دست در دست هم تا iDEATH قدم زدیم. دست‌ها چیزهای خیلی خوبی‌اند، به‌خصوص بعد از این که از عشق‌بازی برگشته باشند.

 

 

«در قند هندوانه»، ریچارد براتیگان، نشرچشمه

 

 

بله همین‌طور است...
دست‌ها
دست‌ها که دو معجزه‌گر تن آدمی‌اند...

می‌دانستم که تا مدت‌های زیادی در خاطرم خواهد ماند.

 

«در قند هندوانه»، ریچارد براتیگان، نشرچشمه

 

 

می‌دانم فراموشم نخواهد شد

نخواهد شد

خیلی چیزها...

مارگریت

امروز صبح در زدند. از نحوه‌ی در زدنش می‌شد بفهمم که چه کسی‌ست، و از پل که رد می‌شد صدایش را شنیده بودم.

از روی تنها تخته‌یی رد شد که سر و صدا می‌کرد. همیشه از روی آن رد می‌شد. هیچ‌وقت نتوانسته‌ام از این قضیه سر دربیاورم. خیلی فکر کرده‌ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد می‌شود، چه‌طور هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند، و حالا پشت در کلبه‌ام ایستاده بود و در می‌زد.

جواب در زدنش را ندادم، فقط چون دوست نداشتم. نمی‌خواستم ببینمش. می‌دانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت.

دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته‌ی بلندی که میخ‌هایش ترتیب درستی ندارد، سال‌ها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی‌صدا شد.

می‌توانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی‌آن‌که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد می‌شود.

 

«در قند هندوانه»، ریچارد براتیگان، نشرچشمه

 

یک آدم چقدر باید تو را از بر کرده باشد که حتی عبورت را از روی تخته‌های فرسوده‌ی یک پل چوبی شبیه یک عادت روزمره حفظ کرده باشد؟

و یک آدم چقدر باید به زندگی توجه کرده باشد که متوجه حضور میخ‌هایی باشد که ترتیب نامنظم‌شان صدای تخته‌ها را درمی‌آورد...

مغزهای لعنتی...مغزهای لعنتی نویسنده‌ها و فیزیکدان‌ها و ریاضیدان‌ها و همه‌ی آن‌هایی که اعجاب‌آورند و شگفتی‌آفرین...