(-.-)

سرت درد کند.

او بایستد آنجا و یواشکی نگاهت کند.

دست در جیب راه برود.

هی یواشکی نگاهت کند و تو نتوانی شکلک در بیاری برایش.

باید متین و سنگین رفتار کرد.

 

سرت درد کند.

استاد هی ضر بزند.هی اصطلاح های گنده گنده بکند توی مغزت. فیلم، reading ، Listening ،              grammer کوفت، زهر مار...

مسخره تر اینکه بخواهد برای جلسه بعد صدای ضبط شده تان را روی کاست بیاورید برایش.

بعد هر هر بخندد به اینکه mersi killing  را نفهمیده ای. خب، ما که توی ایران mersi killing نداریم. حالا خر تویی یا استاد؟!

 

سرت درد کند.

شالت سنگینی کند روی سرت.

آدم ها گاو باشند و تنه بزنند موقع راه رفتن.

و بوی عطری که زده ای ، گیر کند توی دماغت

و هیچ بوی دیگری را حس نکنی جز بوی عطر خودت.

 

سرت در حال انفجار باشد.

یک عالم فکر بیایند توی مغزت و بیرون نروند.

بنشینی رو به روی مانیتور.

لیوان داغ چایت را بچسبانی به شقیقه هایت و هی آهنگ عوض کنی:

"اون دو تا مست چشات منو خوابم می کنه..."

"تن تو ظهر تابستون و به یادم می آره..."

" would you dance if I ask you dance..."

" dance me to the end of love"

هی بگردی، هی فایل ها را زیر و رو کنی، هی آهنگ این لحظه ات را پیدا نکنی.

آهنگی که سر دردت را آرام تر کند.

به ابی قانع می شوی. به "تو که قاصد عشقی تو بیداری و خوابم..."

اجازه می دهی که صدای ابی بپیچد توی گوشت. به هر حال بهتر از صدای جیغ بچه های آنگولایی توی کوچه است...

 

سرت درد کند.

فکر ها توی کله ات وول بخورند.

فکر هایی که فکر نیستند.

فکر هایی که دقیقا مشخص نیستند تا بهشان فکر کنی.

که دسته بندی شان کنی چه بلایی باید سرشان بیاوری.

فکر هایی که توی کله ات رژه می روند که مغزت را پر کنند فقط.

 

سرت درد کند.

او بنشیند روی به رویت.

تو برای او غصه بخوری.

و  به این فکر کنی که چقدر دوست داری خفه اش کنی.

بعد دلت را پر از او کنی.

و هنوز ندانی که دوستش داری یا نداری!

فقط برایش غصه بخوری.

فکر کنی این تنها کاری ست که می توانی در حق اش انجام بدهی.

 

سرت درد کند.

او برایت بنویسد:" تو : نام دیگر" بسیار دوستت دارم" / و نام هر چه قشنگ است و من نمی دانم"

دلت هوری بریزد پایین.

فکر کنی این روز ها چقدر بیشتر از قبل دوستش داری.

 

سرت درد کند.

سرت خیلی خیلی درد کند و یک عالم دلتنگی هجوم بیاورند توی دلت.

چای ات سرد و قند گوشه ی لپت اب شده باشد.

دو ساعت است مثل یه کوالا چسبیده ای به صندلی.

هیچ فعالیت زیست محیطی دیگر هم جز تایپ کردن و خمیازه کشیدن انجام نداده ای...

 

سرت درد کند.

کله ات را بکنی توی آینه و در گوش خودت بگویی:"کافی ست!"

بعد آب دماغت را بالا بکشی،

کامپیوتر را خاموش کنی و بخزی توی اتاقت و آرام بگویی:

 

"هشیارانه به خودم

اجازه می دهم تا بعضی وقت ها

حالم بد باشد"

(-.-)  بار دیگر تولد از تو آغاز می شود

 

"زیر باران های بهاری

همه چیز زیباتر به نظر می رسد"

بهار که 28 روزه می شود،

شکوفه ها بوی آدامس ِ خرسی می گیرند.

حلزون های کوچولو تا آخرین شاخه ی هر درخت بالا می روند.

و پینه دوز ها آنقدر پرواز می کنند که یک نقطه ریز می شوند،

بعد می نشینند روی ابر ها و زمین را تماشا می کنند.

بهار که 28 روزه می شود،

زندگی تاب می خورد از موهای چند سانتی ات.

روی شانه هایت می نشیند و پاهای آویزانش را تکان می دهد.

بعد تا چشم هایت می دود.

از پشت شیشه های عینک ات دنیا را تماشا می کند.

بلند بلند می خندد.

بعد از پشت پلک هایت سر می خورد پایین.

روی دست هایت می رقصد.

چرخ می خورد لای انگشت هایت.

می دود، از تو تا شمع های روشنی که ایستاده اند.

پشت شمع ها پنهان می شود،

و یواشکی زل می زند توی چشم هایت...

بهار که 28 روزه می شود،

خنده های صورتی ات فرشته های نارنجی را قلقلک می دهد.

خدا کف دست هایش را می بوسد و فوت می کند.

و سومین دهه ی زندگی ات آغاز می شود...

 

(-.-)

* اتفاق های شاد کننده کم نیستند، دلیل های کوچک خوشبختی هم!

باور نمی کنی، این روز ها خدا چشم هایم را از پشت می گیرد و ته دلم را قلقلک می دهد.

 

* باران می بارد، شر شر.چتر های رنگی یکی یکی باز می شوند. بچه های توی کوچه شعر می خوانند، جیغ می زنند، توی گودال های پر آب شلپ شلوپ می کنند و من دلتنگی های نقلی ام را از طبقه چهارم می پاشم روی پشت بام های خیس، آرزوهایم را فوت می کنم میان قطره های باران و به این فکر می کنم که ماه هاست شاعر نشده ام!

 

 

* باران می بارد. خدا چشمک می زند. یعنی که می خواهد هیجان زده مان کند. هورا! برف می بارد، برف می بارد،برف های ریز ریز ریز...

 

* "او" وبلاگم را می خواند. "او" های دیگر هم.

اما این شادی بزرگی ست که دوست ها و همکلاسی های قدیمی ات وبلاگت را پیدا کنند؛ ماجراهای اقای "ن" را بخوانند، گریه کنند، و بعد هر طور شده شماره ات را پیدا کنند و میان دلتنگی های عصر سه شنبه ات حسابی غافلگیرت کنند.

این شادی بزرگی ست که بهاره می گوید:" فریبا خیلی دوستت دارم!" و فاضله به همه خانواده و هم دانشگاهی هایش از من تعریف می کند. فرهیخته به نظر رسیدن خیلی هیجان انگیز و شاد کننده است!!!

 

* این روز ها دلم کلاس های اقای "ن" را می خواهد و دلتنگی های شب های یکشنبه را. اما پیش دانشگاهی "فروغ " را نمی خواهم. بدترین خاطره ها برای خودشان. دلم فقط اقای "ن" را می خواهد و دیفرانسیل خواندن را!

 

* خدایا ممنونم که آدم های دوست داشتنی ات را دوست دارم.

خدایا ممنونم که دلتنگی هایم اینقدر بزرگ کوچک اند.

ممنونم که "الف" دوستم دارد و با این که خیلی بدم، هنوز دلتنگ ام می شود.

ممنونم که "او" هست و می توانم به "او" فکر کنم.

ممنونم که افروز را دارم تا از دلتنگی هایم برایش بگویم و از شادی های کوچکم.

ممنونم که خاله فرشته را دارم، خاله فاطمه را، مامان و بابا و مسعود را و بوسه ها و دعاهای گرم مامان بزرگ را...

ممنونم که مسعود مثل بقیه داداش ها نیست.

ممونم که دوست های خوب زیادی دارم. که بودنشان دلمم را همیشه گرم گرم گرم می کنند...

"تو" های رنگی زندگی ام...

 

"تو" برای بی نهایت ساخته شده ای.

"تو "را باید بهترین گوشه قلبم بگذارم تا همیشه داشته باشمت.

 

"تو" برای یک لبخند بزرگ ساخته شده ای فقط.

زیرسایه ی درخت، روی یک نیمکت قدیمی کنارت بنشینم ،

بستنی قیفی لیس بزنم ،

و شعر بخوانم.

 

"تو "برای غم های بزرگ ساخته شده ای.

باید تو را به خاطر آورد و گریست.

 

"تو" برای سلام های خیس ساخته شده ای.

تو را باید دید، لبخند زد و دور شد، همین...

 

"تو" برای فراموشی ساخته شده ای.

تو را باید بوسید و فوت کرد هوا،

 و گاهی، وقت خانه تکانی خاطره ها به یاد آورد، فقط گاهی...

 

"ادم ها

مثل پرتقال هایی هستند

که از روی میز می افتند و غلت زنان دور می شوند"

پ.ن: یک نفس عمیق و یک خودکار قرمز که می دود روی آدم ها...

آدم ها خط می خورند.من خوشحالم!

 

دالی! من اینجام  

بارون میاد ...

این روزها تهران خیس خیس شده است.

باران می بارد و هاجر هر روز عروس می شود و آسمان برایش کل می کشد.

این روز ها بوی آسفالت های باران خورده شادی های کوچکم را آرام بیدار می کند.

*

تو با آه نفس ات روی اینه بخار درست می کنی. باران می بارد. من به تو فکر می کنم. به لکه های نوچ روی مقنعه ات. تو هم به من فکر کن. به کتانی های آبی ای که تمام خیابان را می دود.

تو روی بخارها دو دختر کج و کوله نقاشی می کنی.

*

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران می خواستم

می خواهم

تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در اینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

"احمد رضا احمدی"

 

تو آن اتفاق بزرگ دلم باش

فروردین می آید.

با ماهی های قرمز و شکوفه های کوچولوی رنگی اش.

با کتانی های سفید و آبی اش.

با تانژانت و کتانژانت می دوم میان بهار. روی موج ها سر می خورم و برای بیضی و هذلولی گریه می کنم. هذلولی ها دلم را پر از غصه های خال خال سیاه می کند.مثل انتگرال که نمی دانم چه طور می شود با این قیافه ی زشتش کنار بیایم.به خدا می گویم:" مرا ببخش که از انتگرال و هذلولی هایت متنفرم!" و روی کاغذ های خاکستری بغض می کنم.

فروردین دارد می رود.خاله فاطمه می گوید:" امسال سال محشری ست. مطمئنم."

اردیبهشت دارد می آید. روی کتانی های سفیدم اولین چروک افتاده است. تو می گویی:" I'm a good conversationalist"  به تو حسودی ام می شود.

اردیبهشت دارد می آید.می بینی نفس عمیق کشیدن چقدر کیف دارد؟! این که پرده را کنار بزنی.هوای خنک بدود زیر پوستت و تو دلت را بغل کنی و به چیزی که دوستش داری فکر کنی...

من دلم را خوش می کنم به گوجه سبز های کوچولوی ترش.به بوی هندوانه های بیچاره ای که تازه قرمز شده اند.به باران هایی که شر شر می بارد و لحظه هایی که مامان می ایستد پشت پنجره و برایم دعا می کند. به نماشگاه کتاب. به خاطره های اردیبهشتی که جیب هایم را پر کرده اند.

دلم را خوش می کنم به تو که می گویی:" I hate formal speaking" و بعد حرف زدنم را مسخره می کنی و به موهای ژولیده و شال کج ام می خندی.راستی تو نمی دانی که من خبرنگار افتخاری دوچرخه هستم!؟ من آدم مهمی هستم ها! چرا به من می خندی؟! تو خیلی پررو و گامبالو هستی!

خرداد را دوست ندارم. کاش اردیبهشت دو ماه بود.خرداد که می آید انگار کسی دنبال عقربه های ساعت می کند و من غصه ام می گیرد. خرداد که بیاید این همه اضطراب را کدام گوشه اتاقم جا بدهم؟! زیر پیرهن کدام عروسک بیچاره ام قایمش کنم؟! این همه اضطراب کجا جا می شود؟! حتی از سجاده بزرگ مامان هم بیرون می زند. من گریه ام می گیرد از این احتمالی که برای آینده می دهم.

تیر ماه...

تیر نارنجی و داغ من!

چقدر نقشه ها کشیده ام برایت...

توی تقویمم برای تیر ماه گردالی نکشیده ام. به جای 31گردالی،بزرگ نوشته ام:"تو آن اتفاق بزرگ باش که در جهانم می افتد!"

 

تیتر از حسین تولایی

 سایت های اپلود عکس هم که منقرض شده. یه سایت پیدا کردم. اونم عکس ها رو فینگیلی می کنه! همین قدری که می بینید! عجیبه ها!!!

بامب، بامب، بامب...

من از تو می ترسم.

از اینکه با شلوارک سفیدت ، بامب بامب توی خواب هایم راه می روی و من زیر پتو می لرزم.

من از تو می ترسم.

از اینکه گاهی دوستم داری و گاهی نه.

از اینکه بامب بامب همه جا تاریک می شود و دست های بزرگ تو جای امنی نیست برای پناه گرفتن.

من از پناه گرفتن در دست های تو می ترسم.

من از همه چیز می ترسم.

وقتی از بلندترین طبقه ها خواب هایم را پرت می کنی پایین.

وقتی لبه ی پنجره با دست های باز راه می روم و تو به من لبخند می زنی.

من از تو می ترسم.

از این که از من نمی ترسی.

از اینکه همیشه ی همیشه ها بامب بامب توی خواب هایم راه می روی.

من از تو می ترسم.

از خواب هایم.

از اینکه دست هایم را می گذارم روی چشم های خرس پشمی ام تا خواب های بد مرا نبیند.

من از تو می ترسم.

من خیلی خیلی خیلی از تو می ترسم.

از اینکه

بامب

بامب

بامب

بامب

بامب

راه می روی توی خواب هایم

و من، ایستاده بر  لبه ی پنجره ، به تو فکر می کنم، به دست هایت...

دنیا این طور نمی ماند

مادرم همیشه می گوید

"دنیا این طور نمی ماند دخترم!"

و آه می کشد

وقتی مادرم آه می کشد پروانه ای

متولد می شود

که روی موهایم می نشیند

و توی گوشم می گوید:" باور کن...

دنیا همیشه این طور نمی ماند!"

بال می زند

و می رود!

 

"انیس امینی"

بگو رسیده بیفتم به دامنت یا کال؟!

 

روز های سخت که تمام بشوند

عمیق ترین نفس دنیا را می کشم

و فضای اتاقم را پر می کنم از هوای اردیبهشت

 و باور می کنم که امن ترین گوشه های دنیا را

دیوارهای کرمی اتاق کوچکم ساخته اند.

بی فروغ

در تاریکی

همیشه دستی هست

که کبریت می زند

و یکباره

سیاهی را پس

در من  اما

هیچ دستی نیست

که فکرهایم را روشن

و شاعرانگی ام را

بیدار کند از خواب سنگین اش

 

بخوانید از حدیث:

nstlgy

من نشسته ام وبرای خودم دعا می خوانم

شاید تو بیدار شوی و خواب مرا دیده باشی

 

دردی که ریشه اش زمینی ست

... و تو زود تر از زود سر و کله ات توی صورتی های خاک گرفته ی من پیدا می شود.

دست ها و پاهایت بالا می زند توی فکر هایی که _مثل مورچه های خانگی_ یکدفعه هجوم می اورند به سرم.

مثل یک موش خاکستری، خنده هایم را می جوی و یکدفعه از سطر های دفتر صورتی ام بالا می روی و می دوی و می دوی و می دوی.روی دست هایم، روی صورتم و بعد، از گردنم سر می خوری و به زور می خواهی خودت را جا بدهی توی چاله ای که زیر شانه ی چپم درست شده است.

...و من فرار می کنم و فرار می کنم و فرار می کنم.چشم هایم را می بندم تا نبینمت،تا بادبادک های رنگی ای را که توی چشم هایت پرواز می کنند نبینم،تا یادم نیاید قشنگ می خندی و من خنده هایت را هیچ دوست ندارم. پشت می کنم به تمام اتفاق های خوبی که می خواهی نقاشی کنی و خودم را می گذارم جای دیوار ِ پر از نقاشی ِ اتاقم.

 این روز ها بزرگترین ارزویم دیوار بودن است.باور می کنی؟! شب و روز یک جا ایستادن و هیچ عکس العملی نشان ندادن. نه غمگین شوی نه خوشحال.نه عصبانی شوی نه خندان.نه عاشق شوی نه متنفر. مثل سنگ باشی و سنگ و سنگ.

آه... دیوار هم که باشم، موش خاکستری بزرگی مثل تو سرانجام سوراخی درست می کند و راه می یابد درونم. این جور وقت ها چه باید کرد؟! به مادر که می گویم لبخندی شره می کند روی لب هایش.

مادر جواب سوال های بزرگ من را نمی داند!

نمی داند که چه چیز بهتری می تواند جای "دیوار بودن " را بگیرد. نمی داند چه چیزی می تواند ادم را شبیه سنگ کند. نمی داند که چطور می شود سنگ تر از سنگ بود. فقط سجاده اش را بغل می کند و برای اتفاق های بزرگ و کوچک دعا می کند.

مادر لبخند هایش محو نمی شود، کمرنگ نمی شود، فقط گاهی لبخند هایش کشدار می شود و من خودم را توی اغوشش پنهان می کنم.

کاش مادر جواب سوال های بزرگ را می دانست. ان وقت شاید مجبور نمی شدم شب را بیاورم اتاقم و ستاره های ریز و درشت را کلافه کنم. و ماه دیگر این طور احمقانه زل نمی زد توی چشم هایم.

ان وقت خیلی چیز ها عوض می شد. مثلا اینکه من عمیق تر می خندیدم، و کمتر با خودکار های اکلیلی ام نقاشی می کردم و کمتر دعا می کردم که پرنده کوچک ابی ام را رها کنی از قفس خاکستری اش.

این روز ها پرنده ی کوچک ابی ام جیک نمی زند. این وحشتناک ترین اتفاق صورتی ممکن است.می فهمی این را؟!

می ترسم یک صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم همه رویاهایم ته کشیده است .می ترسم به خاطر تمام رویاهایی که می دزدی هر شب،از همه "الف" های دنیا متنفر شوم.

 خنده هایم برای تو، رویاهایم را پس بده...

(-.-)

 

از تماشاگران

تقاضای تحسین نمی کند

هر شکوفه را شکل می دهد

آرام و بی تفاوت

 

"جان والش انگلند"

 

 

به باغ قسم!

بی تو غنچه ها دلتنگ

و برگ ها همه ی سال رنگ پاییزند

به باد قسم!

بی تو بید ها مجنون

و سیب ها

همه کال از درخت می ریزند

 

گاهی بعضی از اتفاق ها آنقدر ناگهانی اند که همه را شوکه می کنند.

درست مثل امروز که با اس ام اس مریم از جایم پریدم و با چشم های گرد به صفحه موبایلم خیره شدم و هزار بار اس ام اس چند خطی اش را خواندم.

فکر می کردم خدا به خاطر نماز هایی که خواندم و به خاطر دعایی که لحظه ی تحویل سال تمام دلم را پر کرده بود ، حال مامان الهه را کمی بهتر می کند.

هی منتظر بودم الهه اس ام اس بزند: " مامانم خوب شد!"

مادر الهه ، درست اولین روز بهار رفت پیش فرشته ها و دل های ما پر از غصه های ریز خاکستری شد.

 

***

خدایا!

خدای شادی های کوچک ما!

خدای خوشبختی های بزرگ!

خدای شکوفه و بهار!

خدای سبزه و ماهی های شاد!

ببین چقدر بلند صدایت می زنیم.

ببین چقدر شبیه هوای گرفته ی پر ابر بهار شده ایم.

مادران و پدرانمان را در پناه خویش سلامت نگه دار،

و بزرگترین آرامش آبی ات را در دل کوچ غم دیده ی الهه 15 ساله مان قرار بده

و به او و خانواده اش سبزترین صبر را عطا کن.

 

My spring flowers

 

The sunshine smiles upon the winter days of my heart

...Never doubting of it's spring flowers