مادرم با ته‌لهجه خفیف تُرکی در حالی‌که داشتم باحوصله تارت‌گیلاس درست می‌کردم گفت «در زندگی، لحظه‌ها/چیزهایی‌ست که هر شخصی می‌باید خودش به‌تنهایی با آن‌ها مقابله‌کند، استخوان‌هایش بشکند، زمان‌بگذرد، دوباره شکل‌بگیرد و بدرخشد» و چند دقیقه سکوت‌کردیم شاید به‌افتخار آن‌چیزهای مشترک.


ـ از توییتر شیرین نظافتی

از بلندای نگاه تو
فقط پروازه
و پروازه
و پرواز
 

از سختی‌های کار هم می‌تونم به دماغ‌بالاکشیدنِ همکارم اشاره کنم. تو مسیر بادِ مستقیم کولرگازی نشسته و امروز از اون روزاییه که دماغ‌بالاکشیدنِ یه نفر می‌تونه منجر به خودکشی‌ام بشه.

این‌جاست که شاعر می‌گه: «برام یه هدفون کافیه تو جهنم...» و با همین مصرعِ درپیت می‌زنه تو هدف.

انقده تو خوبی
می‌ره بالا توقع...

حالا که آفتاب نیم‌روز بالکن اتاقم را روشن کرده و بیرون از این اتاق، درخت انجیرِ توی حیاط با نسیم‌های تابستانی تکان می‌خورد و دمنوش‌ام زیر باد کولرگازی آرام‌آرام سرد می‌شود، به این فکر می‌کنم که همین را آرزو کرده بودم که غول چراغِ کائنات برآورده‌اش کرده؟ این که هر روز صبح به قصد «نوشتن» از خانه بیرون بزنم و به میزی برسم که صاحبش، تنها انتظارش از من فکر کردن است و نوشتن. ایده‌آل‌ترین شغل همین است؟ روزی هشت ساعت فکر کنی و ثمره‌ی فکرهایت را به کلمه تبدیل کنی و «نویسنده» خطاب‌ات کنند؟
دنبال بهانه‌ می‌گردم برای غر زدن. خودِ برترم فرمان می‌دهد: «خفه شو و ممنون باش که پشت این میز معمولی نشسته‌ای و دور و برت را کلمات و کتاب‌ها احاطه کرده‌اند.» راستش خودِ برترم حتی وقتِ نصیحت کردن هم از کلمات قلنبه سلنبه و ادبی استفاده می‌کند.

از دمنوشِ گل‌گاوزبان و چای‌سبزم می‌پرسم: «واقعا نویسنده‌ام؟» یک برگ وا رفته‌ی گل‌محمدی می‌آید لبِ ماگِ گربه‌ای: «آره خره!» و یادم می‌آید خیلی وقت است هر جا می‌رسم و هر فرمی که زیر دستم می‌آید، یکی از جاهای خالی را با عجیب‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین و ساکت‌ترین شغل دنیا پر می‌کنم: نویسنده!

لعنت به من که یدک کشیدن عنوان «نویسنده»، عذاب‌ وجدان داستان‌های نیمه‌کاره را بیدار می‌کند.
مشق امروزم این است که برای گروهی از مخاطب‌ها بنویسم چطور می‌توانند نویسنده شوند.
خودم چطور با نوشتن آمیختم و حالا جز جداناپذیر زندگی‌ام شده؟ به ظهرهای روشن پنج‌سالگی‌ام برمی‌گردم که مامان با حوصله جک و لوبیای سحرامیز را می‌خواند و کمکم می‌کرد با جک به جهانی عجیب و پراتفاق قدم بگذارم. بی‌اغراق می‌گویم که نوشتن من را به جهانی از جنسِ جهان جک هدایت می‌کند: آرام و در عین حال عجیب و پراتفاق. 

من همونم که یه روز می‌خواستم دریا بشم...

صبح سه شنبه را با سلطانِ صدا، عموحسن آغاز می‌کنم. جادوی صدای شماعی‌زاده جوانه‌ی کوچک امید را در دلم می‌رویاند. شاید تلقین باشد. شاید هم نباشد. به هر حال نمی‌توانم احساسی را که از صدایش در وجودم جریان پیدا می‌کند، انکار کنم.
زنده باشی مرد!
من هر چقدر هم فرهیخته و روشنفکر شوم، تا همیشه کشته‌مرده‌ی صدا و ترانه‌هایت می‌مانم.