باشی تا تقلید نکنی، به زور خودت را در قالب هیچ آدمی جا نکنی و آنقدر "خودت" باشی تا این " خود بودن" را در علم یا هنرت نمایان کنی.

*دیروز هم به این نتیجه رسیدم که من هیچ آرشیو منظم و کاملی از کارهایم ندارم و بدتر و غم انگیزتر از همه این که من تحمل خواندن نوشته های خودم را ندارم. دیروز دستم را چسبانده بودم به پیشانی ام و مدام از خودم می پرسیدم که این مزخرفات را من نوشته ام؟ نشریات چطور این ها را چاپ می کنند و من چه طور می توانم به خودم اجازه بدهم که همچین چیزهای چرت و پرتی را بنویسم. بفهمی نفهمی فقط یکی دو تا از داستان ها و معرفی کتاب هایم را دوست دارم و دیگر هیچ! همه نوشته هایم را باید یک جا آتش بزنم. اما متاسفانه به تمام این مزخرفات احتیاج دارم و بدتر از همه به مزخرف نوشتن. امان از بی پولی. امان از گرانی! در بین همان آرشیو خوانی یی که دیروز انجام می دادم چشمم خورد به یک شعر کودک که ترجمه اش کرده بودم و گمان نمی کنم جایی چاپ شده باشد. احساس کردم چقدر این شعر را دوست دارم. یادم نیست چه زمانی ترجمه اش کرده بودم و نمی دانم شعر زبان اصلی را در کدام فایل گم و گور کرده ام. به هر حال من آقای فیل را خیلی دوست دارم و از جهات زیادی با او همذات پنداری می کنم. راستی! در گوش تان را بیاورید. این یک راز بزرگ ِ نقلی است که می خواهم خبرش را خودم بهتان داده باشم و پیش از اینکه کسی گردنم را بزند جیغ بزنم :" می توانید منتظر سایت رسمی و اختصاصی ِ ما دخترها باشید، من، افروز، رویا و راحیل فکرهای تازه ای در سر داریم!"

 

آقای فیل / جیرو بوئیتراگو


این آقای فیل است.

او یکی از آدم های همیشه تنها است.

وقتی توی خیابان قدم می زند، تنهاست.

وقتی به سوپرمارکت می رود.

وقتی تاکسی سوار می شود.

وقتی توی تئاتر احساس خفگی می کند

و هیچ کس نیست تا برایش درباره نمایشی حرف بزند که تماشا می کند.

او با همه فیل های دیگر خیلی فرق دارد

چون به در ورودی خانه اش صبح بخیر می گوید یا

یادش نمی رودتا مقداری شیر

برای گربه ای کنار بگذارد که یک روز به او سر زد.

وقتی سر آقای فیل به کار می افتد

تپش های قلبش تندتر می شود

چیزهایی را به یاد می آورد

که گذشته اند

و کسانی را، که دیگر در کنار او نیستند

او اصلا دلش نمی خواهد از فکر کردن دست بردارد

چون یاد کردن همان قدر مهم است که غذا خوردن

او به چیزهای زیادی فکر می کند:

مثلا، ست کردن لباس هایش با هم

اما او همیشه وقت دارد تا به این موضوع فکر کند

که کدام لباس ها با هم ست هستند و کدام نه،

و این که خودت را دوست داشته باشی خیلی مهم است.

آقای فیل زیاد صحبت نمی کند.

وقتی او عصرها به خانه اش برمی گردد

زودتر از آنچه فکرش را کنی

خیلی چیزهای کوچک یادش می آید

که او احتمالا خیلی هم تنها نیست

اگرچه گاهی چترش را توی خانه جا می گذارد.

احساس کرد که در هر صورت، ناگزیر است با آنچه که در اختیار دارد سر کند؛ با یک شیب ملایم تابستانی، با یک جای خالی در درون وجودش که احساس می کرد هرگز پر نخواهد شد.


*قول شرف، ماریون دین بوئر

با خود فکر کرد، چیزی که بتوان آن را بیرون نگاهداشت، بد نیست. بلکه بد، آن چیزی است که از درون ما سر می زند؛ بی آن که حتی از وجودش در آنجا با خبر باشیم.


*قول شرف، ماریون دین بوئر

 

همه چیز درد دارد. شاید مرگ درد نداشته باشد. احتمالا مردن تنها چیز راحت و بدون درد است.


 *قول شرف، ماریون دین بوئر

کتابخانه کوچک من

قول شرف ( رمان نوجوان، برنده جایزه نیوبری)

ماریون دین بوئر

ترجمه پروین علی پور

کتاب ونوشه ( نشر چمه)