نشستم روی تخت و سرم را گرفتم توی دست‌هام. چرا باید چنین اتفاقی برای من بیفتد؟ تنها کاری که کردهبودم این بود که رفته بودم به کتابخانه چندتا کتاب قرض بگیرم.

آقا گوسفندیه دل‌داری‌ام داد که «خیلی سخت‌ نگیر. برات یه کم غذا می‌آرم. غذای داغ خوش طعم سرحالت می‌آره.»

پرسیدم «جناب آقای گوسفندی، اون پیرمرده برای چی می‌خواد مغز من رو بخوره؟»

«چون مغزی که پر علم باشه، خوشمزه‌ست. دلیلش اینه. این‌جور مغزها خوش طعم و خامه مانندن. تازه با این که خامه‌مانندن، یه جورهایی رگه‌رگه هم هستن.»

«پس برا خاطر اینه که می‌خواد من یه ماه بشینم این‌جا اطلاعات پر کنم توش، که بعد هورت بکشدش بالا؟»

«برنامه همینه.»

پرسیدم «به نظر شما خیلی بی‌رحمانه نیست؟ البته از دید کسی می‌گم که مغزش هورت کشیده می‌شه بالاها!»

«ولی هی، می‌دونی، از این اتفاق‌ها تو کتابخونه‌های همه‌جا می‌افته دیگه. کم‌وبیش همینه وضع.»

سرم از این خبر گیج رفت. من‌من‌کنان گفتم «تو کتابخونه‌های همه‌جا؟»

«اگه تنها کاری که می‌کنن قرض دادن مجانی علم باشه، پس عایدی‌شون چی می‌شه؟»

«ولی این باعث نمی‌شه حق داشته باشن روی کله‌ی آدم‌ها رو ببرن و مغزشون رو بخورن. به نظر شما این مکار دیگه یه مقدار زیاده‌روی نیست؟»

آقا گوسفندیه غمگین نگاهم کرد. «ورق بد اومده دستت دیگه. کل قضیه همینه. از این اتفاق‌ها می‌افته.»

«ولی مادرم از نگرانی نیومدنم مریض می‌شه. شما نمی‌تونین کمکم کنین یواشکی از این‌جا در برم؟»

«نه، شدنی نیست. اگه این کارو بکنم، می‌ندازنم تو یه کوزه‌ای پر کرم‌های پشمالو. سه روز کامل تو یه کوزه‌ی گنده‌ای که تقریبا ده‌ هزار تا حشره‌ی کثیف دارن توش وول می‌خورن.»

گفتم «وحشتناکه که.»

«خب می‌بینی، من نمی‌تونم بذارم فرار کنی بچه. واقعا متاسفم.»

 

 

«کتابخانه‌ی عجیب»، هاروکی موراکامی، نشرچشمه