برام یه هدفون کافیه تو جهنم...
نگاهت رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام...
_آنتوان دوسنت اگزوپری_
خوبیاش این است که خانهی جدید، درهای چوبی قدیمی دارد، راهپلههای باریک و سنگی، حیاط آفتابگیر و کوچکی که در آن درخت انجیر بزرگی با خیال راحت شاخ و برگهایش را تا موزاییکهای کف حیاط رسانده.
روزی چند وعده با دوستِ خیلی سبز، درخت انجیرم دیدار میکنم و ناگفتنیها را نجوا میکنم.
سخاوت زیادی میخواهد که در پاسخِ حرفهایم برگها و انجیرهای کال و کوچکاش را تکان میدهد و میشنوم: «میفهمم... میفهمم...»
کشندهترین حالتِ غم هم وقتی است که درست میانهی یک خوشی یقهت را میگیرد...
ناکام ماندن از خوشحالی و تهنشین شدنِ آرام اندوه...
لعنت!
یک قانونِ شخمی نانوشته هم وجود دارد که میگوید هر چقدر خودکار توی دستتان روانتر و خوشنویستر باشد، انگیزهتان برای کار کردن بیشتر میشود.
شکلاتهای جادویی
ماه ژوئن ۱۹۷۵ گوئندی دیگر عینک نمیزند.
خانم پترسون به او اعتراض میکند. «میدونم دخترها توی این سنوسال به پسرها فکر میکنند. هنوز سیزدهسالگی خودم رو فراموش نکردم. ولی این که پسرها به دخترهای عنیکی محل نمیذارن کلا غلطه؛ فقط به بابات نگو همچین حرفی بهت زدم. واقعیت اینه که پسرها به هر چیزی که دامن پوشیده باشه توجه میکنن. ولی به هر حال تو هم هنوز برای این کارها خیلی بچهای.»
«مامان تو چند سالت بود که برای اولین بار با یه پسری قرار گذاشتی؟»
خانم پترسون بیدرنگ میگوید: «شونزده سال.» ولی در واقع یازده سالش بود وقتی اولین بار جورجی مککلیند را توی انبار علوفه دید. وای، چه جنجالی به پا شد. «این رو هم بدون، گوئندی، که تو چه بیعینک و چه باعینک دختر خیلی قشنگی هستی.»
گوئندی میگوید: «متشکر مامان. ولی من واقعا بدون عینک بهتر میبینم. عینک چشمم رو اذیت میکنه.»
خانم پترسون باور نمیکند و دخترش را میبرد پیش چشمپزشک مقیم در راک، دکتر امرسون. او هم باورش نمیشود؛ حداقل تا وقتی که گوئندی عینکش را میدهد به او و تابلوی چشمپزشکی را از بالا تا پایین درست میخواند.
دکتر میگوید: «خب، باید بگم که تعجب کردم. یه چیزهایی شنیده بودم، ولی این مورد خیلی نادره. احتمالا زیاد هویج خوردی، گوئندی.»
گوئندی لبخند میزند و میگوید: «شاید.» بعد با خودش میگوید: ولی در واقع به خاطر اون شکلاتهای جادوییه که خوردم؛ با شکلاتهایی که هیچوقت تموم نمیشن.
«جعبهی دکمهای گوئندی»، استیون کینگ و ریچارد چیزمار، ترجمهی مریم تقدیسی، نشر خوب
بسیار انگشتشمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده میسازند.