من غصه می خورم خب!

 

خب من غصه می خورم، غصه می خورم وقتی بستنی ام تمام می شود و من مجبورم چوب اش را لیس بزنم تا طعم بستنی بمانم توی دهانم.

تو که نمی دانی، نمی دانی که چقدر غصه می خورم، وقتی بستنی ام تمام می شود.

منو نیگا کن بگو سیب

 

بهترین اتفاق این روز ها بعد از گریه هایم راه رفتن با سارا توی خیابان حجاب بود و بلند بلند به دیوانگی ... و ... خندیدن. اصلا بهترین بهترینش دیدن فرینام بود. باور نمی کنید که چقدر دوست داشتنی بود فرینام. باور نمی کنید وقتی در اغوش گرفتمش حس کردم مثل خواهر نداشته ام دوستش دارم. باور نمی کنید وقتی صدایم می کند "خاله صورتی" حتی برگ های سبز درخت ها هم صورتی می شود برایم. اصلا تمام دوشنبه خوب بود. واقعا عالی بود همه چیز. یکی از بهترین اتفاق های دنیا بوسیدن لپ های لیدا بود، لیدا خانوم تصویرگری که واقعا دوست داشتنی ست، دوست داشتنی به معنی واقعی کلمه و این که همه من را با "شاهزاده صورتی " می شناسند." شاهزاده صورتی" ای که روز ها و ماه ها ست از کنار اسمم حذف شده است.

از کجای دیروز بنویسم؟! از موهای امیر که شبیه لانه گنجشک می ماند و من بی نهایت دوستش دارم، از لباس های رنگی رنگی شقایق، از نگاه های ارام حدیث و لبخند های صورتی اش، از ارامش شکیلای کوچولویی که واقعا توی دلم جا شده است، از متانت مجتبی که وقتی نگاهش می کردم نگاهش را سر می داد روی زمین، از خنده های ریز ریز فرزین و هومن، از پیدا کردن یک نیمکت برای همه مان و بعد ساکت نشستن و به اهنگ گوش دادن.

بهترین اتفاق این روز ها همین دیدار دوباره بهترین دوست ها بود. شقایق، امیر، هومن، فرزین، حدیث، مجتبی، سارا، فرینام، شکیلا... بهترین هدیه همین ادمک صورتی ای ست که فرینام داد، شکلات هایی خوشبو و یک عالم فندق تازه برای این که دوباره حس کنم خوشبختم، واقعا می شود خوشبخت باشم.نامه ی شقایق، اهنگی که برایم بلوتوث کرد، بلوط کوچولوی خوشحالی که گذاشت کف دستم، دست هایم که از کتاب های امیر پر شدند یعنی که من خوشبختم. یعنی که این بهترین اتفاق این روز هاست که شقایق سر سفارش دادن توی کافه غر غر می کند و بعد شروع می کند به پانتومیم بازی کردن و من به شقایق هزار بار حسودی می کنم برای داشتن شکیلا. شکیلای دوست داشتنی که واقعا صورتی لبخند می زند.

بهترین اتفاق این روز ها گریه کردن برای حرف هایی ست که شقایق برایم نوشته، الوچه خوردن موقع خواندن کتاب های امیر، دست به دست شدن ادمک صورتی فرینام و جمله ی خوشحال من که :" چقدر شبیه خودمه مامان؟!"

بهترین اتفاق این روز ها زمزمه کردن همین جملات است:

 

A friend is some one who knows the song in your heart,

and can sing it back when you have forgotten the words.

 

گزارش محرمانه از دنیایی که عجیب بود و عجیب تر شد 

مرگ دوست نداشتن توست

از بد اگر بدتری وجود داشته باشد همین حال من ست. همین که توی باران می زنم به خیابان ، می زنم به دنیای اینه ها، مثل یک مگس ام شی خورده تاب می خورم بین تنه زدن ادم ها، حواسم نیست که چقدر حالم بد است، که چقدر چشم را دنبال خودم جمع کرده ام، که وقتی هوا تاریک می شود و اذان می گوید، سرم هوایی می ماند و تمام راه خانه را سر به هوا بر می گردم. همین که هق هق هایم عمیق تر می شوند و بریده تر. همین که قوری از دستم می افتد روی استکان های چای مامان بزرگ و می نشینم توی اشپزخانه و گریه می کنم. همین که مامان می اید و جمع و جورم می کند که :" چه ات شده تو؟!" و دستم خونی می شود. همین که هی چرخ می خورم توی حیاط و چرخ می خورم و نفس های عمیق می کشم که چشم هایم بیشتر از این قرمز نشود. که با عطسه های مامان بزرگ به گریه می افتم و دلم می خواهد باور کنم که باید صبر کرد و این اخر همه چیز نیست.

از بد اگر بدتری وجود داشته باشد همین من است. خود خود من که دارم می میرم از این همه درد. که تمام دنیا روی شانه هایم سنگینی می کند. که اگر مشکل خودم بود می دانستم باید چه غلطی بکنم. که کمترین کار گریه کردن بود.اصلا کاش تمام مشکلات تو برای من بود. خدا که سخت ترین امتحان هایش را 13 سالگی ازمن گرفت، 15 سالگی و 16 سالگی هم، لابد شانه هایم تاب ان همه درد را داشتند، مشکلاتت که سخت تر از ان ها نیست، کاش برای من بودند و من درد می کشیدم، که از درد کشیدن تو دلم می خواهد فقط فریاد بزنم، انقدر فریاد بزنم سر دنیا که از حال بروم ، که بمیرم، که نشنوم حرف های تو را، نبینم غصه خوردن تو را. مگر من از این دنیای کوفتی حال به هم زن چه می خواهم که تو حذف شوی و مشت هایم خالی شوند. مگر چند نفر در این دنیا هستند که می توانند به قشنگی تو "فریبا" صدایم کنند، مگر چند نفر را می توانم با تمام وجود دوست داشته باشم؟! مگر چند نفر در این دنیا هستند که من می توانم برایشان غر غر کنم، اعصابشان را به هم بریزم و دختر حال به هم زنی بشوم، مگر چند نفر در این دنیا هستند که با "دوست نداشتن" تهدیدشان کنم، مگر چند نفر هستند که با غصه خوردنشان گریه ام بگیرد. فقط یک نفر است در این دنیا، فقط یک نفر..

از بد اگر بدتری وجود داشته باشد بسته شدن دریچه های شعور من است. که این روز ها بی شعور ترین ادم دنیا شده ام. که حالم از خودم به هم می خورد. که نمی فهمم وقتی افروز برایم می نویسد :" دنیا همین چند حرف نیست " باید فکر کرد جای عر زدن. باید فکر کرد. باید فکر کرد. باید ساکت بود و صبر کرد. باید دست برداشت از این همه حماقتی که هجوم اورده به سرم. شقیقه هایم تیر می کشد و چشمم سیاهی می رود وقتی برایم می نویسد :" سلام. امروز دوشنبه است. من امده ام که یاد بگیرم..."

اخ اگر افروز نبود، اگر شقایق نبود، اگر خاله فرشته نبود. من مرده ام بودم تا حال، مرده بودم، مرده بودم، مرده بودم...

 

پ.ن: ارامش بعد از طوفان می خواهد دلم...

 

اگر مرا دوست نداشته باشی "

دراز می کشم و می میرم

مرگ نه سفری بی بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست ان موقع که باید دوست بداری ام "

 

به خوشبختی ام سوگند

و به تمام لبخند های صورتی ای که می آفرینم

به رنج می افتی بعد از این

وقتی با قرمزترین مداد رنگی ام

بارها رویت خط می کشم...

 

پ.ن: چند روزی ست حوصله ندارم عکس انتخاب کنم برای پست هایم. خیلی بی روح می شوند بدون عکس؟!

Forgive me plz

 

تقصیر من است. تمام خواب های بدت تقصیر من است. این را فقط من می دانم و خودم. به روی خودم نمی اورم وقتی با صورت رنگ پریده بیدار می شوی و من دلم می ریزد. از پاک بودن تو می ترسم. از این که خواب هایت همیشه راست می گویند. از این که خدا کف دست هایت نشسته است.

تقصیر من است خواب های بد تو . خوب می دانم. اما به زبان نمی اورم. می ترسم وقتی نقطه اغاز خواب هایت را بفهمی توی صورتم سیلی بزنی، می ترسم رهایم کنی. می ترسم بنشینی و ساعت ها برایم گریه کنی.

تقصیر من است خواب های بد تو. این منم که توی خواب های تو رژه می روم. این منم، من احمق خودخواه که دلت را می ریزم پایین و به روی خودم نمی اورم. این منم که اتفاق های بد را می کشم طرف خودم. این منم. ببین. انقدر ترسو هستم که جرات گفتن این حرف ها را ندارم. فقط در اغوشت می گیرم و برای اتفاق های بد دعا می کنم. برای خواب هایت دعا می کنم تا چراغی روشن شود و تو ارام شوی از فردا شب.

تقصر من است خواب های بد تو. من جرئت بیان این حرف را ندارم. من جرئت ندارم بگویم من هم خواب های بد می بینم. جرئت ندارم بگویم توی تمام خواب هایم فرار می کنم. نمی توانم بگویم چقدر ادم می کشم. چقدر جیغ می زنم. چقدر از پله ها بالا می روم و به یک خیابان شلوغ می رسم.

تقصر من است خواب های بد تو. کاش بخشیده شوم...

انسان های نخستین هنوز نمرده اند

 

در زمانه ای که هر ناممکنی برای ما ادم ها ممکن شده است، در زمانه ای که ادم ها(البته تاکید می کنم ادم ها) به فکر خرید زمین روی ماه هستند و هزارتا خوشی دیگر دارند برای انجام دادن، یک بدبخت بیچاره توی شماره تلفن من گیر کرده است. این ادم بدبخت بیچاره تفریحش زنگ زدن و فوت کردن می باشد، زنگ زدن و با لهجه ی خنده دارش حرف زدن، زنگ زدن و "سلام فریبا! خوبی؟! " و قطع کردن، نصفه شب میس کال انداختن، با خط های هفت هزار تومانی ایرانسل تنوع شماره داشتن...

 این جوان قرن بیست و یکی ما در عهد قلقلک میرزا گیر کرده است و هنوز باورش نمی شود که این اداها مال هفتصد سال پیش می باشد و دیگر ادم از ادم بودن خارج می شود با این اداهای دوزاری.

جوان رعنای قصه ما حرف زدن دوست ندارد، "گیر کردن" دوست دارد. دلش می خواهد هی میس کال بیندازد، دلش می خواهد هی "سلام" بدهد و حرفش را بخورد.جوان قصه ما پشتکار عجیبی دارند در زنگ زدن و قطع کردن. دوسال است که هی زنگ می زند و قطع می کند. این جوان مثل خر که در گل فرو می رود در عهد قلقلک میرزا گیر کرده ست و روش های جدیدتری برای مزاحم شدن به عقلش نمی رسد. فقط بلد است زنگ بزند و اگر من از هزارتا تلفن یکی را جواب بدهم، قطع می کند و خوش است که مزاحمت ایجاد می کند برای من.گاهی هم تلفن را می دهد دست یک نفر دیگر که شهامت اش برای حرف زدن بیشتر است.جوان قصه ما شاد است که از شهرستانشان امده ... و هی با افتخار پشت تلفن فقط می گوید:" خونمون ..." (به خاطر توهین نشدن به ساکنین این منطقه از نام بردن خانه این جوان خوشحال معذورم) و تازگی ها شماره خانه را هم پیدا کرده و زنگ می زند :" من دوست فریبا ام!" و مامان می خندد که :" فریبا! این اداها برای زمان ما بود ها! " و من سرم را تکان می دهم فقط.

 این جوان اهل ادب و شعر می باشند. خبرنگار افتخاری دوچرخه هم یک زمانی بودند. این جوان بلد است شعر های عاشقانه زیادی بنویسد. بلد است چشم های من را خواب ببیند و درباره چشم هایم شعر بسراید. این جوان چپ و راست خواب من را می بیند. جوان قصه ما عاشق ابله بودن می باشد. او دوست دارد خیال کند ناشناس است. دوست دارد باور کنم وقتی با شماره های مختلف ایرانسل زنگ می زند، جوان قصه ما نیست و یک بچه ی بی ادب دیگر است. جوان قصه ما باورش نمی شود که این روز ها پسری مزاحم دختری نمی شود. ان هم با میس کال و تلفن و اس ام اس های خالی. باورش نمی شود که این روز ها هر کس هر غلطی بخواهد می کند. دیگر نیازی به این اداها نیست. باورش نمی شود که انتخاب ها انقدر وسیع شده اند که دیگر کسی در خماری کسی نمی ماند. باورش نمی شود که این اداها فسیل شده اند. بیکارترین پسر ها هم دیگر با تلفن و اس ام اس مزاحم نمی شوند.

جوان قصه ما خوش است به این اداها. در خیالات جوان قصه ما خبرنگار برتر شدن معادل رئیس جمهور شدن است و دلش خوش است که برای یکی از بچه معروف های دوچرخه مزاحمت ایجاد می کند.

جوان قصه ما گاهی یادش می رود که میس کال بیندازد یا زنگ بزند و گوشی را بدهد به یکی دیگر که لهجه اش غلیظ تر است. وقتی شعر یا تصویرگری ام چاپ بشود دل جوان عاشق ما هوایی می شود و هر چقدر که حوصله اش بکشد و هر چقدر که خط پیدا کند زنگ می زند و قطع می کند.

بیایید دست به دست هم بدهیم و برای شفای تمام مریض های روحی و روانی و جسمی و شعوری دعا کنیم و از خدا بخواهیم که شرایط نجات این جوان از عهد دقیانوس را فراهم کند. امین! ( دعایتان را فوت کنید به مانیتور اثر بخش واقع شود. مچکرم) 

 

 

نوشته های اقای ماق  رو دوست دارم. خیلی زیاد

افتتاحیه نمایشگاه تصویرسازی گروه دنیای عجیب

 

دو دو رو دو دو

خبر خبر

دیریم ریم دیم دیریم دیم

 

من فریبا دیندار حضور خود را همراه با چند تن از بزرگان شعر و ادب  از جمله فلانی و فلانی و فلانی (12 نفر می شویم :دی) در نماشگاه تصویرسازی گروه دنیای عجیب اعلام می دارم(!) و از همه دوستان دعوت می کنم (اوهو! من چیکاره ام این وسط؟!) تا روز دوشنبه 30 شهریور ساعت 4 جمع بشویم دور هم و گل بگوییم و گل بشنویم.

توجه توجه! لیدا جون روز دوشنبه در نمایشگاه حضور دارند.

وبلاگ لیدا جون رو مطالعه بفرمایید و برای هماهنگی بیشتر جون هر کسی که دوست دارید اس ام اس ندهید. شارژ ندارم جواب بدم.

اوازی بر زبانم پژمرد، شوقی در نگاهم

 

من خسته شده ام.

باور کن خسته شده ام از گذشتن، از این که دل شکستگی ها را به روی خودم نیاورم. به روی خودم نیاورم که چقدر ناراحتم. به روی خودم نیاورم که چقدر دلم می خواهد سرت داد بزنم و بعد بنشینم و زانوهایم را بغل بگیرم و احمقانه گریه کنم. من خسته شده ام از شعور داشتن، از درک کردنت، از "اشکال نداره" از "نیاز به عذر خواهی نیس!" از جمله هایی که هیچ کدام حرف دلم نیستند، حرف ته ته دل من این است: "خسته شده ام!"

خسته شده ام از منتظر ماندن برای حل شدن مشکلاتت، از بی پاسخ ماندن، از ندیده شدن، از دلداری دادنت، از امیدوار کردنت به اتفاق های خوبی که در راهند. من از این همه تردید خسته شده ام. من از خودم خسته شده ام که نکند دروغ می گویم. نکند مدت ها قرار است وضع همین طور باقی بماند.

خسته شده ام، باور کن خسته شده ام. از دعا کردن و اجابت نشدن، از صدا زدن و شنیده نشدن، از ارزو کردن برای تو، فقط و فقط برای تو، تویی که نیستی.

من از نبودنت خسته شده ام، از بودن های فانتزی ات بیشتر. از حرف های کلیشه ای ات. از ارزوهای پیش پا افتاده ات برای زندگی بهترم، من از عشق دورمان خسته شده ام، من از دوست داشتن خسته شده ام، از این همه فاصله ای که هیچ چیز جایش را پر نمی کند. من از جای خالی تو خسته شده ام. از جای خالی ای که دارد هی پر می شود، هی پر می شود، هی پر می شود، از ادم هایی که دوستشان ندارد. فقط وانمود می کنم دوستشان دارم و انها هم من را...

من از خوب بودن خسته شده ام. از صبر کردن خسته شده ام. از نگران بودن برای تو خسته شده ام، از پرسیدن حالت خسته شده ام، از حرف زدن خسته شده ام، از لبخند زدن خسته شده ام، از ناراحت نشدن خسته شده ام. از قول دادن خسته شده ام.

دیگر برایت حرف نمی زنم.

دیگر برایت لبخند های واقعی نمی زنم.

دیگر به این فکر نمی کنم که اتفاق ها را یک وقتی برایت تعریف کنم.

دیگر از نقشه هایم برایت نمی گویم، از برنامه هایم برای اینده، اینده ای که نمی دانم چه شکلی ست و چه رنگی ست، اینده ای که مبهم است، زیادی مبهم و نچسب...

دیگر از تصمیم هایم برایت نمی گویم.

دیگر از اروزهایم نمی گویم.

نمی گویم این روز ها چه غلطی می کنم.

نمی گویم که چقدر بزرگ شده ام.

نمی گویم که گوش هایم دیگر مخملی نیستند.

انقدر نمی گویم که کم کم غریبه های اشنایی می شویم برای هم، غریبه های اشنایی که وقتی به هم می رسند به رسم ادب، فقط سر تکان می دهند برای هم...

 

 

پ.ن:

 

"دنیای من

مثل توپ کوچک معصومی

زیر پای تو قل می خورد

و گاه آن را بین من و دست های خودت

می بری، می آوری

می بری، می آوری

جوری که من نخ یویو را نبینم"

هاه :)

 

پاره کردم.

بدون اینکه بخوانم.

برگه برگه اش را ریز ریز کردم.

خاطرات پانزده، شانزده، هفده سالگی ام را.

تلخ بودند.

مثل زهر.

مثل درد.

خوبم.

هیچ چیز مثل پاره کردن نوشته هایم خالی ام نمی کند.

قرار است یک بلایی هم سر نوشته های حالا بیاورم.

شاید چند سال بعد...

خاطرات استخوانی

 

یکی از بزرگترین مشکلاتی که من و مسعود از بچگی با هم داشتیم "استخوان" است؛ بله استخوان!

از بچگی سر استخوان های ابگوشت و خورشت با مسعود دعوا می کردیم تا الان که به قول مامان "گاو" شده ایم! 

شاید ما مشکل نداشتیم با هم، شاید همیشه می شد یک جوری به صلح رسید، شاید اگر مامان بزرگ یا مامان موقع در اوردن بسته ی گوشت از فریزر نگاهی به استخوان ها می کردند و حساب کتاب می کردند که چند تا استخوان دارد، یا همیشه یادشان می ماند که ما سر استخوان ها دعوایمان می شود، یا به تعدادمان استخوان می ریختند، یا استخوان ها را محو می کردند. به هر حال ما همیشه سر سفره دعوایمان می شد سر استخوان های مغز دار. عاشق لحظه هایی بودیم که هی استخوان را بگیریم دستمان و با ولع بکوبیمش توی قاشق تا مغزش در بیاید، کوتاه نمی امدیم هیچ وقت، وقتی می دیدیم کوبیدن فایده ندارد، استخوان را می کردیم توی حلق مان و هی هورت می کشیدیم و مامان چشم خوره می رفت که :" دیگه نداره! بسه!" و ما به کار خودمان ادامه می دادیم.

همیشه سر استخوان ها دعوایمان شده. هیچ وقت یادم نمی اید با صلح استخوان خورده باشیم. همیشه یا من قهر می کردم. یا مسعود. تازه بدتر از همه این بود که تعدادمان زیادتر شود. چون ایدین و بابا بزرگ هم عجیب عاشق استخوان می باشند و بابا بزرگ همیشه به مامان بزرگ یواشکی می گوید و مامان بزرگ بهترین استخوان ابگوشت را می دهد به بابا بزرگ و استخوان لاغر ها که به گمانم دنده ی گوسفند می باشند را بین نوه ها تقسیم می کند. تازه بچگی ها من و ایدین سر گوشت کوب هم دعوا می کردیم.  همیشه وقت کوبیدن گوشت ها و نخود ها ساکت می نشستیم تا ببینیم بابا بزرگ گوشت کوب گوشتی را به چه کسی می دهد برای لیس زدن و وقتی دعوایمان می شد بابا بزرگ بارها گوشت کوب را گوشتی می کرد و می داد دست ما تا جیغ جیغ هایمان تمام شود. تازه! بابا یادمان داده بود که با سر استخوان یک بازی کنیم، بازی "سیبیل اتیشی" سر استخوانی که جدا می شد را بارها می انداختیم باالا و به هر کس طرف گود استخوان می افتاد با شست هایمان پشت لبش را محکم می کشیدیم تا دردش بیاید...

نوشتن از هر خاطره ای جرقه ای دارد و جرقه این پست وقتی بود که مامان بسته ی گوشت را از فریزر بیرون اورد و چشم های من از هیجان گرد شد :" اخ جون استخون!" و مامان تهدیدم کرد که اگر صدایش را در بیاورم و دعوا راه بیافتد حسرت استخوان خوردن می ماند به جگرم و من قول دادم که هیچ کس هیچ بویی از استخوان توی قابلمه نبرد و همه در صلح غذا بخوریم.

این بود انشای من!

 

کاش بزرگترین هیجان زندگی ام هنوز

کشف کردن تو بود...

 

 

 

پ.ن:

من حسرت می خورم که چرا گفتی:" دوستت دارم"

کاش نمی گفتی.

کاش نمی گفتی.

بذار که از حضور تو لحظه ترانه خون بشه

شب باشد و

دلم تنگ باشد و

"بانوی موسیقی و گل" بپیچد توی گوشم و

نفسم تنگ شود ،

کاری جز گریه از دستم بر نمی اید که، می اید؟!

 

***

بانوی موسیقی و گل

شاپری رنگین کمون

به قامت خیال من

ململ مهتاب بپوشون

بذار نسیم در به در

گلبرگ و از یاد ببره

برداره بوی تن تو

هر جا که می خواد ببره

دس رو تن غروب بکش

که از تو گل بارون بشه

بذار که از حضور تو

لحظه ترانه خون بشه

همسایه خدا می شم

مجاور شکفتنت

خورشید و باور می کنم

نزدیک رفتار تنت

قطره ام از تو من ولی

درگیر دریا شدنم

دچار سحر عشق تو

در حال زیبا شدنم...

 

 

پ.ن: دنیا عجیب است. زیادی عجیب.

وقتی زورم به دنیا نمی رسد، فقط هق هق می کنم...

من و بابام(3)

 

بابا ادم عجیبی ست.

او مثل من عاشق عکاسی ست و دلش می خواهد از گل و بلبل و بوته و درخت و دریا و مرداب و قایق و چمن عکس بیاندازد. بابا از عکس های عتیقه ی من سر در نمی اورد. می گوید:" اخه اینم شد عکس؟!" و بعد می ایستد کنارم، دوربین را می دهد دستم و ادرس می دهد :" یه کم این ور تر، اها، نه، بالا، اون درخته تو کادر باشه، یه کم بچرخ، بچرخ، بچرخ، اها، اون قایق هم اومد تو کادر، حالا، بنداز، بد بشه باید اون قدر عکس بندازی تا خوب بشه ها!" و من خل می شوم از دست بابا موقع عکاسی. بابا از کادر های من خوشش نمی اید، بابا حرص می خورد وقتی از یک جفت دمپایی عکس می اندازم، یا مثلا وقتی دنیا را از ته استکان می اندازم. بابا دلش می خواهد توی تمام عکس ها یک گل سرک کشیده باشد. بابا معتقد است تا کبوتر و گل و چمن و درخت و ابشار است چرا ادم از یک تاب خالی عکس بیاندازد مثلا. بابا همه این ها را می گوید، بعد وقتی روی عکس ها نظارت می کند، به به چه چه راه می اندازد که اگر ترشی نخورم شاید یک عکاسی چیزی بشوم. بعد با یک ژست تخصصی می نشیند و از اول عکس ها را تماشا می کند و عکس هایی را که زاویه دوربین و کادر و نور و موضوعش را تایید نمی کند، یواشکی پاک می کند. فکر می کنید من چه کار می کنم؟! بابا را تهدید می کنم که دیگر برایش عکس نمی گیرم اصلا. بعد بابا قول می دهد دیگر عکس هایم را پاک نکند. اما هر دفعه همین آش است و همین کاسه و همین بابا...

تا ظهور شادمانی دیگر

 

گاه انگار

رگه ای در معدنی ناشناخته

                        به انتها می رسد

و تیغه کلنگ کوچک من

جز به سنگواژه ها

سلام نمی کند؛

اندیشه های طلایی

در محاق می میرند

و خورشید های نا منتظر

سر به دیوار های مه الود

                            می کوبند

هستی

    سرسری می گذرد

و لحظه ها

    در قاب های حبابی

                          می ترکند

و من

تا ظهور شادمانی دیگر

تو را

به ترانه های ناسروده می سپارم!

 

<<سید حسن حسیتی>>

من و پنیرک

 

"یکی بود ، یکی نبود. موش کوچولویی بود که سه تا بچه داشت؛گلک،زنگولک و پنیرک.

پنیرک از همه کوچک تر بود و از همه شیطان تر. بالا و پایین می پرید. به همه جا سرک می کشید. مادر پنیرک از صبح تا شب به او می گفت :"پنیرک! پسرم! پسر گلم! ارامتر. مواظب خودت باش.هر جا می روی، بی خبر نرو." به گلک و زنگولک هم می گفت :" دخترهای من!هر جا می روید، مواظب پنیرک باشید."

اما پنیرک دل نازک بود. وقتی این حرف ها را می شنید، ناراحت می شد. فکر و خیال می کرد. با خودش می گفت :" مادرم فقط به من می گوید این کار را بکن، این کار را نکن. به گلک و زنگولک چیزی نمی گوید؛ حتما انها را بیشتر از من دوست دارد."

 

 بزرگترین دغدغه ی شش سالگی ام کتاب هایم بودند و مداد رنگی هایم. عاشق پنیرک بودم. مثل حالا که وقت های دلتنگی ام کتاب 27 سطری را می گیرم دستم و می خوانمش. پنیرک را دوست داشتم. بیشتر از همه کتاب هایم. ظهر ها فقط با خواندن قصه ی پنیرک بود که مامان راضی ام می کرد تا بخوابم. قبل از شروع داستان روی جلد را تماشا می کردم. موش کوچولویی که دنبال پروانه ای کرده تا شکارش کند. ارزوی ان روزهایم داشتن یکی از همین توری ها بود که با ان پروانه ها را به دام می اندازند. بعد مامان شروع می کرد به خواندن داستان. و همین طور که مامان داستان را می خواند من به چهره غمگین پنیرک نگاه می کردم و دلم می سوخت برایش. من هم گاهی خیال می کردم مامان مسعود را بیشتر از من دوست دارد. مامان که شروع می کرد به خواندن داستان می دانستم داستانی را می خواند برایم که حرف دل بعضی روزهای من است.

 

 

"یک شب ، گلک و زنگولک و پنیرک دراز کشیدند تا بخوایند. مادرشان هم کنار انها دراز کشید و برای انها لالایی خواند و چشم هایش را بست تا بچه ها هم چشم هایشان را ببندند و بخوابند."

 

مزه خواندن این داستان این بود که مامان هم دراز کشیده این کتاب را می خواند برایمان. یک طرف اش مسعود می خوابید و طرف دیگرش من؛ و ما با دقت گوش می دادیم.

 

"اما وقتی چشم هایش را باز کرد، پنیرک سر جایش نبود. تعجب کرد! این طرف را نگاه کرد؛ ان طرف را نگاه کرد، اما پنیرک را پیدا نکرد."

 

این جای داستان همیشه دلم شور می زد. با این که هزار بار مامان این داستان را برایمان خوانده بود، باز هم نگران می شدم که نکند پنیرک راستی راستی گم شده باشد. نکند مامان موشی پنیرک را پیدا نکند.

 

 

"مادر پنیرک ناراحت شد. از لانه بیرون امد. زیر بوته ها را گشت.توی باغ و زیر سنگ ها را گشت. روی درخت ها را هم گشت.میان دشت، کنار رودخانه، همه جا را گشت، اما از پنیرک خبری نبود.

مادر پنیرک خیلی ناراحت شده بود. از این لانه به ان لانه رفت. به همه لانه ها سر زد. اما پنیرک نبود که نبود."

 

 

و ما از هیجان فقط سکوت می کردیم...

 

"مادر پنیرک حالا دیگر خیلی خیلی ناراحت شده بود. با خودش گفت :" گفتم جای دور نرو، تنها نرو، رفت. حتما گربه او را گرفته و با خودش برده است." مادر پنیرک این فکر را کرد و زد زیر گریه. خواست به خانه اش برگردد که ناگهان صدایی شنید:"

 

مامان چند لحظه روی این صفحه مکث می کرد. صفحه ای که عکس خاطرات پنیرک و گربه ای که زبانش را اورده بود بیرون و لابد پنیرک قصه ی ما را یک لقمه چپ کرده بود. این جا من همیشه دلم می خواست توی صفحه نقاشی شده، پیش مامان پنیرک بودم و بهش می گفتم که پنیرک کجا قایم شده. جلو جلو می گفتم :" تو جیبشه! تو جیبشه!" و مسعود می گفت :" خودم می دونم!" بعد با هیجانی وصف نشدنی می رفتیم صفحه ی بعد :

 

"مادر جان! گریه نکن. من این جا هستم. مادر نگاه کرد، پنیرک را دید. از ته دل خندید و گفت :" پسرم! پنیرکم! کجا بودی؟! همه را گشتم. هزار فکر و خیال کردم. فکر کردم گربه تو را برده است." پنیکر گفت :" ...من رفته وبدم توی جیب لباس شما! من فکر می کردم گلک و زنگول را بیشتر از من دوست داری، اما حالا فهمیدم که مرا هم خیلی دوست داری."

 

 

من انگار ارام می شدم. واقعا اضطراب پیدا شدن پنیرک از توی دلم محو می شد. خوشحال می شدم. که پنیرک اینقدر عاقل بوده که به موقع از جیب مامانی اش امده بیرون. که حرف هایی را به مامانش می زد که من گاهی به مامان می گفتم. و روی این صفحه چشم هایمان سنگین می شد دیگر.

 

"مادر، پنیرک را بغل کرد و بوسید و گفت :" پسرم! پسر گلم! مادر را خسته کردی، دلش را پر غصه کردی. من همه شما را یک اندازه دوست دارم."

 

 

و مامان پیشانی هر دویمان را می بوسید و ما به خواب ظهر تابستانی راضی می شدیم...

 

 

 

پ.ن:

1. این خط خطی هایی را که می بیند توی صفحه های کتاب اثر هنرمندانه بنده می باشد. یک روز که مسعود حمام بود یواشکی کشیدمشان و بعد که مسعود دیدشان دنبالم کرده بود که چرا کتابمان را خراب کردی؟! دختر همسایه مان توی کتاب های داستانش نقاشی می کرد و و من هم ادای او را در اورده بودم.

2. پشت کتاب نوشته 200ریال.

3. روی جلد هم عکس دروازه بان فوتبالیست ها را چسبانده. ان روز ها عشق فوتبالیست ها را داشتیم خب.

4. نویسنده : فاطمه ابطحی

تصویرگر: سیاووش مظلومی پور

۵.به تماشا سوگند

خالی ست

خالی خالی

جای زیباترین حرف تو

گوشه ی قلبم

بالاخره می میری

خب، می بینم که حسابی به خودت می رسی

از خودت مراقبت می کنی.

نیازهایت را بر اورده می کنی.

خوب گوش می دی یا می خونی، درباه رژیم غذایی،

تغذیه، خواب و سم زدایی از بدن،

همین طور خریدن وسایلی که می گن به درد ورزش می خوره.

و گیاهان دارویی برای تجدید قوا، وقتی که اسیب ببینی.

صابون هایی که تن را تمیز می کنن.

افشانه هایی که بوی بد را از بین می برن.

مایعاتی که اسید ها و حشره کش ها را خنثی می کنن.

اضافه وزن مجاز برای افزایش قدرت و اندازه عضلات.

زدن امپول های ایمنی.

اما یادت باشه که بعد از همه این ها

بالاخره قصه به پایان می رسه...

 

می تونی سیگار رو ترک کنی، اما اخر می میری.

دور مواد رو خط بکشی، اما اخر می میری.

خود را از خوردن غذاهای چرب و سرخ کردنی منع کنی،

و در سلامت کامل باشی، اما باز می میری.

می گساری هم که نکنی، باز می میری.

دور کار های خلاف رو خط بکشی، باز می میری.

از نوشیدن قهوه صرف نظر کنی و کیفور نشی،

باز می میری، اخرش می میری.

 

بالاخره می میری، دست اخر می میری.

اخرش می میری.

 

می تونی نرمش رو از سر بگیری،

اما وقتی موسیقی تموم بشه، می میری.

توی اتومبیل کمربند ایمنی هم ببندی، باز می میری.

از نیکوتین فاصله بگیری، باز می میری.

می تونی ورزش کنی تا چربی ران هات اب بشه.

خوش تیپ تر و تو دل برو تر می شی، اما باز می میری.

حمام افتاب هم که نگیری، باز می میری.

می تونی اون بالا تو اسمون پی بشقاب پرنده بگردی

شاید اونا تو رو به مریخ ببرن، اما اونجا هم می میری.

 

بالخره می میری، در نهایت می میری.

اخر یک زمانی می میری.

با کفش های ریبوک و نایک و ادیداس

می تونی تو اسمونا سیر کنی، اما اونجا هم بالاخره می میری.

 

داروهای نیروبخش هم که بخوری، بالاخره می میری.

روده ات رو هم که سالم نگه داری باز می میری.

می تونی خودت رو منجمد کنی و در زمنان معلق بمونی.

اما همین که یخ ات رو باز کنن، بالاخره می میری.

می تونی ازدواج کنی، اما باز هم می میری.

به نقطه اوج هم که برسی، بالاخره می میری.

می تونی خودت رو از شر فشار های روحی خلاص کنی، استراحت کنی

ازمایش ایدز و تست ورزش بدی

به غرب، اونجا که هوا افتابی ست و از رطوبت خبری نیست نقل مکان کنی

و تا صد سال زنده بمونی

اما بالاخره می میری.

 

سرانجام، در اخر کار می میری.

در نهایت،خواه ناخواه می میری.

پس بهتره حالا که زنده هستی از زندگی لذت ببری

قبل از اینکه غزل خداحافظی رو بخونی

چون بالخره در اخر کار می میری.

 

<<شل سیلور استاین>>

مای لاو

 

از بین همه پاکن های دنیا

من عاشق پاکن های factis   ام. :)

 

 

 

پ.ن: می خواهم کتاب های کنکورم را وقف کنم.

بلکه بهانه ای شود تا برنامه "ماه عسل" دعوتم کنند. هه!

هیس!

نقاشی کشیدنم را مسخره می کنی.از موضوع هایشان سر در نمی اوری و مسخره ام می کنی. من چیزی نمی گویم.

شعر هایم را مسخره می کنی. بلند بلند می خندی و شعورم را زیر سوال می بری. من چیزی نمی گویم.

ادکلن زدنم را مسخره می کنی و بلند بلند بیف بیف می کنی. من چیزی نمی گویم.

مانتوی صورتی ام را مسخره می کنی. می گویی شبیه کلاغ می شوم. من به کلاغ های صورتی فکر می کنم و چیزی نمی گویم.

اهنگ هایی که گوش می کنم را مسخره می کنی. می گویی ادای ادم های با کلاس را در می اورم. من چیزی نمی گویم.

هیکل ام را مسخره می کنی. می گویی مادرت از من خوش اندام تر است و من چیزی نمی گویم.

ناخن هایم را مسخره می کنی. صدایشان می کنی :" قاشق" . من چیزی نمی گویم.

دانشگاهی که قبول شده ام را مسخره می کنی. می گویی هر خنگی ان جا قبول می شود. من چیزی نمی گویم.

کتاب خواندنم را مسخره می کنی. می گویی با این همه کتاب خواندن چرا ادم نمی شوم؟ من چیزی نمی گویم.

شال سفیدم را مسخره می کنی. می گویی شبیه عروس دهاتی ها می شوم و من چیزی نمی گویم.

ادای حرف زدنم را در می اوری. من چیزی نمی گویم.

رژ صورتی ام را مسخره می کنی. عصبانی می شوی. من چیزی نمی گویم.

بی بهانه تلخی می کنی. من چیزی نمی گویم.

من چیزی نمی گویم .

فقط هندز فری هایم را می کنم توی گوشم و با صدای فروغی گریه می کنم...

 

فاضل ترکمن هم بازگشت اما با یک سگ وبگرد

خیلی فقیر نیستیم

فقط

دو سال از من بزرگ ترند لباس هایم

و من دوسال

از برادرم کوچک تر

 

" هادی دهقانی"

" حالا جاده پیش رو تاریک بود همچنان که او از کنار خانواده ای سرخپوست سوار بر وانت فورد کهنه ای می گذشت که هقت تایی بچه پشتش تپانده بودند. دوتا پسر بزرگ تر ان پشت ایستاده بودند با دست های تکیه داده بر تاق اتاقک راننده، و موهای سیاه بلندشان مثل پر کلاغ، صاف پشت سرشان باد می خورد. راننده باید پدر بزرگ شان می بود انگار. و این تنها وسیله ی نقلیه بود که او از کنارش عبور کرد.روشنایی تخت، ردیف هایی از گاوهای حلقه زده و رمه ای از شاخ بلندهای سفید و قهوه ای را اشکار کرد، گرچه ناگهان در روشنای روشن روز ایستاده بودند، بعدش به سیاهی پس می نشستند و نا پیدا می شدند. تمام افق هموار روشن شد و برقی از نقره و طلا درخشید، اما صدای تندری بر نخاست. بارانی هم نه. زیر چشمی در اینه پشت سر نگاهی کرد تا ببیند ایا دو پسرک سرخپوست به تماشای عبور سواری ا سر چرخانده اند یا نه، ولی بارکش رفته بود. چشم هاش به سوی جاده که چرخید، خط وسط جاده ناپدید شده بود. احساس کرد انگار دارد سقوط می کند. فقط برای لحظه ای."

 

 

پ.ن: عاشق این قسمت از کتاب "دکه تو راه" هستم.

افتتاحیه نمایشگاه تصویرسازی گروه دنیای عجیب

 

این پست لیدا را بخوانید.

 

 

پ.ن: پست پایین را هم بخوانید. حتی اگر خوانده اید. هر چه بیشتر بخوانید بهتر است. از درجه فضولی تان کم می شود عزیزان دل خواهر!

 

 

... و من خیانت می  کنم

به تو

وقتی ادم بهتری پیدا بشه

حتی به گربه های سر کوچه

وقتی لجم بگیره

و اشغال هام رو پرت کنم

تو یه سطل دیگه

 

جدا نوشت: حالم از ادم ها به هم می خوره. ادم هایی که سال تا سال حال ادم رو نمی پرسن. بعد یه شبه می ریزن سرت که یا رتبه ات رو بپرسن یا رشته ای که قبول شدی رو. تنفر انگیزند واقعا! شما این کار رو نکنید لطفا. بمیرید از فوضولی اما نفرت انگیز نشید.

بوی جوراب می گیری

وقتی دختر بچه ای می شوم در اغوشت

و با لبخندی مضحک می گویی:

" دوستت دارم!"

 

" من

ترسی هستم

که دویده است

تا تو

در آغوشش بگیری..."

 

 

 

پ.ن: اس ام اس بود. شاعرش را نمی دانم.

Now adays

این روز ها، روزهای تق و توق فشار دادن دکمه های موبایلم است.روز های چت کردن توی جاده و ساحل. روز های شارژ های زرد رنگ ایرانسل. روز های اس ام اس بازی زیر میز و خنده های ریز ریز...

این روز ها، روزهای خواب دیدن توست،دلتنگ شدن برای تو، دعا کردن و خواستن و خواستن فقط برای تو...

این روز ها، روز های رژیم های کم چرب غذایی ست، روز های لاغری، روزهای ماساژ پوست و لکه گیری، روزهای رقصیدن با ممد خردادیان و حوری جون، روزهای "خوبیت نداره عاشق چشام شی"...

این روز ها، روز های نشستن پای حرف های توست، خندیدن به عاشقی تو، روزهای در اغوش گرفتنت، روز های پنهان کردن عمیق ترین راز ها توی مشت هایم....

این روز ها، روزهای عکس گرفتن است، نقاشی کشیدن است،کتاب خواندن و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن...

این روز ها، روزهای دلهره داشتن است برای دانشگاه رفتن، برای کتانی خریدن و چپاندن کتاب ها توی کوله پشتی ام...

این روزها، روز های پاکن های factis است، روز های خودکار های رنگی استدلر، و دفتر جبر سال سوم که چرک نویس شده برای شعرها و دلتنگی ها...

این روز ها، روز های اخم های بی دلیل توست، این روز ها منظم تر از همیشه اخم می کنی، سنجیده تر می خندی، با مهارت بیشتری دلم را فشار می دهی...

این روز ها، روز های رها بودن است، تنها بودن، خط زدن، کمرنگ شدن، حذف شدن، پنهان شدن...

این روز ها، روز های ادم هایی ست که سراغم را می گیرند، که تکرار می کنند:" کمرنگ شده ای فریبا!" و من لبخند می زنم، این روز ها، روز های کمرنگ شدن است برای بیشتر بودن...

این روزها، روز های فیلم دیدن است، ادم ها را فراموش کردن است، کنار تو تخمه جویدن و خندیدن است...

این روزها، روز های چشم گذاشتن ست برای پیدا کردن اتفاق ها، این روز ها روزهای خواب دیدن همکلاسی هاست، روزهای بیداری تا صبح و غلت زدن، روز های some body wants you ...

این روزها، روز های زیاد خندیدن است، روزهای زیاد بی خیال بودن، روزهای شمردن عروسک ها و کاغذ های دفتر کاهی ام...

این روزها، روز های ارام کردن توست،حرف زدن برای تو، وقتی پسربچه ی کوچکی می شوی و دنبال اغوشی می گردی برای پناه گرفتن، وقتی فکر می کنی از تمام ادم ها فقط من مانده ام...

این روزها، روز های منتظر ماندن است، منتظر ماندن برای اتفاقی که نمی دانم چه شکلی ست، چه رنگی ست. این روز ها روز های دلخوشی ست. دلخوشی به اتفاق هایی که قرار است بیفتند، دلخوشی به انتظاری که به پایان نمی رسد...

این روز ها، روز های شاد بودن است، روزهای شعر خوانی با صدای بلند، زیر اواز زدن، نوک پا رقصیدن، ژست گرفتن، جیغ زدن...

این روزها، روز های مامان شدن فرینام است. روزهای فکر کردن به نی نی توی شکمش. روزهای منتظر ماندن برای بوسیدن دست و پاهای کوچولو اش...

این روزها، روز های شعر سرودن است برای سنگ قبر مادر پدر بزرگ دوست مسعود... و این جور وقت ها باید هزار بار خوشحال باشم، باید خیلی خوشبخت باشم که امیر هست، که هوایم را دارد، که ابرویم را می خرد...

این روز ها، روز های دلتنگ شدن برای همه ادم هاست.برای بالا پایین کردن فون بوک موبایلم. برای لبخند زدن. برای خوشحال بودن از این که ادم ها از دور دوست داشتنی ترند، برای خوشحال بودن از این که فکر می کنند فراموششان کرده ام...

این روزها، روزهای نامه خواندن است، نامه نوشتن است برای افروز و محدثه، فکر کردن به دختر های بالداری که ته دلم نشسته اند و ارام بال می زنند...

این روزها، روزها تصمیم گرفتن است، تصمیم گرفتن برای فراموش کردن یا نکردن، دوست داشتن یا نداشتن، عاشق ماندن یا نماندن، دلخور بودن یا نبودن.

این روزها که می گذرد شادم...

گردالی

من عاشق هر چیز گرد ام.

لوستر گرد

قالیچه ی گرد

تابلوی گرد

اینه گرد

صندلی گرد

مبل گرد

بالش گرد

گوشواره گرد

چشم های گرد

صورت گرد

کفش های گرد

کیف گرد

پاکن گرد

دفتر گرد

دستمال گرد

تراش گرد

گلدون گرد

عینک گرد

ساعت گرد

چمدان گرد

گل سر گرد

.

.

.

خودت باشی مالی نیستی

بهتره یکی دیگه باشی

یکی عین استرلینگ هایدن...!

 

 

 

چیزهایی هست برای از دست ندادن

Without you

 

ادم اگه چش نداشته باشه کور می شه

مو نداشته باشه کچل می شه

زبون نداشته باشه لال می شه

گوش نداشته باشه کر می شه

عقل نداشته باشه خر می شه

قلب نداشته باشه سنگ می شه

تو رو نداشته باشه...

تو رو نداشته باشه چی می شه؟!

 

کاش کمی

فقط کمی

محکم تر دوستم داشتی

لطفا با چشم های بسته این پست را بخوانید. با سپاس قبلی!

به ننوشتن زیاد فکر می کنم. به حذف "خنده های صورتی". اما هنوز قطعیت پیدا نکرده این تصمیم. شاید هم هنوز جرات حذف وبلاگم را پیدا نکرده ام. هنوز هزار تا دلیل دارم برای نوشتن این جا. همین که تو نوشته هایم را می خوانی و من ارام می شوم که ناگفته هایم را می دانی.همین که موژان هر دفعه جیغ جیغ می کند که حق ندارم این جا را حذف کنم. همین که این جا هر چقدر دلم بخواهد می توانم چرت و پرت ببافم به هم. از زمین و زمان. از ادم و الاغ. از هر موضوعی که دلم بخواهد حرف می زنم. هر تصویری که بخواهم می گذارم. هر پاسخی را که بخواهم می خوانم و نخواهم حذف می کنم. و اخرش یا اسمم را می گذارند روشنفکر و ذوق می کنم، یا می شوم احمق و می خندم. از این دوحالت خارج نیست. باور کن. دلیل های دیگری هم هست برای نوشتن. مثلا این که من کلا خوشم می اید ادای ادم های چیز فهم را در بیاورم با نوشتن. مثلا انقدر ادای شعر سرودن و ادم های متفکر را در می اورم که بالاخره روزی واقعا متفکر می شوم. بالاخره ادم ادای هرچیزی را که در بیاورد مثل همان می شود. مثلا ادای میمون را در بیاورد میمون می شود.ادای ارامش را در بیاورد ارام می شود. و من می خواهم ادای سرودن و تفکر را در بیاورم بلکه بخشی از وجودم شود. اما محکم ترین دلیل برای ننوشتن ادم هایی هستند که با این نوشته ها وارد زندگی ام می شوند. ادم هایی که در رازهایم شریک می شوند.در روزهایم. مگر من چقدر حواسم هست که فلانی هم جز خواننده های وبلاگم هست و فلانی و فلانی و فلانی... مگر چقدر می شود کنترل شده نوشت؟! چقدر می شود "خود" نبود. چقدر باید خودم را بزنم به کوچه علی چپ که عین خیالم نیست که "او" امده و یک شبه تمام وبلاگم را زیر و رو کرده. چقدر می شود تحمل کرد "دوستت دارم" هایی را که از این نوشته ها سر چشمه می گیرند. اه. لعنت به این جمله که به خاطر این مزخرفات وبلاگی ام ابراز می شود. اصلا تنفر انگیزترین حالت همین "خوب" جلوه کردن است، انقدر که وقتی به تو می گویم :" حالم از خودم به هم می خورد" تو برایم فلسفه می بافی که حالم خوب نیست و این حرف را می زنم، باور نمی کنی که می توانم انقدر بد باشم که حالت تهوع بگیرم از خودم.هی حرف می زنی. هی مثلا می خواهی ثابت کنی که اشتباه می کنم.

هر دفعه که تصمیم گرفته ام به ننوشتن، یک دلیل محکم تر پیدا شده برای نوشتن. مثلا همین که "تو" می گویی وقتی نوشته هایم را می خوانی به نوشتن علاقه مند می شوی و من یاد خودم می افتم، یاد وقت هایی که با نوشته های ایدا و نگار به اوج شاعری و نویسندگی می رسیدم. انصاف نیست این حس را بگیرم از "تو" یی که بزرگترین ارزویت خبرنگار افتخاری شدن است. انصاف نیست به گمانم.

اصلا من بهترین دوست هایم را از همین وبلاگ پیدا کرده ام. دوست هایی که واقعا دوستشان دارم. که دوست اند واقعا. اصلا این "خنده های صورتی" ست که من را وصل کرده به خیلی ادم ها. ادم های خوبی که دورند از من. خیلی دورند.

اصلا من چرا این پست را نوشتم؟! چرا از ننوشتن حرف می زنم وقتی هنوز می نویسم. گفتم که :فقط به ننوشتن زیاد فکر می کنم. گفتم که : با چشم های بسته این پست را بخوانید. گفته که : لطفا! نگفتم؟!

مزرعه ی چای

 

"ماشین را همین کناره جاده نگه دار

                         هوای بعد از باران

                                  خوردن دارد!"

 

پ.ن:

گاهی با یک ژست هنری عکس می گیرم.(اوهو!)

گاهی با موبایلم. گاهی با دوربینم.

 تصمیم دارم بعضی هایشان را توی وبلاگم بگذارم.

این عکس را با موبایلم گرفته ام...

 امروز عنوان نداریم

روز های بی اتفاق

این جا ایران است

This is me

 

من عوضی ام.

حالا تو هی اصرار کن نیستم.

حالا تو هی فکر کن تعارف می کنم.

می خواستم بدونی فقط.

جهنم. ندون!

خودم که می دونم عوضی ام...

کاش باران ببارد...

... و من برایت دعا می کنم صاد. برای تمام خوبی ها و بدی هایت. خدا تمام کنج های دنیا نشسته است و من گوشه ترین کنج را انتخاب می کنم. این جا خدا نزدیک تر است. می نشینم ، چشم هایم را می بندم و بغض می کنم. من بدم. زیادی بد. اصلا امده ام که بدی هایم را گرو بگذارم. که بگویم :" خدایا! من جز بدی ندارم، با مهربانی ات بدی هایم را خوب کن." و چادر توری مامان را می کشم روی پاهایم تا کسی نبیند که پاهایم می لرزند. سرم را می گذارم روی زانوهایم تا کسی سرخی چشم هایم را نبیند. زیر لب دعاهایم را زمزمه می کنم تا سوزش گلویم بیشتر نشود. دستم را می گذارم روی قلبم تا کسی سیاهی اش را نبیند.با تمام بدی هایم امده ام که دعا کنم. هنوز نمی دانم برای چه دعا می کنم صاد، برای کدام ارزو؟! برای کدام اتفاق؟! دیگر منتظر اتفاق ها نیستم. خیلی وقت است که دیگر منتظر اتفاق ها نمی مانم.هنوز نمی دانم با این همه دعا قرار است چه اتفاقی بیفتد. حتی دلم نمی خواهد اتفاق ها را ارزو کنم. حتی دلم نمی خواهد برای اتفاق های خوب احتمال بدهم.فقط می دانم بزرگ ترین اتفاق این روز ها خنده های سرخوشانه ی توست و من برای لبخند تو دعا می کنم.

سرم را بلند می کنم، این جا پر از اینه است، از کف تا سقف، از زمین تا اسمان. اینه ها مرا نشان نمی دهند صاد. بار ها ایستاده ام رو به روی اینه ها تا نشانم بدهند، تا شال سفیدم را مرتب کنم. اینه ها نشانم نداده اند. باور می کنی؟! من به کودکی که روی اینه ها دست می کشد و می خندد حسودی می کنم. من به چشم های کودک حسودی می کنم که توی اینه ها پیدا می شود.به دست های پیرمردی که قرآن به دست این جا نشسته است. توی اینه ها فقط پیشانی ام معلوم می شود صاد. اینه ها چشم هایم را دوست ندارند.لب هایم را دوست ندارند. گردی صورت ام را دوست ندارند. گریه ام که می گیرد صدای صلوات می پیچد توی اینه ها و خدا نفس عمیق می کشد. لابد به من فکر می کند. به این همه بد بودنم. دلم می خواهد به خدا بگویم :" چشم های فرشته ها را بگیر! خجالت می کشم نگاهم کنند!" دلم می خواهد بگویم روی تمام اینه ها را بپوشان، اصلا دلم نمی خواهد خودم را تماشا کنم، دلم می خواهد بگویم...

صاد، این روز ها بی دلیل می ایم رو به روی این اینه ها می ایستم و دعا می خوانم. بعد به بزرگترین ارزویم فکر می کنم. این روز ها بزرگترین ارزویم نه رشته ی مورد علاقه ام است، نه تصویرگری، نه کتانی های مارک دار پشت ویترین، نه سفر به کشوری که دوستش دارم، نه ... این روز ها که هی بزگترین ارزوهایم را دور می زنم و دور می زنم و دور می زنم به خنده های تو ختم می شوم و از سیاهی به سفیدی رسیدن ِخودم...

صاد، ارزوهایم انقدر بزرگ کوچک اند که می توانی بین انگشتانت بگیری و حادثه ای را که در جهان می سازند تماشا کنی.

صاد، کاش حوض پر ابی بودم که کودکان دورش حلقه زده اند و پیرمرد ها صورتشان را می شویند و زوج های جوان می ایستند کنارش و عکس می گیرند. کاش ستونی بودم، استوار و محکم، نه حق خم شدن داشت، نه حق فرو ریختن، می ایستادم و روزی هزار بار ادم ها را تماشا می کردم، کودکانی که می دوند، می خندند، بازی می کند، سرباز هایی که عکس یادگاری می گیرند، مسافرانی که زیر انداز هایشان را پهن کرده اند و لم داده اند؛ دست هایی که سوی اسمان بالا می رود، نفس هایی که تنگ می شود، چشم هایی که خیس می شود، هق هق هایی که بلند می شود...

صاد، فریبای خاک گرفته ای این روز ها را هیچ دوست ندارم، اصلا کاش اینه ای بودم، که وقتی "نور" می ایستاد رو به رویم هزار رنگ می شد، به هزار سمت...

مردانگی

 

مرد باید سیبیل داشته باشه؛ سیبیـــــــــــل!!!

خفگی شعری از رعنا

فریب + ا = فریبا

هر از گاهی به مامان گیر می دهم که چرا اسم من را گذاشتید " فریبا!" و مامان برایم فلسفه می بافد که :" دخترم، دختر خلم، وقتی اسم تو "فریبا" شد، اسم هیچ کس توی فامیل "فریبا " نبود. ما از کجا می دانستیم که اسم همه عروس های فامیل فریبا می شود خب." و من غصه می خورم.

شش هفت ساله که بودم عاشق اسم های "رزیتا" و " ازیتا" بودم. اسم یک ارایشگاه توی محله ی مامان بزرگ "رزیتا" بود و من عاشق اسم رزیتا شده بودم. به مارال می گفتم به من بگو :رزیتا" و او هر دفعه یادش می رفت و من قهر می کردم. بعد ها عاشق اسم های "ساحل" و "عسل" و "صدف" و "باران" و "طلوع" شده بودم. بعد تر ها "هستی" و "زیبا" و "آیرین" و "مرآ" ... اسم من هیچ کدام از این ها نبود. اسم من "فریبا" بود و من بدم می امد. چون اسم عروس های عمه بابا فریبا ست و اسمم تکراری شده بود.

چند روزی ست هر کس اسمم را می فهمد کلی ذوق می کند. دلیلش را نمی دانم. اول چند باری اسمم را غلیظ توی دهانش تلفظ می کند و بعد با هیجان می گوید:" فریبا! چه اسم قشنگی!" و من به زور لبخند می زنم. بعد مثلا می گویند :" دوست داری اسمت رو؟!" ، "چه اسم خوشگلی!"، " چه خوب که اسمت فریباست" ، "چه خوب که تکراری نیست" و بعد معنی "فریبا" را می پرسند. بعد من شاخ در می اورم که معنی "فریبا" را نمی دانند، چون کاملا واضح و مشخص است و پرسیدن ندارد که. اما هر دفعه مجبورم توضیح بدهم که فریبا از مصدر فریفتن می اید، فریب + پسوند الف یعنی فریبنده...

از معنی اسمم خوشم می اید. شاید هم از فریفتن خوشم می اید و این جور وقت ها شیطانی می خندم : یو ها ها ها!

اسمم را دوست دارم و ندارم. اسمم را دوست ندارم. چون اسم دختر همسایه پایینی مان که بدم می اید فریبا است. چون اسم عروس های عمه بابا فریبا است. چون توی یکی از سریال های تلویزیون اسم خدمتکار یک خانواده ثروتمند فریبا بود(دلیل از این محکم تر؟!!!!!) چون همیشه دلم می خواست یک اسم اجق وجق داشته باشم، یک اسم من در اوردی تا وقتی کسی اسمم را می فهمید سه ساعت فکر می کرد که اسمم از کجا امده و چه طوری درست شده و معنی اش چیست و از این تو خماری ماندن ها!

اسمم را دوست دارم چون با نام تو هم آواست، چون تو زیبا صدایم می زنی :" فریبا"، دوستش دارم چون دایی احسان "فریبا فریبا ای دلارام زیبا " می خواند برایم؛ دوستش دارم چون مامان فری و گاهی فَفَه صدایم می زند. دوستش دارم چون استاد واقعا زیبا اسمم را تلفظ می کنم. دوستش دارم چون تازگی ها خیلی ها اول عاشق اسمم می شوند بعد خودم(!) دوستش دارم چون مامان بزرگ با اسم خاله فرشته و خاله فاطمه قاطی می کند. دوستش دارم چون آن پسره، ارام(طوری که من نشنوم) به دوستش گفت عاشق اسم فریبا است...

هاه! خیلی وقت بود که می خواستم درباره اسمم و حسی که نسبت به اسم "فریبا" دارم بنویسم. راستی، شما اسمتان را دوست دارید؟!

من

 

دختری این جا نشسته

گریه نمی کند

زاری نمی کند

دسته مویی را پیچانده دور انگشت اش

گل های دامنش را می شمارد

برای روز ها نیامده نقشه می کشد

و ارام می خندد...

 

پ.ن:شعر نبود.همین طوری مقطع نوشتمش.

تازه این تصویر را از وبلاگ تهمینه دزدیده ام.

تصویرگرش را نمی دانم...

 

چند روزی نیستم. دارم می رم دَدَر. دلتان تنگ شود لطفا برای من : )

انگار نه انگار كه خيابان است

به ما که خسته ایم بگه...

این دوتا شعر شاید خیلی تکراری باشن. شاید خیلی ها توی وبلاگ هایشان نوشته باشند. شاید انقدر خوانده باشیدشان که از بر شده باشید. اما خب، این دوتا شعر عمران صلاحی عزیز، شعر هایی اند که شب ها برای دل کوچکم می خوانم تا ارام بگیرد، که کمتر بی قراری کند، که حالش خوب شود...

 

خونه باهار

 

 

کمک کنین هولش بدیم، چرخ ستاره پنچره

رو آسمون شعری که ستاره برق خنجره

گلدون سرد و خالی رو، بذار کنار پنجره

بلکه با دیدنش یه شب، وا بشه چن تا حنجره

                                به ما که خسته ایم بگه، خونه ی باهار کدوم وره؟

تو شهرمون اخ بمیرم، چشم ستاره کور شده

برگ درخت باغمون، زباله ی سپور شده

مسافر امیدمون، رفته از این جا دور شده

کاش تو فضای چشممون، پیدا بشه یه شاپره

                               به ما که خسته ایم بگه، خونه باهار کدوم وره؟

کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می کنن

سنگ سیاه حقه رو، مهر نمازش می کنن

اخر خط که می رسیم، خطو درازش می کنن

اهای فلک که گردنت از همه مون بلن تره

                              به ما که خسته ایم بگو، خونه باهار کدوم وره؟

 

 

 

خودتون خوب می دونین

 

خودتون خوب می دونین

                   خاطره ها

با ادم قایم موشک بازی دارن

هر کدوم یه گوشه ای قایم شدن

می تونم پاشم برم دنبالشون

همه رو یکی یکی پیدا کنم

همه خاطره ها

مخصوصا خاطره های بچگی

یه قطارن_ که پره از بار شادی

                     که پره از بار غم

یه قطارن که تو "مه" سوت می کشن...

پ.ن: دومین تصویرگری از هدا حدادی

نامه ای دریایی به قرمزترین ماهی دلم

 

به نام خدایی که ماهی را با دریا،

و دریا را با ماهی آفرید

 

 

از دورترین اب ها

به قرمزترین ماهی دنیا

 

 

 

ماهی کوچولوی قرمزم، دالی ی ی !

این یک نامه محرمانه دریایی ست، به ماهی قرمز کوچولوی وروجکی که توی دلم بالا پایین می رود، ماهی قرمز کوچکی که با همه ماهی های دنیا فرق دارد.

من اینجایم! پشت یک صخره جلبکی ته ته این دنیای دریایی نشسته ام و برای ماهی قرمز دلم حباب می فرستم.باله هایت را که تکان بدهی موجی درست می شود و به من می رسد و من می فهمم حباب هایم دریافت شده است...

ماهی کوچک دلم! این جا همه چیز خوب است و  ارام. با نسیم های گهگاهی که فقط سطح اب را تکان می دهند و افتابی که پهن می شود روی اب. این جور وقت ها ماهی های کوچولو دورم را می گیرند تا چرخیدن توی اب را یادشان بدهم.

این روز ها دلم شنا کردن های طولانی می خواهد، شنا کردن در جریان های شدید، نفس نفس زدن، پنهان شدن پشت یک صخره بزرگ، لابه لای یک عالم خزه و جلبک و خیره شدن به نور خورشید که از آب ها می گذرد و هیچ وقت به پشت سنگ ها و جلبک ها نمی رسد.

ماهی قرمزی! شب ها خواب می بینم بزرگترین ماهی دریا شده ام و با دهان بزرگم تمام غصه ها و دلتنگی ها را بلعیده ام، حتی، حتی... هوه! روز ها از فکر تیغه های بزرگی که گاه پولک هایم را زخمی می کند، باله هایم یخ می زند، باد می کنم و رها می شوم روی اب. کاش همه چیز و همه جا دریا بود و دریا و دریا... با این همه خوشحالم که بالاخره دریای طوفانی ام ارام شد، ارام و زلال.

حالا هر روز خورشید صورت تپل و گردش را در دریا می شوید و شب ها ماه، توی اب سرک می کشد و دریایم را پر از ستاره های نقره ای می کند. دلت می خواهد ماهی دریای من شوی؟! خیلی کیف دارد. من به تو یک عالم صدف می دهم و ماهی های کوچولوی رنگی که دورت را بگیرند تا برایشان از اقیانوس ها بگویی و رودخانه ها و دریاچه های اب شور و همه ی زیبایی هایی که از بری...

 

آموزگار نیستم

تا عشق را به تو بیاموزم

ماهیان نیازی به آموزگار ندارند

تا شنا کنند

 

ماهی قرمزم!

تو شنا کردن در اقیانوس ها و رودخانه های طولانی و دریاهای طوفانی را خوب می دانی، تو اولوپ اولوپ حباب ساختن بلدی، چرخیدن و موج های کوچک و نرم ساختن هم...

راستی! جریان کدام اب بود که تو را به دریای من فرستاد؟! شاید هم رودخانه ای بزرگ مرا به دریای تو اورد و به من شنا کردن از نوع دیگر را نشان داد.

هوم م م... نمی دانم چطور شد که دوست دریایی من شدی. بین ما هزار دریا و اقیانوس فاصله است. اما من خوشحالم، خوشحالم که حالا تو را دارم و دریای ابی و صدف های نقره ای ات را.

راستی! من یک مروارید دارم توی دلم. یکی مروارید سفید سفید که هر روز درخشان تر می شود و بزرگ تر. هیچ کس مروارید توی دلم را ندیده است. مروارید دل من یک راز است. بزرگترین راز دریای کوچکم!

ماهی قرمزم!

تو می دانی این اب ها نهایتا ما را به کدام اقیانوس هدایت می کنند؟! کمی نگرانم، این جور وقت ها باله هایم را تند تند تکان می دهم و دور خودم می چرخم و می چرخم و می چرخم و فکر می کنم. بعد سرگیجه می گیرم و زیر شن های کف دریا پنهان می شوم. همه دریاها و اقیانوس ها کوچک اند، خیلی کوچک...

این روز ها از فکر اتفاق های خوب خودم را روی موج ها رها می کنم و تاب می خورم و می خندم، برای هشت پاها دهان کجی می کنم، توی صدف ها سرک می کشم، برایت اولوپ اولوپ حباب می فرستم و ... تازه ! دیشب دلتنگی هایم را خوراک کوسه ماهی ها کردم و تا صبح برای خدا حباب فرستادم. گفتم که دلم یک صدف بزرگ می خواهد، شاید هم یک دریای بزرگ تر، خیلی خیلی بزرگ تر و ابی تر.خدا برایم یک حباب بزرگ فرستاد. حباب، من را توی دل بزرگش گذاشت و چرخید و چرخید و دنیا هزار تا رنگ شد.دریا صورتی شد،سبز شد، زرد شد، سفید شد، باور می کنی؟! دلم می خواهد دریا را هزار رنگ کنم. وقتی طوفانی می شود و هولم می دهد این طرف و ان طرف دلم یک دریای فیروزه ای می خواهد...

ماهی کوچکم!

این روزها دلخوشی بزرگی هستی برای من، برای دنیای فیروزه ای کوچکم. تو می توانی جای تمام ماهی ها باشی،می توانی یک بطری شناور باشی که نقشه گنج دارد توی دلش،می توانی یک قایق چوبی بدون بادبان باشی، یا یک جزیره دور افتاده که دزدکی به دنیا نگاه می کند،تو می توانی توی دل تمام صدف ها یک مروارید درشت و سفید باشی. می توانی موج باشی که توی مشت هایش یک عالم صدف و سنگ دارد،می توانی صخره باشی تا وقت های دلتنگی مرا پشت خودت پنهان کنی، می توانی جلبک باشی و با من "دالی" کنی، تو می توانی اب باشی، می توانی دریا، خود خود دریای ابی ام باشی...

پ.ن: تصویرگری از سحر عجمی

فصل پنجم

 

رفتارت

چقدر شبیه پاییز بود

                        وقت رفتن

وزیدی در من

و بارانی، نم نم

باریدن گرفت

روی خاطره های زرد

بخوانید:

علم بهتر است یا ثروت؟

قرار

مثل تو...

question

 

دیگه به تو فکر نمی کنم.

ام م م م ...

حالا باید به چی فکر کنم؟!

 

دلم را به باد داده ام...

دنبال بازی

 

گریز باد

و بادبادکی که می دود

                            پی آن

خیلی

 

خیلی وقت ها

خیلی چیز ها می نویسم

خیلی روز های بعد

جایی می نویسم:

خیلی وقت ها

خیلی چرت و پرت می نویسم

ای داد

 

جمع می شود دلم

زیر افتاب نگاهت

کسی البالو خشک

دوست دارد؟!

 

بخوانید:

ادم های نشانه دار زندگی دختر دریا

برای تو و همه بچه های دنیا نامه شاید بیضایی به نی نی تو شکمش

ناخوانده ها ی موژان

نو + جوان

توی محله ی مامان بزرگ دو سه دختر نوجوان هستند که خیلی دوستم دارند.که وقتی می بینندم، می دوند و بوسم می کنند و کشدار می گویند :" فریباااااااا!" و من فقط می خندم. پریچهر 11_12 ساله است، مهسا 13 ساله و شادی 14 سال.سه دختر نوجوان که به 5دقیقه حرف زدن با من قانع اند، به همین فرصت کوتاه برای درد و دل کردن. مهسا دیوانه است. یک دیوانه واقعی. عاشق است، عاشق. پسر همسن خودش را نشانم می دهد و می گوید : فریبا؟! واقعا زشته؟!" و من می خندم :" سلیقه ات خیلی بده!" بعد مهسا بغض می کند و حرصش را سر پریچهر در می اورد که هر هر می خندد و به من چشمک می زند. وای! باورتان می شود؟! این ها تا سرو کله ی من را می بینند  دستم را می گیرند و هی می خندند و دلشان می خواهد که کسی را که دوستش دارند،تاییدشان کنم و وقتی تایید می شوند ، بالا پایین می پرند و بوسه بارانم می کنند. این نوجوان ها دیوانه اند، اما نوجوان اند و دوست داشتنی. من مظهر زیبایی و خوش تیپی و گوگولی مگولی هستم در نظر این ها و از این فکرشان خنده ام می گیرد. دلشان می خواهد شبیه من بپوشند، شبیه من موهایشان را بگذارند بیرون، شبیه من بزرگ باشند( مثلا الان من خیلی بزرگم!). پریچهر لپم را بوس می کند و می گوید :" تو خیلی نازی! من خیلی دوستت دارم!" و من می خندم و می گویم: " من هم، من هم!" و هر سه شان بال در می اورند. دوست داشتنی اند این سه دختر نوجوان. مهسا که از پدرش می ترسد و هی مراقب است که نکند نگاهش کند و پریچهر که انقدر راحت است که می نشیند روی کاپوت یک ماشین پارک شده و با موبایلش بازی می کند و شادی که سعی می کند متین رفتار کند و خودش را از این دوتا  متفاوت جلوه دهد.

باورتان می شود نوجوان ها بی نهایت فرق کرده اند؟! من چقدر اختلاف سنی دارم با این ها؟! نهایتا 5_6 سال . اما دنیایشان واقعا فرق دارند با دنیای ان وقت های ما. گاهی غصه می خورم. اما بعد، با خودم می گویم:" همینه که هست، کاریش نمی شه کرد!" حتی کودکان ما هم فرق کرده اند. چند وقت پیش خاله بازی بچه ها را از پنجره اتاقم تماشا می کردم. دست مامان را از اشپزخانه گرفتم و دوتایی ایستادیم پشت پنجره. بعد مامان دستم را گرفت که :" نگاه نکن!" دو سه تا دختر پسر بچه 4ساله خاله بازی می کردند. پسر بچه دراز کشیده بود روی پای دختر بچه و دختر بچه با محبت خنده داری(!)  پسرک را ناز می کرد و می بوسید و من غش کرده بودم از خنده. واقعا زیبا بود و خنده دار. همبازی های فابریک فائزه بودند این ها. فائزه را که یادتان هست؟!

اوف ف...

گاهی دلم غصه دار می شود.از این که نوجوان هایمان از 11سالگی وارد دنیای بزرگسال می شوند. مثل دختر بچه همسایه پایین که به ازدواج زیاد فکر می کند. مثل همین دختر پسر های کوچولو. اخ! من فجیع تر از این را هم دیده ام. حسام، پسر17 ساله همسایه

ف که ازدواج کرد."میم" که به مسائل جنسی زیاد فکر می کند. دخترهای نوجوان کلاسمان که با استاد رسما و بی پرده شوخی های زشت زشت می کردند و هر هر می خندیدند. همین مهسا و پریچهر که با نیم سانت قد پسر ها را اسیر کرده اند. می ترسم. از این که ممکن است در اینده فرزند من هم یکی از همین نوجوان ها شود. اخ اگر این مدلی شود که خودم خفه اش می کنم...

Love is beautiful

انگشتش را می کند توی چشمانت و جفت چشم هایت را از حدقه بیرون می اورد. بعد زبانت را وحشیانه می کند و می گذارد توی جیبش و دلت را می گیرد توی دستش و بازی اش می دهد. به سرش که بزند، ناخن هایش را فرو می کند توی سرت و هرچه عقل و منطق داری و نداری از سرت می کشد بیرون. بعد گوشه ی لب هایت را می کشد تا "لبخند" شود. حالا تو یک "عاشق" احمق خری، که هیچ چیز توی کله ات فرو نمی رود.

ادم ها، این ادم های دوست داشتنی

 

ادم هایی در این دنیا هستند. که نه لایق عصبانی شدن هستند، نه لایق فحش دادن، نه لایق متنفر شدن...

ادم هایی در این  دنیا هستند، که در کمال ارامش و دوست داشتن، باید رویشان بالا بیاوری فقط...

 

پ.ن:تهمینه  همیشه راست می گوید.

A beautiful accident

امروز صبح یه ماشین زد بهم. خیلی جدی نبود قضیه. فقط خورد به پهلو و پام و من افتادم روی کاپوت. بعد اونقدر هول شدم که هیچ جا رو نیگا نکردم. فقط خودم رو جمع و جور کردم و شالم رو صاف کردم. بعد سرم رو برگردوندم و به راننده اش نیگا کردم.مسافرها داشتند بهش می گفتند:" حواست کجاست!" و راننده با چشم های گرد من رو نیگا می کرد. شوکه شده بود انگار. منم شوکه شده بودم. اما دلم سوخت براش. نمی دونم چرا. یه مرد 50ساله ی تاس که خستگی یه عمر زندگی تو چهره اش موج می زد. فرمون رو محکم گرفته بود و لابد منتظر بود که من فحشش بدم. اخی ی ی ... نمی دونید چه حالی داشتم وقتی وحشت مرد رو دیدم! بیچاره فکر کرد یه چیزیم شد. بعد وقتی دید هیچی نگفتم و حتی نیگاشم نکردم برام یه بوق زد و مسافراش دست تکون دادن واسم، با یه لبخند هندونه ای ! خیلی صحنه رمانتیکی بود. به جون خودم! : ))

ای روز های خوب که در راهید...

... و من برای تو دعا می کنم.

برای لحظه هایی دعا می کنم که صدایم می کنی :" فریبا؟! " برای لحظه هایی دعا می کنم که نفسم بند می اید، گریه ام می گیرد، برای لحظه هایی که به من فکر می کنی و می فهمم....

من برای دست هایت دعا می کنم. برای چشم هایت که نگاهم می کند، که نوشته هایم را می خواند، برای لب هایت که وقتی می خندد دنیا را صورتی می کند...

من برای اخم هایت دعا می کنم، برای قهر هایت، برای منطق مسخره ای که هیچ وقت حالی ام نشد که توی سرت چه می گذرد. من برای لحظه های بد هم دعا می کنم...

من برای درخت های انار دنیا دعا می کنم، برای ادامس خرسی، برای پفک چی توز، برای الویه ، برای باقالی پلو، برای... برای هر چه که تو دوست داری.برای هر چه که دوست نداری.

من برای روزی دعا می کنم که به دنیا امدم و تو دیر کردی. برای شبی دعا می کنم که تمام نمی شد، که طول می کشید. برای عصری دعا می کنم که میان هق هق هایم پیدا شدی، برای لحظه ای دعا می کنم که با خدا پیوندم زدی...

من برای اینه هایی دعا می کنم که خدا را در انها تماشا می کنم، برای لحظه هایی که می چرخم و دلم پر از نور می شود، من برای چشم های تو دعا می کنم که از توی اینه ها پیداست.

من برای این جا دعا می کنم، برای این سرامیک های خنک، برای چادر توری مامان که وقتی سرم می کنم خیلی خانم می شوم.

من برای ارزوهایم دعا می کنم، برای دوست داشتنم دعا می کنم، برای گریستنم، برای احمق شدنم، برای بی منطق بودنم. من برای این روز هایم دعا می کنم. این  روز هایی که فکر کردن را از یاد برده ام، خوب بودن را از یاد برده ام...

و من برای خیلی چیز ها دعا می کنم. برای لحظه هایی که نیستی و من تنهایم، برای لحظه هایی که هستی و من خوشبختم. برای دلتنگی هایت دعا می کنم، برای غصه هایت، برای شب هایت که پر از سکوت است، برای لحظه هایی که دارند بزرگ ات می کنند.

من برای لبخند هایت دعا می کنم که پا به فرار گذاشته اند. برای قهقه هایت که نمی پیچند توی گوشم. من برای خنده هایت، خنده های صورتی ات دعا می کنم.

من برایت دعا می کنم. فقط کمی بخند...

I feel some thing happened in my heart…

دلم مردی را می خواهد

که بوی سیگار بدهد...

 

سحر جان دیانتی هم به روز شد پس از چندی

ذوق مرگی: دیروز این جا ۱۶۰تا بازدید کننده داشته. من الان منفجر می شم از شادی. حتی اگه بازدیدکننده هام ادم های تکراری بوده باشند.یو ها ها ها!

بهترین چیز دنیا!

تب دارم و می لرزم.

خواب های بد دیده ام و می ترسم.

تمام شب بیدار بوده ام و بی خوابم.

کله ام پر از فکر است و دلم تاپ توپ می کند.

مثل شب های کابوس زده کودکی پر از اضطرابم.

اخ که چقدر دست هایت را دوست دارم.

اخ که چقدر نیمه شب بوسیدنت را دوست دارم.

اخ که چقدر دراز کشیدن و در اغوش گرفتنت را دوست دارم.

اخ که چقدر ارامشت را دوست دارم.

ارامشی که می دهی به من.

ارامشی که من را جا می کنی در کنارت.

ارامشی که بالشت نرمت را تقسیم می کنی با من.

اخ که چقدر خوب است به رویم نمی اوری بی قراری ام را، حال بدم را.

اخ که چه چیز خوبی هستی برای من مامان، مامان، مامان!*

* به قول عمران صلاحی

هر چقدر دنبال شعر ماردعمران صلاحی گشتم پیدا نکردم. اگر کسی می داند، بگوید تا ضمیمه این پستم کنم...