فقط می خندیدیم. سال شصت‌وچهار که با هم دوست شدیم، فقط می‌خندیدیم، باقافیه و بی‌قافیه. دو تا پسر بچه‌ی تخس ریزه‌میزه که برای هر چیزی داستانی می‌بافتیم و از خنده غش می‌کردیم. گاهی که اوضاع پس بود حتی به هم نگاه نمی‌کردیم. کافی بود چشم‌مان به هم بیفتد تا ریسه برویم. آنقدر می‌خندیدیم که دل‌درد می‌گرفتیم و از هم دور می‌شدیم.
من متخصص از‌دست‌دادن دوستانم هستم. اما این یکی همیشه کنارم بوده حتی اگر سال‌ها همدیگر را نبینیم.
خیلی دیر فهمیدم که به‌خاطر اشتباهات کوچک نباید آدم‌ها را از دست داد.
عکس را آبان هشتاد و دو در بیروت گرفتیم.

عکس و یادداشت از صفحه‌ی اینستاگرام «پیمان هوشمندزاده»

 

پیمان هوشمندزاده را از مجموعه‌داستان «هاکردن» می‌شناسم؛ آن وقت‌ها که هفده ساله بودم و سه چهار بار این کتاب کم‌حجم را خوانده بودم تا به صفحه‌ای برسم که در اتاقک تنگِ یک آسانسور بوسه‌ای رد‌وبدل می‌شد.
بعدها هوشمندزاده یکی از آن آدم‌ها و چهره‌های آشنا و تکراری‌یی شد که هر از گاهی در دفتر نشرچشمه می‌دیدمش و سلام‌هایم را بی‌پاسخ می‌‌گذاشت یا با تکان سری نشان می‌داد شنیده و حوصله‌ی سلام بلندتری را ندارد!
خودش را نه، قلم‌ش را اما دوست‌ دارم، این دو ربطی به هم ندارند، حالا فهمیده‌ام می‌توانی کسی را دوست داشته باشی که عقاید و رفتار و سبک زندگی‌اش ذره‌ای مورد پسندت نباشد و برعکس، از کسی بدت بیاید که عاشق آثارش باشی. این گزافه‌گویی‌های بی‌پروا هم لابد حاصل مدت‌ها ننوشتن در وبلاگم است. چه می‌دانم.
بعد از خواندن کتاب‌ها و کپشن‌های کوتاه هوشمندزاده به این یقین رسیده‌ام که من گرسنه‌‌ی اعتیادش به جزئیات زندگی‌ام و روابط انسانی. نیازمند این هستم که هر از گاهی چشم‌هایش را روی صورتم بکارم و از نگاه او دنیا را ببینم.
اغراق نیست اگر بنویسم که بارها این یادداشت کوتاه هوشمندزاده را پای یکی از عکس‌ها در صفحه‌ی اینستاگرامش خوانده‌ام و هربار خودم را در جنگی از پرسش‌های مختلف، بی‌دفاع یافته‌ام. از همان جمله‌ی آغازین «فقط می‌خندیدیم». دلم می‌خواست آن‌قدر حافظه‌ی تقویت‌شده‌ای داشتم تا به سادگی آب‌خوردن برایم تداعی می‌کرد کدام روزها و سال‌های زندگی‌ام فقط خندیده‌ام؟ یا کدام خنده‌ها در حافظه‌ام ماندگارتر و پررنگ‌ترند؟ روزهای روزنامه‌نگاری‌ام در دفتر چلچراغ، وقتی با نیلوفر همکار بودم و حقوق که می‌گرفتیم خودمان را به یک پرس پاستا و چیپس و پنیر مهمان می‌کردیم؟ یا روزهایی که در اتوبوس‌های بوگرفته کنار هایدوک می‌نشستم و از سمنان تا تهران فقط می‌خندیدیم؟ یا روزهایی که حوصله‌ی بیشتری داشتم برای خنداندن مامان و کمتر سر چیزهای بی‌اهمیت با او دعوا می‌کردم. چیز بیشتری یادم نمی‌آید. دست‌کم در این لحظه یادم نمی‌آید و نیاز به موشکافی بیشتری در خاطراتم دارم.
اگر ده بار دیگر هم این یادداشت را بخوانم، دو سطر آخر، هربار، شلیکی‌ست که تکانم می‌دهد و در آن جنگ انتزاعی از سوال‌های بی‌پایان، شکستم می‌دهد: «من متخصص از دست‌دادن دوستانم هستم»؛ و جمله‌ی پایانی که ضربه‌ی نهایی را وارد می‌کند، دومین گلوله درست وسط قلبم فرو می‌رود «خیلی دیر فهمیدم که بخاطر اشتباهات کوچک نباید آدم‌ها را از دست داد». از خودم می‌پرسم چند نفر را به خاطر اشتباه‌های کوچک‌شان از دست داده‌ام؟ چه چیزی اشتباه‌ها را کوچک تلقی می‌کند، ظرفیت من در پذیرش اتفاق‌ها یا گذر زمان؟ چه می‌شود که اشتباه‌ها در گذرِ زمان کوچک می‌شوند و بعضی‌هایشان همیشه بزرگ می‌مانند؟ چند نفر را نباید از دست می‌دادم؟
با کدام آدم‌ها در زندگی‌ خندیده‌ام؟ شاید بهتر باشد از خودم بپرسم با آدم‌های زندگی‌ام چند بار خندیده‌ام؟
هولناک است که پاسخش را به خاطر ندارم...