حتی فکرش رو هم نمی‌کردم یک روزی به پودر سیر اعتیاد پیدا کنم.

همه‌ی چیزهایی که جایشان خالی است

بچه همین طور که آرام نشسته تا موهایش را دوتایی ببافم، برای چندمین بار می‌پرسد آنا برمی‌گردد یا نه. داستان‌ها و کتاب‌ها زمانی واقعیت پیدا می‌کنند و ملموس‌تر می‌شوند که خودت با گوشت و پوست و استخوان درگیرشان شوی. در غیر این صورت فقط «می‌پنداریم» که واقعیت‌های جاری در جهان را درک می‌کنیم و با مفاهیم مختلف آشنا هستیم.
پیش از این بارها در کتاب‌ها درباره‌ی مرگ خوانده بودم و سعی در درکِ غمِ فقدان آدم‌ها و اندوه بی‌پایان‌شان داشته‌ام. در کتابی که نوشته‌ام (سنجاب‌ماهی عزیز) اندوه دخترک نوجوانی را روایت کرده‌ام که غم فقدان پدرش را تجربه می‌کند و در نهایت می‌آموزد که گاهی تنها مسیر و انتخاب آدمی «پذیرفتن» است و شبیه رود کوچکی جاری شدن و ادامه دادن... اما هیچ‌وقت در موقعیتی نبوده‌ام که دختربچه‌ی تپلی با چشم‌های خیس رو به رویم بنشیند و بپرسد: «دیگر برنمی‌گردد؟» و من پاسخ بدهم: «نه! ولی ما می‌رویم پیش آنا.» و با تامل توی چشم‌هایم نگاه کند و دیگر سوالی نپرسد.
از خودم می‌پرسم آنا که مدت‌ها پیش قدرت تکلم‌اش را از دست داده بود چطور با این دخترک تپل ارتباط برقرار می‌کرد که این طور دوستان صمیمی هم بودند؟ روزها و ماه‌های آخر زندگی‌اش شبیه مجسمه‌ی نرمی از گوشتِ تحلیل رفته و تعدادی استخوانِ سرهم‌بند شده، گوشه‌ی خانه بود و باز و بسته شدن پلک‌ها و اشاره‌ی سرش بزرگ‌ترین امید بود و دلخوشی. با وجود نحیف بودن و تُرد شدن تن‌اش و رو به زوال بودنش، در آغوش بچه بوسیده و چلانده می‌شد. صدای جیغی هوا می‌رفت: «کُشتی‌ش. آروم‌تر. اونجوری نه!» و بچه، تنِ آنا را روی بالش رها می‌کرد و عقب‌تر می‌رفت و همین طور که ناخن انگشتش را می‌جوید با لبخند آنا را نگاه می‌کرد.
برای درک بهتر مفهوم مرگ، دست بچه را گرفته‌اند و برده‌اند سرخاک. خاک، گل و شلی و باران خورده بود. چادر سیاه آنا را انداخته‌اند روی تپه‌ی خاک. می‌گویند رسم است بعد از رفتن زن‌ها، خاک را با چادر خودشان بپوشانند. بچه از دور چادر را دیده و شناخته. پرسیده: «زیر چادر خوابیده؟» جواب داده‌اند: «آره!» دروغ هم نگفته‌اند. اما خیال خوشِ بچه کجا و واقعیت کجا! خوشحال و امیدوار از دوباره دیدن آنا، دویده و چادر را کنار زده. جز تپه‌ای خاکِ خیس شده از باران چیزی ندیده. رو به رو شدن با واقعیت همیشه این شکلی‌ست؟ رها کردن واقعیت، عقب‌تر رفتن، حیران و مبهوت نگاه کردن و انتظار برای شنیدن این که «شوخی بود».
بعد از رفتن آناست که حاضر است هر شرطی را بی‌چون و چرا بپذیرد تا تکه گوشت افتاده گوشه‌ی خانه را یک بار دیگر ببیند. حرف بد نزند. ناخن‌هایش را نجود. به کسی فحش ندهد...
موهای یک طرف سرش را می‌بافم. خودِ تازه‌اش را با موهای بافته شده بیشتر دوست دارد. اما واقعیت دست از سر آدم برنمی‌دارد. می‌پرسد:‌ «چرا رفت؟»
دوست دارم برایش بگویم که قرار است هزار بار دیگر در زندگی این سوال را از خودت بپرسی و هیچ پاسخی برایش پیدا نکنی. تلخ‌ترین جای قصه رفتن کسی نیست، پذیرفتن و کنار آمدن با همه ی چیزهایی است که جایشان تا ابد خالی می‌ماند.
بافتن موهایش که تمام می‌شود، با لهجه‌ی غلیظ آذری و لبخند بزرگی می‌گوید دوست دارد وقتی بزرگ شد شبیه من شود. انکار نمی‌کنم که شنیدن این حرف خنده‌ی بزرگی روی صورتم می‌آورد. اما نمی‌دانم کجای راه را اشتباه آمده‌ام که مدت‌های زیادی‌ست دیگر خودم را هم شبیه گذشته‌ها دوست ندارم.

تلخ‌ترین شکل ناامیدی این است که امیدت را از عزیزترین آدم‌های زندگی‌ات هم از دست داده باشی.

با این که منتظر تماس کسی نیستم، تو خونه مدام صدای یه موبایل روی ویبره رو می‌شنوم.
بیماری جدیدم لابد همینه.

درخت‌ها محاصره‌م کردن.
سفید و برافراشته و استوار.
خاک زیر پام نرم و بارون‌خورده‌ست.
به درخت‌ها می‌گم: «یعنی می‌شه؟»
با بلند‌ترین و واضح‌ترین صدا جوابم رو میدن: «معلومه که می‌شه.»

دیشب اومد نشست پیشم که موهاش رو عین موهای خودم ببافم. متین و اروم و دور از ذهن و پیش‌بینی نشدنی. برای همه عجیب بود که یه جنگلی، موقع بافته شدن موهاش این طور اروم و موقر رفتار کنه.
امسال نُه سالش شده و هنوز همون بی‌ادب‌ترین بچه‌ی جَمعه که به هر سوال اضافه‌ای جواب میده: «به تو چه!» و درست‌ترین جواب هم همینه. 
واقعیتش اینه تنها کسیه که تو این جمع صد نفره دوسش دارم و دیدنش حالم رو بهتر می‌کنه. وقتی هم که فحش بده مجازاتش اینه قلقلک بدمش. از خنده پهن زمین می‌شه و داد می‌زنه: «گیدیخلااااااااامممممماااااا» (قلقلکم نده!) و صداش رو می‌گیره رو سرش: «منی گیدیخلی‌یر!» (تو هیچ قانونی ننوشتن که به خاطر قلقلک دادن کسی دعواش کنن. شاید برای همینه که کسی محلش نمیذاره!)
دیروز همین طوری که پهن زمین بود و یه قطره اشک گوشه چشمش گیر کرده بود پرسید: «آنا الان توی زمین خوابیده؟» و پشت بندش با خودش گفت: «غلط کرد که رفت، اگر برگرده خونه راش نمی‌دم.» 
دارم فکر می‌کنم این شاید صادقانه‌ترین اعتراض به رفتنِ همیشگی کسی باشه. «غلط کرد که رفت.» حتی اگر رفتن‌ش دست خودش نباشه.
امروز یکشنبه‌ست و نمی‌دونم چند روز از رفتن آنا می‌گذره. هنوز هم زیر سایه‌ی آناست که دور هم جمع شدیم و صبحونه‌ها و ناهارها و شام‌های پنجاه‌شصت نفره رو کنار هم تجربه می‌کنی. دیس‌های ابگوشت که جا به جا میشن. ظرف‌های ترشی که توی یه چشم‌بهم‌زدن غیب می‌شن صدای قاشق چنگال و قهقه‌هایی که میگه «آنا هنوز هست.»
امروز برف میاد و بچه اومده نشسته رو به روی من. 
لبتاب رو گذاشتم رو پام و بیرون از این اتاق دارن درباره برگزاری مراسم ختم صحبت می‌کنند.
بچه الکی لبخند می‌زنه. الکی می‌خنده. هر چند دقیقه یه بار سوالش رو تکرار می‌کنه:‌ «نمی‌خوای بری تهران؟» محتاج شنیدن یه جوابه. الکی هم که شده همون جمله‌ی محبوبش رو جواب میدم. «نه! نمی‌خوام برگردم تهران.» دنبال اطمینانه. می‌دونه که موندنی نیستم این‌جا. می‌پرسه: «چرا می‌خوای بمونی؟» هوای برفی رو بهونه می‌کنم. می‌گم هواشناسی اعلام کرده تا سه روز دیگه قراره برف بباره و نمی‌تونم برگردم تهران. بچه می‌خنده. از خوشحالی یا دلخوشی یا چه می‌دونم. شایدم به پیش‌بینی هواشناسی. می‌خنده و دوباره سوالش رو تکرار می‌کنه: «پس برنمی‌گردی تهران؟» 
اگر هزار بار دیگه این سوال رو بپرسه با حوصله جوابش رو میدم. 
بچه ازم می‌پرسه: «چرا رفت؟»
هیچ جوابی براش ندارم. فکر می‌کنم این همه کتاب خوندم و نوشتم اما بلد نیستم به همین سوال ساده درست جواب بدم. دنبال جواب من نیست انگار. میگه: «داریخیرام.» (دلم خیلی گرفته.) 
اهان!
بذارید اینو هم بنویسم که دوتا دوست صمیمی پیدا کردم. یه بچه‌گربه‌ی سفید مشکی و یه گربه‌ی حامله که توی حموم قدیمی آنا پناه می‌گیره. سهم گوشت ناهار و شام و شیر طبیعی صبحونه‌م بین این دوتا تقسیم می‌شه و تنها چیزایی‌اند که تسکین‌ام میدن و حالم رو بهتر میکنن.
 

همیشه که این طور نباید باشد. نه؟
مثلا این که صبح بعد از یک مهمانی دلچسب و طولانی، تنها فرمانی که به مغزت می‌دهی پیدا کردن لباس‌های سیاه از کشو و کمدت باشد و برای چندمین بار در زندگی صدای گریه‌های بلند بابا را بشنوی...

مجسمه‌هایی که دیروز و امروز ساخته بودم گذاشته بودم لب پنجره‌ی اتاقم که خشک بشن، هر چهارتا رو مامانم انداخت شکست.
هر روز از خودم می‌پرسم چرا هنوز دارم با خانواده‌م زندگی می‌کنم؟ به چه‌ درجه‌ای از نفرت و خستگی و انزجار باید برسم تا ازشون جدا بشم؟ چرا تا الان نتونستم زندگی‌ مستقل خودم رو داشته باشم؟ با تمام وجودم جدا شدن و فاصله گرفتن از خانواده‌م رو می‌خواد.
این چالش و درگیری‌های ذهنی روحم رو فرسوده کردن.
واقعیت اینه زندگی خودمم عین همین مسجمه‌هاست. هر چی ذوق و علاقه داشتم و دارم، به همین سادگی ریده شده توش. 

دومین روز به سوگواری برای اندوه تلنبار شده گذشت.
خوشحالم که می‌توانم ساعت‌ها گریه کنم و بخش ناچیزی از اندوهم را میان تی‌شرت دماغی شده جا بگذارم.
جادوگره می‌گوید: «تو نمی‌توانی برای آ‌نهایی که خلاف ماهیت وجودشان رفتار می‌کنند کاری کنی.» پس چرا من این طور اشک می‌ریزم و هنوز گمان می‌کنم می‌توانم کاری کنم. شاید نمی‌خواهم باور کنم ناتوان‌تر از این هستم که اندوه کسی را جا به جا کنم یا کسی را از تلاش کردن برای فراموشیِ خودِ واقعی‌اش بازدارم.

[دردت به جانم ماچا.]

برای من هنوز هم هنر، اولین و اخرین پناهگاه است. امروز رنگ‌ها و قلموهایی را که سال‌ها پیش خریده بودم و بی‌مصرف مانده بودند ته کشوی وسایل هنری‌ام، بیرون آوردم و حاصلِ این غم، به دنیا آمدن یک خرس مینیاتوری، یک جفت پنگوئن بندانگشتی، یک خرگوش جهش یافته که گوش‌هایی دو برابر خودش دارد، یک زن با موهای ابی و یک زیر لیوانی سرامیکی‌ست. ساختن و خلق کردن به هر شکلی برای من خود آرامش است. حالا انتظاری شیرین گوشه‌ی میز کارم را اشغال کرده، انتظار برای خشک شدن بندانگشتی‌ها و رنگ کردن‌شان با سفیدها و آبی‌ها.

از خودم می‌پرسم چقدر گنجایش پایان‌ها را دارم؟ چه چیزی در پایان‌ها وجود دارد که این‌طور می‌هراسم از اتفاق افتادن‌شان؟ شاید عشق بیش‌ از اندازه‌ام به آغازها باشد. اما مگر هر پایانی، سرآغاز شروعی دوباره نیست؟
سرم را تکان می‌دهم و ترجیح می‌دهم به خرس کوچکی که آفریده‌ام فکر کنم.
کم حرف گوشه‌ی میزم، کنار گلدانی صورتی ایستاده و انتظار می‌کشد تا چشم‌هایش آفریده شود، تن‌ش با نقش‌ گل‌های آبی. می‌پرسد: «مطمئنی خرس قطبی با نقش‌ گل‌های آبی روی تن‌ش باحال می‌شود؟» می‌گویم: «باحال هم نشوی دوستت دارم.» این قشنگ‌ترین شکلِ متبلور شدن غم نیست؟ کاش می‌شد تکه‌تکه از غم‌هایم جدا کنم و با هر تکه خرسی، خرگوشی، بچه‌پنگوئنی یا زنی مو آبی خلق کنم.

چشم‌هام از ساعت‌ها گریه باد کرده. از کسالتِ بعد از سوگواری بیزارم. اما این هم مرحله‌ای‌ست که باید پشت سر گذاشت.
بهار من کجاست؟ چرا جوانه نزده‌ام؟
خرگوشه زمزمه می‌کند: «پس من چی‌ام؟»
 

کاش پوستم پر از جوونه‌های کوچیک بود
عین درخت‌ها
این‌جوری امیدوارتر بودم که بهار شده...

از خودم می‌پرسم چقدر در برابر غم دیگران مسولم؟
اگر می‌شد، جانم را با شادی ماچا و بابا و مامان معامله می‌کردم.

برای اندوه آدم‌ها چه کار می‌شود کرد؟
عشق بخشیدن
و عشق بخشیدن
و عشق بخشیدن؟
دور از قضاوت کردن‌شان؟

کاش آن‌قدر سخاوتمند بودم که در برابر عشقی که به آدم‌ها می‌بخشیدم، منتظر پاسخ نمی‌ماندم، حتی در پستوهای ذهنم...
شاید به خاطر همین است که راه می‌روم و نجوا می‌کنم: «صبر و قدرت و وسعت روحم را بیشتر کن. خواهش می‌کنم.»

حالا یقین دارم تلخ‌ترین و سخت‌ترین شکل آزموده شدن، با عزیزانت است
همان‌هایی که با تمام گوشت و پوست و استخوان و بندبند وجودت دوستشان داری و بارها ازشان بیزار شده‌ای. اما می‌دانی گریزی از آن‌ها نیست؛ پیش از آن‌که به اراده‌ی خودت انتخابشان کرده باشی، با بندی نامرئی و همیشگی، با عشق به آن‌ها وصل شده‌ای...