عروسک سخنگو

شنیده بودم عروسک سخنگو مجله خوبی ست.می دانستم نوشته های "افروز" در ان چاپ می شود و شقایق گاهی می خواندش. برای اولین بار یک شماره از مجله سخنگو را خریدم. در صفحه شناسنامه این مجله نوشته اند :" عروسک سخنگو کلمه ای ست برای بچه های 3 تا 100 ساله"  و من ذوق می کنم از این جمله. دلیلش را هم نمی دانم. باید بدون اغراق بگویم که عاشق این مجله شده ام. مجله ای برای کودکان و روشنفکران.  یک مجله صورتی که حال ادم را خوب خوب می کند. یک مجله که پر از کودکی ست و نوشته های خوشگل خوشگلی که دل ادم را اب می کند و ارزو می کند کاش یک نیم وجبی شاعر یا نویسنده کنار دستت نشسته بود و از تو می خواست تا تراوشات ذهنی اش را برایش روی کاغذ بنویسی. "عروسک سخنگو" بی هیچ اغراقی شاعران و نویسندگان بزرگ کوچک مان را بهمان نشان می دهد و حسرت کودکی یا کودکی داشتن به دل ادم می ماند. باید یگویم دوست داشتنی ترین وجه این مجله این است که تمام تصاویر نوشته ها و مطالب، نقاشی های کوچولوهای جینگیلی و فینگیلی ست. نقاشی هایی که ادم دلش می خواهد بغلشان کند یا یکی از ادمک های یکی از همین نقاشی ها شود. باور کنید وقتی این مجله را می خوانم دلم می خواست یکی از همین ادم های کج و کوله نقاشی ها باشم. 

در مجله "عروسک سخنگو" همه چیز پیدا می شود. از شعر و داستان کوچولوها بگیر تا شعر و داستان ادم بزرگ ها و همین باعث می شود که مجله یکنواخت و خسته کننده نباشد. درست مثل این شعر سورنا آویژگان 5/4 ساله :

 

هَرورا

 

دوست ندارم هرورا

برو گمشو هرورا

جیپ خرابه

دنبال شکاره

بدو بدو بدو بدو

کَر ِه مَرَق بزن برو

 

و بعد یک نقد خیلی خیلی دوست داشتنی برای این شعر نوشته اند :" وای! انجا را نگاه کن. من همیشه هیولا دیده بودم. اما "هرورا" را اولین بار است ملاقات می کنم..."

عروسک سخنگو همه چیز دارد. شعر ، داستان، خاطره، نقاشی و خواندنش همانقدر به ادم کیف می دهد که یک بچه ی تپلو را محکم بغل کنی و تند تند ببوسی. بوس های کشدار و ابدار.

 

این هم یکی از شعر های بزرگسال است :

 

لبخندهای پر چاله ( نیلوفر فرجی)

 

می خندی

صورت ات چال می افتد

دوچال کوچک خوشمزه کنار لب ها

که انگار تا ابد ادامه دارند

و دلم را قرص می کنند

من که محو می شوم

تو پر رنگ می شوی

لب هایت سرخ می شوند

انگار که اشباع شده باشند از مکیدن زغال اخته

و زردی چهره ات جا می ماند میان سرخی ترش لبخندت

برعکس من

که وقتی می خندم

رنگ پریدگی لب هایم توی ذوق می زنند

تا سرخی گونه هایم جا بماند میان...

مهم نیست کجا

همین که تو می خندی

یعنی یک عالم پروانه های کوچک نارنجی

که گرم می شوند بین دست هایم

 

ماهنامه عروسک سخنگو را هر ماه با قیمت 1500 تومان می توانید از روزنامه فروشی های معتبر در سراسر کشور تهیه کنید.

 

پ.ن: هه! جمله اخر رو خالی بستم. شاید هم راست گفتم. نمی دونم. اخه خودم هنوز جایی رو پیدا نکردم که شماره های این مجله رو مرتب بیاره.

اقای راننده یالا بزن تو دنده

اقای راننده را دوست دارم. اقای راننده مرد جالبی ست به گمانم. حتی اگر جالب هم نباشد من دوستش دارم. اقای راننده موهای فرفری بلند خاکستری دارد و سبیل های پر پشتی که تمام لبش را پوشانده است.با یک بینی بزرگ خمیده و گونه های استخوانی که شبیه لوتی های زمان شاه شده است. اقای راننده یک پیراهن سفید گشاد می پوشد و دو دکمه بالایی لباسش همیشه باز است و موهای فرفری سینه اش از یقه اش بیرون می زند. اقای راننده همیشه استین هایش را تا می کند و با این که جثه درشتی ندارد همیشه دست هایش را باز می کند و جوری راه می رود که انگار بالا تنه اش یک قدم جلوتر از پایین تنه اش راه می رود. اقای راننده یک شلوار سیاه پیله دار گشاد می پوشد و کمر بند دایره دایره ای اش را محکم می بندد. شلوار اقای راننده شبیه دامن سیندرلا می باشد. من عاشق کفش های تق تقی اقای راننده ام.کفش های تخم مرغی نوک تیزی که پاشنه دارند. اقای راننده با کفش هایش تند تند راه می رود و موهای فرفری خاکستری اش بالا پایین می رود. اقای راننده به کسی نگاه نمی کند. هیچ وقت نگران پر شدن صندلی های ماشین اش نمی شود. توی دنیای خودش غرق است انگاری. اقای راننده از توی ایینه کسی را نگاه نمی کند. غر نمی زند. پسر ها را دعوا نمی کند. خودش را می اندازد روی فرمان و گاز می دهد و جواد یساری گوش می دهد و داوود مقامی و گاهی اهنگ های سیاوش قمیشی را...

اقای راننده شبیه هوای گرگ و میش صبح است با ان موهای خاکستری رنگش. با ان لباس های چرک گرفته ای که هیچ وقت عوض نمی شوند. اقای راننده شبیه صبح های زود می ماند. ساکت است. نه جواب سلام می دهد. نه خداحافظی می کند. اقای راننده شبیه پارک های خلوتی ست که کلاغ ها پاییزی قار قار روی برگ های زردش رژه می روند...

 

شیوا حریری هم به جمع وبلاگ نویس ها پیوست.

"لبخند تو در پاييز

چنان توان يافته

كه مي تواند جاده ها را

از ابر خنثي كند"

تو مشغول مردن ات بودی

من نقد کردن بلد نیستم. یعنی بلد نیستم مثل ادم هایی که خیلی خوانده اند و نوشته اند بنشینم درباره خوبی و بدی های یک کتاب حرف بزنم و دلیل های ادبی محکم بیاورم توی حرف هایم. اما خوب بلدم بگویم که چرا از یک کتاب خوشم می اید و از یک کتاب نه.

یکی از دوست داشتنی ترین کتاب های کتابخانه " تو مشغول مردن ات بودی" است که این روز ها بازار فروش اش حسابی داغ شده و پوستر هایش همه جا دیده می شود. گاهی که دلم می گیرد کتاب را می گیرم دستم و چند دقیقه فقط روی جلدش را تماشا می کنم. دختری که با موهای ژولیده و لباسی قرمز تا نیمه، توی اب فرو رفته . کتاب " تو مشغول مردن ات بودی" گزیده ای از شعر و عکس جهان است که  عکس هایش را "شهریار توکلی" انتخاب کرده و شعرهایش را "محمدرضا فرزاد" ترجمه کرده است. ترجمه شعر هایش را دوست دارم. شعر های این کتاب یک جور خوبی ترجمه شده که وقتی بارها و بارها شعری را می خوانم اصلا خسته نمی شوم (فکر می کنم شش هفت بار این مجمعه شعر را خوانده ام) درست مثل این شعر :

 

گاو در کلاس اموزش هنر ( چالر بوکوفسکی)

هوای خوب

مثل زن خوبه

همیشه پیش نمی اد

وقتی هم بیاد

برا همیشه

نمی مونه

مرد اما

قرص تره:

اگه بده

بخت اینکه همونطور بمونه بیشتره

اگه هم خوبه

که خب خوب می مونه

ولی زن

عوض می شه

با

بچه

سن و سال

رژیم غذایی

حرف

ماه

بود و نبود افتاب

یا لحظه های خوب

زن حیاتش

به تیمار عاشقانه توئه

در حالی که مرد رو

اگه بهش نفرت بدی

قوی تر می شه

 

یا مثلا این شعر :

 

رییس ( راجر مگاف)

 

من می خوام رییس شم

من می خوام رییس شم

می تونم رییس شم؟

می تونم؟! می تونم؟!

قول؟ قول قول؟

یوهو! دیگه من رییسم

من رییسم

 

خب حالا چی کار کنیم؟

 

 

در کتاب "تو مشغول مردن ات بودی" هشتاد شعر از شاعران مدرن دنیا گرد اوری شده که در کنار هر یک از این شعر ها عکس هایی از بزرگان عکاسی جهان هم چاپ شده است . به نظر من قطع مناسبی هم برای این کتاب انتخاب شده. دلیل محکمی برای این حرف ندارم. فقط همین که می توانم کتاب را توی همه کیف هایم جابدهم و هر جا که دلم خواست ببرم دلیل خوبی ست برای این که بگویم قطع این کتاب را دوست دارم.

کتاب "تو مشغول مردن ات بودی" را که از یکی از شعر های داخل کتاب نامگذاری شده، حرفه هنرمند با قیمت 8500 تومان به چاپ رسانیده.

 

این هم یکی از شعر هایی که خیلی دوست دارم :

 

در هر صورت ( ویسوا واشیمبورسکا)

 

می شد اتفاق بیفتد.

بایست اتفاق می افتاد.

زودتر اتفاق افتاد.دیرتر.

نزدیک تر. دورتر.

برایت اتفاق نیفتاد.

زنده ماندی به خاطر این که اولین نفر بودی.

زنده ماندی به خاطر این که اخرین نفر بودی.

به خاطر این که تنها بودی. به خاطرذ ادم ها.

به خاطر این که چپ رفتی. به خاطر این که راست رفتی.

به خاطر این که باران گرفت. به خاطر این که سایه شد.

به خاطر این که افتاب شد.

شانس اوردی – که انجا جنگل بود.

شانس اوردی _ که انجا درختی نبود.

شانس اوردی _ که یک شن کش، یک قلاب، یک تیرچه، یک بیل

یک چاچ.ب در؛ یک چرخش، یک نیم ساعت، یک لحظه...

شانش اوردی _ که درست همان موقع الوار توی اب شناور بود.

روی همین اصل، به خاطر این که، با وجود این که، یه رغم این که.

راستی چه می شد اگر دستی ، پایی

به قاعده یک سانت، یه قاعده یک تار مو

ان طرف تر از یک اتفاق شوم؟

خب حالا اینجایی! هنوز حیران ان گریختنی، در رفتنی

ان رَستنی

ان تعویق مرگ؟

یک توی تور جستی و جَستی؟

گوش کن!

ببین قلبت چطور توی سینه ام می زند.

 

پ.ن: هوه! برای اولین بار درباره یک کتاب حرف زدم. یادم می اید توی جلسه هایی که شرکت می کردم به معرفی کتاب که می رسید با این که _ به نسبت_ کتاب زیاد خوانده بودم من ساکت می شدم و حرف نمی زدم. تمرین خوبی بود به گمانم. کسانی که بلدند راهنمایی ام کنند که چطور می شود بهتر درباره یک کتاب حرف زد؟!

 

شب که می شود

دو پنجره روی صورتم

ارام ارام

کر کره هایشان را می کشند پایین

دو پنجره کوچک

همه موجوداتی هم که در اسمان

در دریا

روی زمین زندگی می کنند

خیلی ارام

کرکره هایشان را می کشند پایین

تا نگذارند یک خواب

قاطی خواب های دیگر شوند

" می کیومادو"

 

 

پ.ن: تصویرگری از خودم ( هی هی هی!)

خبر : من وظیفه دارم دست اول ترین خبر ها را جار بزنم. به هر حال خیلی از خاله زنک های جامعه از وبلاگ من تامین می شوند. ( باور کنید!) نامزد کرده لابد. گیلی لی لی لی لی. خودش که این طور می گوید.

که من از فراموش تو باز می گردم

این همه نگاه کردن به جاده و خیره شدن به "هیچی" که وجود دارد و اهنگ گوش دادن و فکر کردن، به هیچ جا نمی رساندم. بهتر بگویم که فکر هایم به هیچ جا قد نمی دهند. مثل یک مورچه ای که توی یک جعبه کبریت افتاده و هی به اخر دنیا می رسد، به اخر خودم می رسم، به در و دیوار خودم می خورم و گیج و منگ می افتم روی زمین و به خیالم سرک نمی کشد که گاهی باید از بالا نگاه کرد به همه چیز. چند قدم بالاتر فقط. بعد باور کنم که این "اخر دنیایی " که هی بهش می رسم فقط و فقط یک جعبه کبریت کوچک است.

حرف زیاد است. اما نوشتنم نمی اید.این روزها کاغذ هایم خالی می ماند و نقاشی هایم رنگ می بازند. روز های عجیبی اند این روز ها. کاش به اندازه 13 سالگی ام عاقل بودم. انگار هر چه می گذرد به کودکی ام باز می گردم و درک و شعور محدودم از زندگی. انگار قبل تر از این ها عاقل تر بودم. حالا مطمئن شده ام که من 15 سالگی ام 30 ساله بوده ام و نمی دانم ان همه دانش و فهم و درکم از زندگی را در کدام اتفاق جا گذاشتم. وقتی استاد برایم حرف می زند یادم می اید که من به همه حرف هایش در 15 سالگی رسیده ام. "انسان" بودن را تجربه کرده ام. اما نمی دانم، واقعا نمی دانم که چه بلایی سر ان همه "دانستن" و "درکم از زندگی" امده است که وقت های بی قراری ام فقط و فقط یک بغل گریه دارم برای خودم و یک مشت "چرا" و "ای کاش " و "اگر"... اگر درکم از زندگی همان درک 13 سالگی و 15 سالگی ام بود، میان دلتنگی ها و گریه هایم به کسی فحش نمی دادم، هزار تا "چرا" ی بی علت نمی چیدم دور و بر خودم. هزارتا احتمال نمی دادم، هزار بار با خودم نمی گفتم :"چرا این جوری شد؟!" دلم می خواست هنوز هم مثل 15 سالگی ام کنار هر اتفاق خوب و بدی که افتاده استوار بایستم و به این فکر کنم که قرار است چه چیز های جدیدی از زندگی یاد بگیرم و حالا، من انگار از همین "یادگرفتن" و "بزرگ شدن" وحشت دارم. قبل تر ها دلم می خواست تند تند بزرگ شوم، تند تند چیز های جدید یاد بگیرم، از درد کشیدن لذت می بردم چون بزرگم می کرد و حالا همه چیز برعکس شده. دلم نمی خواهد بزرگ شوم، دلم می خواهد بچه باشم و وقتی گریه می کنم و مسعود نگاهم می کند، توی بغلش قایم شوم و بگویم که چقدر بودنش را دوست دارم، که چه خوشبختی بزرگی ست مسعود را داشتن و بعد برایش بخوانم که این شعر چقدر راست است، می دانم داداش مسعود می فهمد چه می گویم:

 

 انگار یک نفر هست که اصلا نیست"

انگار عده ای هستند که نمی ایند 

شاید کسی در چشم من است

               که رفته از چشم

                                 نمی دانم..."

 

بخوانید :

هوا را از من گرفتی، شکلاتم رو بذار روی میز

انار میوه بهشتیه

 

به دلتنگی اش نمی ارزید

انتظار

لیموی شیرینی بود

که به دهان نرسیده

تلخ شد

 

 

پ.ن: اسم این شعر را چه می شود گذاشت؟! هر چقدر کلنجار رفتم بی نام ماند. حتی یک اسم پیش افتاده هم نتوانستم بنویسم بالای شعر... این روز ها سخت ترین کار، نامگذاری برای شعر ها و حس هایم شده.

 

دلم می خواهد این عکس را قورت بدهم :خط هاي بي قرار مورب !

این دست ها درست شبیه دست های من اند:چرا من اين همه كوچك هستم؟

"نیستی

تا برایت شعری بگویم..."

 

دختر صورتی من

 

نمی دانم چرا این همه عاشق این عکس شده ام.

این دختر باید دختر صورتی من باشد. باور کنید. پر از شیطنت های پنهان شده و قهقه هایی که دل ادم را قلقلک می دهد. پر از اغوش های گرم و بوس های ابداری که لپ ات را خیس می کند.

نمی دانم چرا وقتی به روز های دور فکر می کنم تنها "دختر داشتن" است که امیدوارم می کند به خوشبخت ترین ادم دنیا شدن. همیشه فکر می کنم اگر روزی صاحب پسر شوم ، قرار است این همه دوستش داشته باشم!؟ یک دختر صورتی داشتن یکی از بزرگ ترین ارزوهای من است و برایش حسابی نقشه کشیده ام. نقشه های خوبی که باور کند من می توانم یکی از بهترین مادر های دنیا باشم برایش.

نمی توانید درک کنید چه حس نزدیکی دارم نسبت به این دختر بچه توی عکس. اسمش باید "هستی" باشد. یا چه می دانم. یک اسمی که نشان دهد چقدر وجودم به وجودش وابسته است. چیزی مثل "نفس" یا چه می دانم "گیتی" مثلا. باید شبیه خودم باشد.باید چشم های گردی داشته باشد که برق می زنند و باید صدای خنده هایش نخودی باشد و ریز و پر از شیطنت های تمام نشدنی. این شبیه من است.درست عین بچگی های من موهای گرد دارد و صورتی پوشیده. من عکس های زیادی دارم که ثابت می کند این دختر بچه باید دختر من می بود. باور کنید.

کاش این دختر بچه این جا بود.

 

این هم یک شعر از خودم که همین الان سرودم( هی هی هی! سرعت تولید شعر رو کیف می کنید؟!):

 

من خوشبختم

همین که تو

گوشه ای از این جهان

راه می روی

می ایستی

می نشینی

نفس می کشی

و گاهی

_فقط گاهی_

به من فکر می کنی

 

عکاس این عکس افروز دوست داشتنی ام است.

این دخترک صورتی دختر دایی افروز است و اسمش "صدف".

کاش دختر من بود. کاش!

مچکرم!

بعد از ان همه پیاده روی و زیر باران ماندن و یخ زدن باید حالم خوب باشد. اصولا باید حالم خوب باشد و من خوب هستم انگار. اما از هیچ چیز مطمئن نیستم. نمی توانم با این همه خوب بودن قول بدهم که گریه ام نگیرد. نمی توانم قول بدهم که غصه نخورم و دلم تنگ نشود. اما قول می دهم حالم خوب باشد. قول می دهم حالم بهتر باشد. این روز ها کتاب خریدن ارامم می کند. همه پول هایم را می روم انقلاب و کتاب می خرم. تنهای تنها. بدون هیچ دست و پای اضافه ای. خیابان انقلاب را بالا پایین می کنم و بعد که کوله پشتی ام کمرم را خم کرد و کیف پولم خالی خالی شد، راه امده را باز می گردم. چقدر از متروی انقلاب بدم می اید. چقدر از پله های طاقت فرسا و بوی نم وحشتناک اش بدم می اید. مترو نیمه کاره انقلاب من را یاد کابوس های کودکی ام می اندازد. ان کابوس هایی که گم می شدم و دنبال مامان می گشتم. نمی دانم چرا این حس به من دست می دهد. شاید اگر پله برقی هایش راه بیفتند حس و حالم بهتر شود.

صبح های دانشگاه رفتن به اندازه کافی خوب است. به اندازه کافی سلام های تازه دارد. به اندازه کافی هوای خنک دارد و افتابی که کم کم خودش را نشان می دهد و چشم ها را می زند و پشت پرده های قرمز حبس می شود. بیچاره افتاب. دلم می سوزد برایش. بدم می اید از این که از صندلی های پشتی می ایند و پرده را می کشند که :" افتاب چشمم رو اذیت می کنه!" و من مجبور می شوم یواشکی از لای پرده به جاده روشن خیره شوم. هان! نگفتم که یک روز بارانی اولین صندلی اتوبوس نشستم و تمام پیچ و خم های جاده را نگاه کردم. هر چند اقای راننده کلی غر غر کرد که "اجازه نمی دهند خانوم ها صندلی جلو بنشینند!" و چشم هایش گرد شد که من این همه محکم و غصه دار می گفتم :" چرا!" اما بعد راضی شد که اولین صندلی اتوبوس بنشینم. منظره بی نظیری بود. باور کنید. جاده خلوت بود و پر از پیچ و تاب. شاید هم من این طور فکر می کردم که جاده خاکی باران خورده بی نظیر است. اگر شاعر تر بودم حتما برای پیچ و خم هایی که از دور می دیدم شعری می سرودم. شعری که تویش جاده خیس باشد و باران ببارد و یک عالم پیچ و خم داشته باشد برای گذشتن.

روز های خوبی باید باشند این روز ها. همین که مشاوره قبل از دوستی شده ام در دانشگاه. این حرفم را هم باور کنید لطفا. همین که پسر ها قبل از دوست شدن می ایند و با من مشورت می کنند که به فلان دختر پیشنهاد دوستی بدهند یا نه و من مثل مامان بزرگ ها می شوم برایشان. پر از نصیحت های دست نخورده ای که حتی یک بار هم به درد خودم نخورده اند. اما من این حرف های عاقلانه را می زنم تا در نظرشان عاقل تر جلوه کنم.

سر کلاس روی نرو همه می روم و با این کار کلی خوش می گذرد. دلم ادامس که بخواهد خودکارم را می گیرم لای دوتا انگشتم و با حرکت چپ و راست به میز صربه می زنم و نچ نوچ همه بلند می شود و یک دفعه شش هفت تا دست که حاوی ادامس می باشند طرفم دراز می شود که تو رو خدا بس کن و من می خندم. این کارم به مریم هم سرایت کرده و کلی می خندم.

غم انگیز ترین موضوع شاید همین باشد که :" چقدر خاصی فریبا!" و من حالم به هم بخورد از این حرف و ان ها حالشان به هم بخورد از این سوال من که :" یعنی چی خاصم؟!" و بعد برایم توضیح می دهند که اهنگ مورد علاقه ام "اقا موشه" می باشد و توی موبایلم پر از تصویرگری ست و اهنگ های کلاسیک و خارجی و کسی نیست که این ها را دوست داشته باشد. من چه کنم که عکس های بوس و اهنگ های دیریم ریم دیم دارام دام ندارم برای بلوتوث کردن و مریم توی ذوقش می خورد که تمام صد تا عکسی که برایش بلوتوث کردم تصویرگری های کودک و نوجوان بوده و اهنگ هایم همه خارجکی!!!

بعد مریم برایم " کفتر کاکل به سر " بلوتوث می کند و "گل پری جون" ارمین نصرتی که میلاد با این اهنگ قر می دهد توی سرویس.

خوب است. زندگی خوب است. همین که تند تند باید تصویرگری بکشم برای داستان های نوجوان و تند تند نفس نفس می زنم وقت دویدن روی پله های "مفتح" و تند تند راه می روم توی خیابان بلندی که دوستش دارم، زیاد زیاد.

خوب است. همه چیز خوب است. اما کاش تو هم بودی. این جا. کنار این همه خوشبختی من!

 

*در نمایشگاه مصلا همه نوع سوژه یافت می شود.

همه دختران باید شعری از آن خود داشته باشند

 

همه دختران باید

شعری داشته باشند، که برای انان نوشته شده باشد

حتی اگر لازم باشد برای این کار

اسمان به زمین بیاید.

 

"ریچار براتیگان"

هه!

من اگر پسر بودم، ارزو می کردم دختر باشم!

ایمنی و بهداشت

درس ایمنی و بهداشت چرت ترین درس ممکن می باشد. حتی از امادگی دفاعی دوم دبیرستان و حرفه و فن سوم راهنمایی هم چرت تر می باشد و اقای نظریه پرداز بی کارترین ادم دنیا است که نشسته و فسفر های خاکستری مغزش را حرام کرده که بفهمد وقتی یک کارگر اسیب ببیند به چه بخش هایی زیان می رسد و از این مزخرفات. استاد ایمنی و بهداشت توی کلاس صد نفره که از بی اکسیژنی نوبتی نفس می کشیم در کلاس را می بندد و کت اش را از تنش در نمی اورد. لابد فکر می کند با کت اش "استاد تر" به نظر می رسد. استاد ایمنی و بهداشت ادم با نمکی می باشد. باید دوتا لپ هایش را محکم بگیری و بکشی و بگویی :" موش بخوره تو رو!" استاد ایمنی و بهداشت هی تیکه های پسرانه می اندازد، نه به کسی، اما خب، به تیکه های استاد فقط پسر ها می توانند بخندند، ما از خجالت سرمان را می اندازیم پایین و لپ هایمان قرمز می شود و پسر ها هر هر می خندند. سر کلاس ایمنی و بهداشت انقدر صندلی کم می اید که هی از بیرون صندلی می اوریم توی کلاس و هی یک دفعه صدایمان بالا می رود، هی یک دفعه همه با هم پچ پچ می کنیم و هی یک ددفعه همه با هم گرممان می شود. استاد ایمنی و بهداشت استاد سخت گیری می باشد. همان روز اول تهدیدمان کرد که اگر ادم نباشیم، روفوزه مان (!) می کند و من دستم را زدم زیر چانه ام و هی نگاهش کردم. استاد حواسش نبود که من اینقدر عمیق زل زده بودم و فرو رفته بودم توی چهره اش. استاد می گوید:" خیلی ها سه ترمه با نمره 9.5 دنبال من اند. حواستون رو جمع کنید!" و من به این فکر می کنم که استاد ایمنی و بهداشت چقدر ناز دارند. من باور نکردم این همه بد باشد. استاد ایمنی و بهداشت موقع حرف زدن گوشه های کت اش را محکم می گیرد و شکم گردش مثل پسته خندان، از بین لبه های کت اش بیرون می زند و "شرک" که اکتیو ترین پسر کلاس می باشد هی سوال می پرسد، نمی دانم سوال ها را از کجا در می اورد، اما همیشه و همیشه سر همه کلاس ها سوال می پرسد و همه استاد ها هم جوابش را می دهند. استاد ایمنی بهداشت را دوست دارم. چون یک هفته در میان می اید سر کلاس و هی ما را می خنداند و ما شاد می شویم. بعد زودی کلاس را تعطیل می کند و ما بدو بدو می رویم خانه. استاد مهربان یعنی همین. یعنی کلاس را زودی تعطیل کند و ما مثل زنجیری هایی که زنجیرشان را پاره کردند می دویم طرف سرویس تا بر گردیم نقطه اولمان....

دو نوشته برای شنبه 9ابان ماه 88

 

این روز ها شادمانی می فروشم...

توی هوای ابری و زیر باران های ریز ریز پاییزی بهترین اتفاق بودن با بهترین دوست های دنیاست. بهترین لحظه ها همین است که با حدیث خیابان را متر می کنیم و کوچه های خلوت را انتخاب می کنیم برای راه رفتن. مثل دو تا عاشق دلباخته. بهترین لحظه ها همین است که سه تایی( من و حدیث و شقایق) می نشینیم روی چمن های نم دار و صدای خنده هایمان می رود تا اسمان. بعد باران می بارد و ما تکان نمی خوریم از جایمان. شال هایمان را سفت می کنیم و کلاه لباسمان را می گذاریم سرمان و شعر می خوانیم و عکس می اندازیم. یک عالم عکس می اندازیم. با ژست های فضایی_ هوایی و مدام نگرانیم که نکند دوربینمان خیس شود، نکند روی کتاب هایمان باران ببارد. تازه، به بزرگ ترین نتیجه گیری دنیا دست پیدا می کنیم :" ما سه تا چقدر مجهزیم!" همین که شقایق فکر چمن های نم دار را کرده و برایمان زیر انداز اورده بود، زیر اندازی از جنس پاکت زباله (!) و کوله پشتی من که همه چیز تویش پیدا می شود از جمله کاتر! بعد یک گربه چاق هی از کنارمان رد می شود و من جیغ می زنم و شقایق هی می گوید:" کاری نداره!" گربه ها بی حیا شده اند. زل می زنند توی چشم های ادم و گوششان بدهکار "پیشته " های ادم نیست. ما هر لحظه به نتیجه های مهم دست پیدا می کنیم. مثلا این که شقایق خیلی با کلاس است که توی کیف اش لپ تاپ دارد و برایمان وسیله بازی هم اورده بود تا بیکار ننشینیم و کیف دنیا را بکنیم و این که حدیث و شقایق کپی پیست هم می باشند. از لباس توی تنشان بگیر تا کوله پشتی هایشان و هر چه که دارند.

توی هوای خنک و بارانی پیتزای داغ خوردن بیشتر از هر چیزی کیف دارد، مخصوصا وقتی از جای گازمان بخار بلند می شود.

بودن با حدیث و شقایق بهترین لحظه های دنیا را می سازد. مخصوصا وقتی دوتایی شان دلشان می خواهد پول غذای من را حساب کنند و دوباره مثل توی کارتون ها بال های من بینگ، از پشت شانه هایم بیرون می زند که چقدر دوست داشتنی بوده ام و خبر نداشته ام!!!

 

خدا باران بود ، که بارید روی صورتم

امروز خدا را دیدم. با همین چشم های خودم. درست وقتی باران گرفت و من کوله پشتی ام را روی  کولم صاف کردم و  دست هایم را توی جیب های فرو کردم، کنارم شروع کرد به راه رفتن. امروز خدا زیر باران خیس شد و دست هایش را فرو کرد توی جیب های من. بعد به هر گودال اب که می رسید، شلپ می پرید و می خندید. امروز خدا،شبیه باران های ریز ریز بود که روی موهایم نشست. امروز خدا شبیه عطسه ای بود که هی توی نفسم گیر می کرد. امروز خدا گل بنفشی شد که من با گل سر کوچکم سنجاق کردم به موهایم. امروز خدا تمام خیابان ها را با من دور زد. روی جدول های سیاه و سفید راه رفت و به تمام حرف هایم گوش داد. امروز خدا باران بود. خود خود باران. امروز خدا از ان بالا امده بود پایین. کنار من راه می رفت. روی شیشه های بخار گرفته برایم چیزی می نوشت و چشم هایش را می بست.

امروز من خدا را دیدم. درست وقتی روی نیمکتی نشستم و چشم هایم را بین گل های زرد و سفید جا گذاشتم . وقتی باران ریز ریز بارید روی موهایم و چشم هایم تکه ای از اسمان شد و نم نم پاییز نشست توی چشم هایم.

امروز خدا را دیدم. با همین چشم های خودم. وقتی ساندیس البالو گلویم را خنک می کرد. وقتی شبیه یک "اه" کشدار شدم. امروز خدا را نشانت دادم. دیدی تو هم؟!

نوشتن امروز بماند برای بعد.

اگر قرار باشد همه امروز را خلاصه کنم در یک خط، باید بنویسم :

" اگر شقایق  و حدیث نباشند زندگی حتما چیزی کم دارد. "

چشم های دوست من پنجره است

 

برای طاهای گلم

من دوستی دارم که 16 سال از خودم کوچک تر است. دوست من بهترین دوست دنیاست. دوست من بلد است چیز های خوب خوب یادم بدهد. مثلا بلد است وقتی غمگینم روی کولم سوار بشود و جیغ بکشد و از ته دل بخندد و با خندیدنش شادم کند. یا وقتی کسلم و بی حوصله، کشوهایم را بریزد پایین، کتاب خانه ام را به هم بریزد، عروسک هایم را بچیند دور تا دور اتاقم، مداد رنگی های را بریزد کف اتاق و اتاقم جوری بشود که من دوست دارم. من عاشق اتاق شلوغ پلوغم. وقتی اتاقم شلوغ پلوغ می شود دوست من دست هایش را می زند به هم و می خندد و چشم هایش برق می زند. بعد دوتایی می نشینیم روی قالیچه گرد _ وسط اتاقم _ و نقاشی می کشیم.دوست من نقاش بزرگی ست. او بلد است با ساده ترین خطوط، بزرگ ترین نقاشی های دنیا را خلق کند. او بلد است با چند خط ساده من را نقاشی کند. بلد است خانه هایی نقاشی کند که همه اش پنجره است. خانه های نقاشی او را تا به حال هیچ معماری در هیچ جای دنیا نساخته است. من عاشق خانه های نقلی نقاشی دوستم هستم. او حتی بلد است پرنده هایی نقاشی کند که هرگز وجود نداشته اند. دوست من شاعر بزرگی هم هست.کتاب هایم را می چیند زیر پایش،روی کتاب ها، پشت پنجره می ایستد و برای پشت بام ها و صداهای توی کوچه شعر می گوید. من از شعر های دوستم چیز زیادی نمی فهمم، فقط می دانم او شاعر بزرگی ست و برای هر چیزی که دلش بخواهد می تواند شعر بگوید. دوست من پنجره های شیشه ای را دوست ندارد. دلش می خواهد پنجره، پنجره باشد، بدون پرده، بدون نرده، بدون شیشه. او دلش می خواهد از پنجره اتاقم همه جا را تماشا کند. برای هواپیماهایی که از بالا سرمان رد می شوند دست تکان می دهد و گربه ی روی بام را نشانم می دهد و می خندد. دوست من عاشق صداهایی ست که از کوچه می اید. عاشق پرنده هایی ست که روی تیر چراغ برق می نشینند. دوست من هر روز از پشت پنجره برای پرنده ها پیغامی جدید می فرستد. من پیغام های دوستم را نمی فهمم. فقط یک بار دیدم کبوتری پشت پنجره ام نشست،بق بقو کرد، پر زد و رفت.

دوست من بهترین دوست دنیاست. او بلد است از چیز های خیلی کوچک لذت ببرد. بلد است خودکار های رنگی ام را بگیرد دستش و وقتی رنگ هایشان را درست می گوید، برای خودش "هورا" بکشد و شاد شود. دوست من عاشق شمردن پله هایی ست که هر روز تا خانه شان بالا پایین می کند. عاشق پریدن از پله ها و دویدن روی پشت بام است.

دوست من بلد است وقت های دلتنگی کنارم ساکت و ارام بنشیند و حرفی نزند و دوتایی بستنی شکلاتی بخوریم. بلد است وقتی غمگینم با یک بوس محکم حالم را خوب خوب کند. بلد است با تابه تا پوشیدن دمپایی هایش من را به خنده بیاندازد. بلد است دست هایش را خیس کند و دور خانه بدود تا من را خیس کند.

دوست من بهترین دوست دنیاست. هدیه بزرگی ست، با یک روبان صورتی که خدا گذاشته کف دست هایم...

شعری از مرضیه احرامی

دو نقطه دی ، استاد ریاضی ماست!

من حوصله ام نمی گیرد سر کلاس ردیف های جلو بنشینم. می روم ته کلاس و دستم را می زنم زیر چانه ام و هی استاد را تماشا می کنم. من عاشق استادهایمان شده ام. هر کدام از استاد هایمان یک وجه دوست داشتنی ای دارند. مثلا استاد ریاضی شبیه خنگ ها می ماند. یک پیراهن نازک می پوشد و عرق گیر سفیدش معلوم می شود و من دوست دارم کتک اش بزنم. اما با همه این ها دوستش دارم. همین که به همه چیز نیشش را باز می کند و می خندد یعنی که استاد خوبی ست و باید قدرش را بدانیم. همین که با تیکه های پسر ها می خندد و مثل استاد های دیگر از کلاس پرتشان نمی کند بیرون، یعنی که باید خوشحال باشیم که استاد ریاضی مان شده است. استاد ریاضی جوری درس می دهد که فقط خودش می فهمد چه می گوید. من که نمی فهمم . مگر این که خلافش ثابت شود. مگر این که بیایم خانه و جزوه های دیفرانسیل اقای "ن" را بخوانم تا بلکه چیزی در مخ مبارکمان برود. البته نا گفته نماند که زنگ های ریاضی من و عاطفه ته کلاس می نشینیم و هر هر فقط می خندیم. یک پسر از پیشوای ورامین هم هست که زنگ های ریاضی و ادبیات همیشه کنار هم می افتیم و او می گوید و من می خندم. سه تایی، من و عاطفه و این پسره که از بچه های معماری ست و اسمش را هم نمی دانم، می ترکیم از غیبت کردن و هه هه هه می خندیم و خبر نداریم که قیافه خنگ خودمان از هر موضوعی خنده دار تر است. زنگ های ریاضی من عاشق "شرک" می شوم که هزار تا اسم دارد. یکی می گوید:" شبیه غول مرحله اخر بازی فلان بازی کامپیوتری ست" یکی می گوید :" شبیه هرکول می ماند" و من فکر می کنم "شرک" با این تیپ های اخیرش شبیه کدو تنبل می شود. موهایش را بالایی ژل می زند و دست به سینه می نشیند و وقتی استاد تمرین ریاضی می دهد، دستش را می گیرد بالا و با صدای بلند می گوید :"استاد ما حل کردیم!" و وقتی استاد با هزار سختی از صندلی ها رد می شود و می رود کنار صندلی اش تا راه حلش را ببیند می گوید :" استاد ما تو ذهنمون حل می کنیم!" و شروع می کند روی هوا برای استاد راه حل را توضیح دادن و بعد خیلی جدی می گوید :" استاد! درست بود دیگه راه حلم. مثبت می دید؟!" و ما فقط می خندیم. هر دفعه استاد را می کشاند کنار صندلی اش و بعد می گوید توی ذهنش مسائل را حل می کند. استاد ریاضی هم جوری می خندد که ته معده اش هم معلوم می شود. استاد هر دفعه از ته دل می خندد. به گمانم استاد عقده ی خندیدن دارد که این قدر به همه چیز از ته دل می خندد. استاد همه مان را "مهندس" خطاب می کند و ما هر هر می خندیم. ما دانشجویان بی شعوری می باشیم. این را فقط خودمان می دانیم و خودمان. 45 دقیقه مانده به اتمام کلاس گیر می دهیم به استاد که :" خسته نباشید" و استاد می خندد:" نه! یه تمرین دیگه مونده. از کلاس قبل عقب می افتید ها!" و ما که بی شعور تشریف داریم پایمان را می کنیم توی یک کفش که :" اشکال نداره استاد. عقب بیفتیم خب!" و بالاخره استاد تسلیم می شود و گچ را پرت می کند لب تخته و انگشت هایش را فوت می کند:" خسته نباشید!" و ما حمله می کنیم سمت در...

بهترین اتفاق همینه که عاشق کسی بشم که ازش در حد مرگ متنفر بودم...

Only one road

 

جاده امروز افتاب نداشت. هر چقدر سرم را چرخاندم تا از پنجره ای یک تکه افتاب درشت پیدا کنم، پیدا نشد که نشد و من مثل جوجه ماشینی های رنگی ای که خیس می شوند و کز می کنند یک گوشه، کوله پشتی ام را بغل کردم و سرم را چسباندم به شیشه پنجره و توی دلم گفتم :" چرا جاده امروز افتاب ندارد؟!"

جاده امروز افتاب نداشت، حرف های تازه تازه و سلام های داغ نداشت،جاده امروز انگار خسته بود، نای بیدار شدن نداشت،جاده حتی، معشوقه های تازه و عشق های دم صبح هم نداشت. جاده مسافر های تازه نداشت. مرد های سیگاری ای که با یک ساک دستی می ایستند و دست هایشان را تکان می دهد نداشت. جاده امروز پر بود از هندوانه و خربزه و کدو تنبل، اما مشتری های تازه و خوب نداشت.  جاده درخت داشت، اما سایه نداشت، اسمان داشت، اما افتاب نداشت، جاده صدا داشت، اما حرف نداشت. اقای راننده امروز تند تند دست هاش را می کوبید رو فرمان و بوق می زد :" برید کنار!"

جاده امروز، دلتنگی بود و چند قطره ی درشت!

 

 

این هم یک شعر ِ همین جوری :

 

ان همه باران

برای امروز کافی نبود

کافی نبود برای جوانه زدن

بنفشه ها

راه خانه را گم کردند

و بهار

روی شانه های تو به خواب رفت

و خوشبختی

کودک لجبازی شد

که با همه مان قهر کرد

رنگی چون اغاز

بی خیال عشق!

می خواهم

           لای موهای طلایی ات بمیرم.

 

"ریچارد براتیگان"

 

کامنت های این پست تهمینه را حتما بخوانید :چگونه برنده ي پيتزا شويد يا اسم هاي مختلف من!

 

این روز ها

مردانی می ایند

تکیه می کنند به سینه ام

به سیگار روشنی پک می زنند و

می روند

 

زرشک عکس خوبی از مجتبی ناطقی

یک دنیا خاطره ی نگفتنی از مریم

پ.ن: امار باز دید کننده های این جا باز هم بالا رفت. ۱۴۶ تا بازدیدکننده. من در حال بشکن زدن می باشم :)) عقده دارم اخه! :دی

ما چنتا سر رسم فنی

پنج شنبه ها شاید بهترین روز هفته باشد و خسته کننده ترین روز هفته البته.پنج شنبه ها سومین روزی می شود که ما کمتر از 4_5 ساعت در شبانه روز می خوابیم و شبیه جنازه متحرک می شویم روی صندلی ها. اما کم کم عادت می کنیم به بی خوابی. صبح های پنج شنبه با رامین و رضا و عاطفه توی سرویس شکل های ترسیم فنی را چک می کنیم. رضا شبیه موش می ماند. چشم های ریز دارد و موهای سیخ سیخ و اندام تراشیده. رضا متولد 70 است و لباس هایی که تنش می کند اندازه تنش اند، انگار توی تنش لباس ها را دوخته اند، نه خیلی تنگ است، نه حتی یک ابسیلون گشاد. رضا مودب است و سنگین و فقط می خندد و گاهی جمله ای می گوید و دوباره سکوت می کند و وقتی نگاهش می کنی نگاهش را می دزدد و صدایش به سختی شنیده می شود گاهی. رامین توی سرویس ارتروز گردن می گیرد همیشه. هی بر می گردد تا شکل هایش را نشانمان بدهد تا ببینیم درست کشیده یا نه و همیشه بحث مان می شود و هی غر غر می کند که گردنم درد گرفت و هیچ وقت موقع نشستن به مغز نخودی اش فشار نمی اورد که می شود دو تا ردیف کنار هم جا بگیرد تا اینقدر گردنش درد نگیرد.همیشه هر کدام از ما فکر می کنیم درست کشیده ایم و سر کلاس می فهمیم که اشتباه رسم کرده ایم. با این حال همیشه بحث می کنیم و رضا فقط می خندد. رامین قد بلندی دارد و انقدر محکم راه می رود که می لرزد. وقتی رامین راه می رود من به این فکر می کنم که چرا اینقدر محکم قدم هایش را بر می دارد که پاهایش می لرزند و کف کلاس بومب بومب صدا می دهد. رامین از ان دسته ادم هایی ست که خوب بلد است رو نرو ادم باشد. سر کلاس های ترسیم فنی گردنش کجکی می ماند و هی نگاهم می کند. ریتم نگاه کردنش هیچ جوری نیست. نه تمسخر امیز، نه عاشقانه نه هیچ جور خاصی. فقط هی مرتب زل می زند به ادم، ان هم با یک ریتم ارام و ملایم که هیچ جوری نمی شود معنی نگاهش را تشخیص بدهی و وقتی می گویم :" تو چرا اینقدر ادم رو نیگا می کنی؟!" می گوید:" من کی تو رو نیگا کردم؟!" و من دلم می خواهد موهایش را بکشم. رامین به کمتر موضوعی می خندد و وقتی می خندد به خاطر ارتودنسی ( املایش درست است؟!) دندان هایش لب هایش جمع می شود و من دلم نمی خواهد رامین خنده اش بگیرد. رامین از ان دسته ادم هایی ست که نمی خندند اما حرف های خنده دار می زنند و انقدر ارام حرف می زند که فقط خودش می فهمد چه می گوید. صبح های پنج شنبه که ترسیم فنی داریم میلاد هم گردنش کجکی می ماند و دختر های بی جنبه ی کلاس خیال کرده اند میلاد معشوقه من شده است. یک بار که نیشش را باز کرده بود و می خندید و نگاهم می کرد، با اخم نگاهش کردم :" چیه؟!" و میلاد خنده هایش را قورت داد، لباسش را صاف کرد، سیخ نشست و از ان طرف کلاس گفت :" به خدا هیچی!" و من و عاطفه پشت مریم قایم شدیم و فقط خندیدیم. سر کلاس های ترسیم فنی لیلا من را روانی می کند. دیوانه ام می کند. خمیر هایش را می گذارد روی میز که :" فریبا این شکل ها را برام با خمیر می سازی؟!" لیلا ادم را روانی می کند. راهی تیمارستان می کند. می گویم:" خمیر هات رو با هم قاطی کن تا بزرگ تر شه و بتونم واست بسازم!" می گوید:" قاطی کنیم دوباره می تونیم رنگ ها رو جدا کنیم؟!" و من نگاهش می کنم. بعد می گوید:" با این خمیره اگه یه شکل بسازی می تونی بازم بسازی؟!" می گویم :" یعنی چی؟!" می گوید:" با این خمیر ها می شه یه شکل ساخت یا چنتا شکل؟!" من نگاهش می کنم و هی سوال های مفهومی اش را پیش خودم تکرار می کنم. بعد وقتی متوجه منظورش می شوم می گویم :" لیلا! این خمیره! می شه فشارش داد و خراب کرد شکلی رو که باهاش ساختی رو! بعد می شه یه شکل دیگه ساخت!" بعد سرش را تکان می دهد:" راس می گی ها! خمیره دیگه !!!!!!"  بعد می گوید :" بهم ترسیم فنی رو یاد می دی؟!" می گویم:" قول می دهم یادت بدهم!" بعد دوباره می گوید :" کی یادم می دی؟!" می گویم :" وقت ناهار یا وقتی کلاس تعطیل شد" بعد می گوید :" نه! من باید برم دستشویی!" من دندان هایم را روی هم فشار می دهم :" خب توی سرویس!" بعد خیالش راحت می شود. دو دقیقه بعد می گوید:" به میلاد می گی بهم یاد بده؟!" می گویم:" باشه بهش می گم یادت بده!" بعد دوباره می گوید :" می گی با خمیر یادم بده؟!" می گویم:" باشه! می گم با خمیر ها یادت بده!" بعد دوباره می گوید :" کی یادم می ده؟!" جوابش را نمی دهم. دوباره می گوید :" میلاد حتما یادم می ده؟!" می گویم :" اره! من می گم تا حتما یادت بده!" خیالش راحت می شود و درس را گوش می دهد. بعد دوباره می گوید :" به میلاد بگو "خطوط ندید" رو هم یادم بده. من نمی فهمم!" می گویم :" باشه. همه چی رو می گم یادت بده!" بعد دوباره می گوید :" سر امتحان من پیش میلاد بشینم ازش تقلب کنم. ها؟!" می گویم:" به تقلب فکر نکن. سعی کن یاد بگیری!" بعد سرش را تکان می دهد :" راس می گی. اما خب... باید تقلب هم بکنم! به نظرت چه جوری تقلب کنم؟!" و من دلم می خواهد جیغ بزنم. جیغ بزنم.جیغ بزنم. بنشینم وسط کلاس و با کتاب رسم فنی بزنم توی سرم خودم، دلم می خواهد خمیرها را گاز گاز کنم و خط کش اهنی ام را قورت بدهم. استاد رسم فنی ماه ترین استاد است. دوست دارم محکم بوسش کنم. اینقدر مرد گوگولی ای می باشد.چهره استاد شبیه بابا می ماند. لهجه ی اصفهانی دارد و طرفدار دخترهاست. انقدر هوای دختر ها را توی کلاس دارد که کسی جرئت نمی کند حرفی به ما بزند. و انقدر مهربان است که اگر چیزی را نفهمی، صد بار برایت توضیح می دهد. اما لیلا از استاد چیزی نمی پرسد. دلش می خواهد میلاد یادش بدهد. میلاد ادم بیچاره ای ست که هر دفعه به خاطر حرف من توی رو دربایستی گیر می کند و 2 ساعت تمام توی سرویس رسم فنی را به لیلا یاد می دهد و ما می خندیم فقط. میلاد همیشه با جان و دل برای لیلا توضیح می دهد. انقدر که ،روز بعد لیلا را خوشحال و خندان می بینی که می گوید :" همه رو فهمیدم!"

خر می شوم

مورچه ها

دنیای اقبال مکعب مربع بود!

خاطرات یک روز خنک پاییزی

سر همه کلاس های دانشگاه به این فکر می کردم که جمعه بروم نمایشگاه یا نه. هی پیش خودم کلنجار می رفتم. دلیل این همه کلنجار را هم نمی دانم. شاید همان حس" کمرنگ شدن" بود که مرا دچار تردید کرده بود. با این همه من مدام به مامان می گفتم :" من جمعه قرار دارم" و با کسی قرار نگذاشته بودم. اصلا برای چه باید با کسی قرار می گذاشتم؟! فقط به بچه هایی که می گفتند :" نمایشگاه کی قرار گذاشتید؟!" الکی می گفتم جمعه و از هیچ چیز مطمئن نبودم. اما باید می رفتم. نمی دانم چرا "باید". اما باید. شاید بر حسب عادت. شاید هم نه. نمی دانم...

به حدیث گفتم منتظرم نماند.هیچ جا با هیچ کس قراری نگذاشتم. فقط گفتم :" جلوی غرفه دوچرخه" و تنهایی محوطه ی وسیع و خلوت مصلی را متر کردم. سرم پایین بود و اسفالت را نگاه می کردم فقط. حواسم به هیچ جا نبود.سردم شده بود و خنده های دختر های پشت سرم غمگینم می کرد.

دایی بهم گفته بود که "کروبی" امده و همه غرفه ها را به هم ریخته اند. کمی ترس، کمی دلتنگی، کمی از هر حس منفی... اولین بار بود که از نزدیک یک جمعیت وحشی را می دیدم. وحشی بودند خب. همین که پرچم های روی پله ها را انداختند پایین و داد می زدند و بعضی ها وسط جمعیت وسایلشان را پرت می کردند و جمعیتی که از سالن وارد حیاط شد و دوباره برگشت داخل سالن و سوت و دست و فحش بود و اهنگی با صدای "احسان خواجه امیری" که زیادش کرده بودند که مثلا صدای جمعیت خیلی زیاد به گوش نرسد. دیدار "دایی جان" در لحظه اول خوب بود. خیلی خوب. با دایی غرفه ها را دیدن و بعد دنبال غرفه دوچرخه گشتن و غرفه دوچرخه مثل همیشه شلوغ. مثل همیشه پر از هیجان و رنگ و سلام های تر و تازه و لبخندهایی که کش می ایند و دوست های تازه ای که مثل میوه های رسیده می افتند توی دامنت. یک عالمه بودیم. مریم اسم همه مان را یاد داشت کرد. و بهترین و هیجان انگیز ترین نکته همین بود که عکس ام را زده بودند به غرفه و من توی پوست خودم نمی گنجیدم. اصلا بهترین حرف دنیا همین حرف خانم شفتی بود که گفت :" چقدر خوشگل شدی!" و مثل توی کارتون ها، بال های من بینگ، از پشت شانه هایم بیرون زد و من صورتی تر شدم با ان مانتوی صورتی ام. و مثل همیشه اقای اعتمادی بود که ازمان چیلیک چیلیک عکس انداخت و با دوربینش هی ما را میخ می کرد، با ژست های هیجان انگیز.من شاد بودم. زیادی شاد و یک لبخند گنده ی ابنباتی چسبیده بود روی قیافه اخمالوی درونم. مخصوصا وقتی اقای توزنده جانی گفتند که وبلاگم را می خوانند و عاشق نوشته های مربوط به دانشگاهم شده اند و من شاخ در اوردم که سراغ "حسن" را گرفتند و "شرک" را. بعد با تعجب پرسیدند:" تو واقعا افتاب رو دوس داری؟!" و من با خنده ای کشدار سرم را تکان دادم :" عاشقشم!". و باور نمی کردند حرف های من را، باور نمی کردند "شرک" واقعی باشد. اقای توزنده جانی بعضی از شخصیت های داستانشان را از حرف های من بر می دارند و این من را کلی خوشحال کرده است. همین که گفتند:" باز هم درباره دانشگات بنویس" و بال های من با هر جمله چند سانت بلند تر شد. من عاشق لحن ارام و صمیمی و دوست داشتنی اقای توزنده جانی شده ام. بعد از یک عالم عکس و دوست شدن مگر می شد خاحافظی کرد؟! با بیست نفر که دست می دادی و خداحافظی می کردی سی نفر دیگر هنوز مانده بودند. از مروارید و کیمیا ننوشتم که چقدر دیدنشان خوشحالم کرد و بوس محکمی که چسباندم به لپ مروارید. بوسیدن لپ های سفید و نرم مروارید خیلی کیف دارد.دلم می خواست مروارید را یواشکی بگذارم توی کیف ام تا مال خودم شود.لبخند های این دختر واقعا صورتی ست. مروارید مثل پری های توی قصه ها می ماند که یک هاله ی روشن بالای سرشان دارند و تند تند بال می زنند و نخودی می خندند.

من بودم و امیر و مجتبی و حدیث و نوشین و نیما و مریم و مائده. امیر شده بود لیدر ما. یا مثل مرغ هایی شده بود که جوجه هایش را دنبال خودش می کشاند. هر جا می رفت ما هم دنبالش راه می افتادیم و اصلا از خودمان نپرسیدیم چرا هر جا امیر می رود ما هم می رویم؟! و بعد امیر دستمان را گرفت و رفت "دنیای بازی" تا "قارچ خور" بازی کند و ما با موبایل و دوربین ازش عکس گرفتیم که سال بعد اگر کنکور قبول نشد نشانش بدهیم. و بعد هی بین غرفه ها چرخیدیم و به امیر غش غش خندیدیم که تا می فهمیدم اشانتین می دهند می دوید و کاغذ های تبلیغاتی جمع می کرد و همه مان را جمع کرد غرفه حرفه هنرمند که این جا یک کتاب خوب می فرشند و گیر داد به همه مان که پول بگذاریم روی هم و برای تولدش که مرداد بود کتاب 8500 تومانی بخریم و بعد همه مان عاشق کتاب عکس و شعر" تو مشغول مردن ات بودی" شدیم و همه مان یکی برای خودمان خریدیم، البته دایی جان برای من کتاب را خرید و من کلی ذوق کردم و امیر هاج و واج مانده بود که :" خیلی نامردید" و اقای غرفه دار می گفت همین چند تا جلد مانده بود برایشان و ما کلی به امیر خندیدیم و پز دادیم.چند غرفه جلوتر گیر داد که برایش سری عکس های بازیگر های معروف را بخریم و نخریدیم.بعد امیر گیر داد به من که "تو که پر رویی برو به اقای تربن یا پگاه شفتی بگو پول بده من کتاب بخرم!" بعد هی غرفه ها را بالا پایین کردیم و امیر از غرفه ها شکلات برداشت و حدیث از اب معدنی های غرفه ها یک اب معدنی بزرگ برداشت و نوبتی، دهانمان را گرفتیم هوایی و قلوپ قلوپ اب خوردیم و دایی این مهارت را داشت که هوایی همین طور که اب می ریخت توی دهانش، ان را قورت بدهد. بعد کارخانه "لینا" به نوشین و امیر یک پاکت تبلیغاتی داد که توش پفک داشت و پاپ کرن و جاسویچی و برنامه هفتگی و لب های من شیش متر اویزان شد که اقاهه به من پاکت نداد و امیر رفت سراغ اقاهه و دستش را چسبید که :" اقا این چهارم دبستانه این جوری اش رو نیگا نکن!" و با دستش من را نشان می داد و من می خندیدم و مظلومانه اقاهه را نگاه می کردم و بالاخره اقاهه راضی شد یکی از پاکت های توی دستش را بدهد به 19ساله ای که حق بچه های توی نمایشگاه را می خورد. موقع برگشتن مجتبی یک عالم از عکس هایش را نشانمان داد و من به این نتیجه رسیدم که مجتبی یکی از هنرمندترین ادم هایی ست که دیده ام.عکس های محشری که با یک دوربین خیلی معمولی گرفته شده بود. برگشتنی امیر گشنه شده بود و دلش سیب زمینی دستگاه های مترو را می خواست و یک ربع با خودش کلنجار می رفت که هزار تومان بیاندازد توی دستگاه یا نه و ما منتظر ایستاده بودیم تا امیر تصمیمش را بگیرد و بالاخره هزار تومان انداخت توی دستگاه و دستگاه پولش را خورد و ما می خندیدیم. و امیر هی دوست داشت با زور هم که شده سیب زمینی اش را بگیرد و مشت می زد به دستگاه تا مثل توی فیلم ها اگر گیر کرده بود، بپرد بیرون. و باز هم مثل توی این فیلم ها کم کم جمعیت پشت سرمان جمع می شد که :"اقا چی شده؟!" و امیر می گفت :" پولم را خورده!" و یک پیر مرده دماغش را چسبانده بود به دستگاه که :" بوش می اد. داره سیب زمینی ها رو می پزه. صبر کن!" و به ما می گفت:" بیا بو کن. ببین داره می پزه!" بعد توی مترو همه مان نشستیم روی یک ردیف صندلی و مجتبی ازمان یک عالم عکس گرفت و مرد های توی مترو نگاهمان می کردند و ما می خندیدیم و نوبتی موبایل هایمان را می دادیم به مجتبی تا برایمان عکس بیاندازد. بعد ایستگاه به ایستگاه کم شدیم.

جای خیلی ها خالی بود. همه مان دنبال تهمینه ای بودیم که با یک شال رنگی همیشه توی غرفه می ایستاد و ما از دور نشانه اش می گرفتیم و می دویدیم طرف اش. امسال تهمینه نبود که بهمان اشانتین بدهد.همه از من می پرسیدند:" تهمینه کو؟!" "تهمینه کدوم یکی از این هاس؟!" و تهمینه  هیچ کدام از دختر ها نبود. چه بد بود که نبود. چه تلخ بود که نبود. جای خیلی های دیگر هم خالی بود..خیلی هایی که نبودنشان همیشه حس می شود.خیلی هایی که بودنشان خود خوشبختی ست. مثل مریم محمدخانی، مثل موژان نادریان،زیتا ملکی، شقایق بهرامی، افروز ارزه گر،شیوا خادمی، علی مرسلی، شهاب وصالی، ارمان صالحی،یاسمین حاتمی، فرشته شریعتی، پرنیان فلاحی، مهدیار دلکش، عباس منتظری، فرینام فرهادی، رویا زنده بودی، رعنا صنیعی، فاطمه یوسفیان، مهلا شریف، مهسا دوستی، مهسا بهرنگ، سحر منصوری،سحر دیانتی، سمانه مالمیر، علی مبینی پور،سپیده الوندی، سپیده ایازی، شادی خوشکار،تینا تیماج چی ...

پ.ن: طولانی شد. به حدیث قول دادم که همه چیز را بنویسم.

این ها را هم بخوانید:

خرمالو